Monday, January 09, 2012

پیاده روی دنیای کناری

گاهی یه چیزایی میشنوم،‌ یه طوری که انگاری یه کسی داشته میرفته جایی،  همینطوری گذری یه نگاه به من میندازه یه چی میگه و رد میشه.  صب بیدار شده بودم سرم و اینور اونور میکردم که یه طرفی خواب پیدا شه و از تو تخت در نیام.  فکام درد میکردن،‌ احتمالا باز همه ی شب تو خواب به هم فشار داده بودمشون. دردشون دیگه داشت به پشت سرم میرسید. مقصد بعدی گوشه ی سمت راست گردن بود،  اونجا که میشد میگرن. نزدیک این بود که چشمامم درد بگیرن انقد که سعی میکردم بسته باشن که یکی یه چیزی گفت،  انگار داشت یه جایی یه خبری رو تو یه صفحه ی روزنامه میخوند و رد میشد،‌ تو یه دنیای دیگه که تخت خواب من صرفا پیاده روش میشه،‌ گفت '' جفت پاهاش تو دستگاه پرس شدن ''، مثل یه دود اینو گفت و رفت. فک کنم تخت من شاید فقط اندازه نصف قدمش ازپیاده رو بود.  یکی توم با تعجب گفت '' یعنی دیگه نمیتونه راه بره! '' یکی دیگه گف '' تو میتونی راه بری '' توم داشت پر صدا میشد. اینطوری که میکنن دیگه آدم نمیتونه بخوابه.  شروع میکنن حرف زدن و اینا.  گفتم آره،  میتونم راه برم.  پاهامو یک کم تو تخت تکون دادم.  به دستگیره ی در اتاق خواب نگاه کردم که میشد بازش کنم،  به همه جاهایی فک کردم که میتونم با دو تا پاهام برم،  حس خوب حرکت کردن به این آسونی

هیچی. همین.  صبح اینطوری از تخت پاشدم

No comments: