Wednesday, January 19, 2011

افیون

من همیشه فک می کنم نصف من رفته تو خواهرم، اونجا که اون می تونه همه چی رو تصویر کنه، نقاشی کنه،‌
چه قد راحت این کارو می کنه!‌
آدم محو سلطنت بی نقصش رو صفحه ی کاغذ می شه.
من نمی تونم چیزی رو نقاشی کنم،‌ تصویر نمی تونم خلق کنم،
با اینکه خیلی طلب می کنم که بتونم،
گاهی فک می کردم یه موقع بیام براش چیزایی که تو سرم هست و توضیح بدم، بعد اون نقاشیشون کنه

به هر حال

این صحنه خیلی برام پیش می آد، ولی این یه نقاشیه،‌
اون نقاشی که یه آدمی توشه که حرف نمی زنه،‌
ولی باید بگه،‌ باید یه چیزی رو بگه که نمی گش،
منظورم تو همون صحنه است، باید دهنشو باز کنه و بذاره کلمه ها بیرون بیان،‌
چیزایی هستن که باید شنیده شن

بعد

یه طورایی کلمه ها مثل دود از دهنش در می آن و پخش می شن و نیست می شن
ولی شنیده نمی شن، چون گفته نشدن
مثل آدم لال
سکوت می شه آدم
با یه ابری از کلمه هایی که دود می شن و گفته نمی شن و شنیده نمی شن
آدم کم کم پشت این دود تار دیده می شه
محو می شه

دیوانه،
با چه صبری سکوت می کنه
تا به افیون کلمه ها معتادت نکنه





No comments: