Tuesday, May 14, 2013

خوب و بد

یه روزیَم بود که بابا مامان و بغل کرد و بوسید. جلوی همه ی ما. مال وقتی بود که تازه رفتیم بودیم تو خونه ی خیابون شصت و چهار. خونه ی آپادانا و باغ و ماشین و فروخته بودیم تا بخریمش. مونده بود چک آخرش که پاس شه،  پولش مونده بود تو یه سرمایه گذاری. مال شهرداری بود،  کرباسچی رو که دادگاهی کردن کارا خوابیده بود پولا هم معلوم نبود تکلیفش چی میشه.  مامانم یک جفت کفش آهنی پاش کرده بود با یک جفت عصای آهنی تو دستاش، انقدر این پله های شرکت پیمانکار رو بالا پایین رفته بود و واسه جهیز منشی ربع سکه داده بود تا پول و پس گرفته بود. معلوم نیست به چند نفر اون وسط درس اخلاقم داده بود و از سی سال گچ خوردنش سر کلاس درس تعریف کرده بود. نمیدونم اینم گفته بود که بابا سه شب بود خوابش نبرده بود یا نه. بابا میترسید آبروی سی سالش تو بانک تجارت سر کوچه ی شرکت بره. تا حالا چک بی محل نکشیده بود. تا حالا مامانم جلوی ما بوس نکرده بود. اونروز ولی از شرکت که اومد بغلش کرد بوسیدش

 فک کنم همون سالِ اولِ خونه ی شصت و چهارم هم بودیم که برای تولد روزبه تمام نرگسای گلفروشای چهار راه آاِسپِ رو خریدیم. اونموقع چهار راه بود. هنوزم من میخوام با تاکسی اونجا پیاده شم میگم چهارراه آ اِس پِ. دو سه تا پسر گلفروش داشت سر چهارراه که روزبه باهاشون دوستم بود. انقد که ازشون نرگس میخرید. نرگس دوس داشت. اصلا بعدا هم که رفت کانادا یکی از دغدغه هاش این بود که نرگس ندارن. من و مریم برا تولدش تمام نرگسای پسرای گلفروش سر چهار راه و خریدیم. بعدشم رفتیم یه گلفروشی بازم نرگس خریدیم. برنامه این بود که همه ی اتاقش رو پر نرگس کنیم. کردیم. خوشگل شد. کیکش هم شکلاتی بود. شب که اومد خونه یه کم خوشحالیش ساکت بود. یادم نیست اون روز یا فردا صبش که ازش پرسیدم چیزی هست، زیر لب گفت '' بابا به من تبریک هم نگفت ''. بابا به تولد اعتقادی نداشت

زندگی خوب و بد زیاد داره

No comments: