Monday, May 06, 2013

تو حافظ میخوانی

یکی از وقتهایی که خودم و خودت تنها بودیم، توی هواپیما بود، موقع رفتن. حافظ رو برداشته بودم وساطت کنم که چیزی هم گفته باشی، خارج از خیال و خاطره های من. اومد

حالیا مصلحت وقت در آن میبینم،     که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم

خودت خوندیش. حافظ ها رو تو میخوندی و من همیشه فک میکردم که چرا وقتی مامان معلم ادبیاته تو باید بخونی،  ولی حافظ رو تو گویا بیشتر حفظ بودی یا بلد بودی

مامان زنگ زد امروز گفت که اینو نوشتن رو سنگقبرت. شعر خیامِ اون روز رفتنت رو من نگه داشتم که بدم یه دایی بنویسه بزنم به دیوار خونم. بیشتر مناسب زندگی منه تا مرگ تو. گیریم اونقدی فرقی هم نکنه. ولی این بیت حافظ، حقش بود بیاد رو سنگقبرت

خوش بشینی،  تا مصلحت خوش نشینی ما کِی باشه

-------------------------------------------

یک بخشی داشت یه کتابی که پدرِ خانواده مرده بود. مادره ورداشت بچه ها رو یک روز برد سر قبر پدره پیک نیک. نویسنده گفته بود '' میخوایم امروز با مرده هامون خوش باشیم

کسی اینجا نیست. من تنهام. به قبر و اینا اعتقاد ندارم. من همین طوری همین جا با تو خوشم. کلکسیونم از زندگی داره کامل میشه. عشق شکست خورده، خانواده ی افسرده، دوستای خوب و حالا هم عزیزی که فوت کرده. همیشه هم کسایی که دلم براشون تنگ شه، تو یه عالم شهر دنیا. خودش یه زندگی رویاییه. ما طوری بزرگ شدیم که اسم کشورهای خارجی همیشه برامون به معنی لاکشریه. شاید برای بقیه دنیا هم اینطور باشه، نمیدونم. به هر حال من نتونستم از خودم جداش کنم. رفته تو خونم. بگذریم. همیشه نگران بودم که اگه پولدار شم یه مریضی دامنم رو بگیره. یه چیزی بهم میگفت زندگی همه چیش با هم نمیتونه خوب باشه. ولی حالا خیالم راحته. حس میکنم میتونم خوشبخت باشم. احساس میکنم حسابم با زندگی برای یه خوشبختی طولانی مدت صافه. احساس میکنم دیگه ایمن شدم. شایدم یه مرضی گرفتم که دیگه جای نگرانی نداره. نمیدونم چه طوریه. به هر حال نگران نیستم 

No comments: