Tuesday, May 07, 2013

روزای معمولی


- Oh, I don't think it's hard to believe in God. hhmm,,, don't worry, they will come and get you soon.
- They?
- Yes, they got to be more than one, like an organization or something.


---------------------
   اوضاع خوب نیس. صُبَم تو خونه یه هزار پا دیدم رو زمین را میرفت. انقد جریان ناجور بود که با یه تیکه دستمال کاغذی جمش کردم انداختمش تو سطل آشغال.  مثلا تو یه روز خوب، آدم یه کفشدوزک  میبینه دم در خونش، خیلی با احتیاط میکُندش رو یه کاغذ، نرمی نرمی میندازدش تو باغچه. هزارپا و دستمال کاغذی و سطل آشغال درست اونسر خط کفشدوزکه و ایناس. مثلا حتی تو روزای معمولی آدم عنکبوت میبینه تو خونش، کاریشونم نداره. میشه روز معمولی

روزای اینطوری قبلاام داشتم، یادمه. ولی یادم نیست آخرشون چی میشده

No comments: