Monday, January 24, 2011

خیال

بهم می گفت نیستی - دوری
حرف می زد
سعی می کردم باشم - خیلی هم سعی می کردم
صدام می کرد - نظرمو می پرسید
پنجره ی ماشین رو باز کرده بودم و دستم و پر می دادم بیرون
از سر انگشتام نخهای رنگی خیالم می کشیدن تا آسمون و من می رقصوندمشون و محو تماشاشون بودم
یا شیفته ی جایی که کشیده بودن سمتش
صدام می کرد - اسممو - خود اسممو - که خیلی غریب بود و هر موقع که می دونست تو دنیام نیست اونقد از دور صدام میکرد
جواب می دادم - تمام سعیم رو می کردم و می گفتم بله
باز ادامه می داد و حرف می زد و من محو نخ های خیالم می شدم
شاکی شد - تو حتی به حرفهام گوش نمی دی
غصم شد
به تمام خیالم و نخ هاش حسودیم می شد
چه آزاد بودن
چه قدر سنگینم من
چه طور می تونستن برای خودشون بالا برن اونقد
من اینجا چسبیدم به زمین

یاد عکسم افتادم
توش ورداشته بود تمام نخ های خیالم رو کشیده بود
همون طوری که همیشه دورم ویلون می رن اینور اونور
می کشیدن به آسمون؟
وقتی بهم داد خودم تا حالا ندیده بودمشون
یه بالم گذاشته بود سمت چپم

گفت یه بال داری
چون اگه دو تا داشتی اینجا بند نمی شدی

اینو تا بعد از نبودنش نفهمیده بودم
آخرا که دیدم بهش بند نیستم اینجا دیگه جای موندن نبود
می خواستم بپرم
پنجره ی بدون پرده شبا هواییم می کرد
گریه می کردم
تازه فهمیدم که بال ندارم و چه قد می خواستم بپرم
تازه فهمیدم که چرا اصن من طور آدمی بال باید بخواد که یکیشو بداره که اگه دوتاشو بداشت بره

صدام می کرد هنوز
اشکام در اومد
از اینکه مجبور بودم برگردم و به صداش جواب بدم
از اینکه شاکی شده بود که نصفم رفته بود بالا
از اینکه اگه بر می گشتم نمی ذاشت نخهامو ول کنم دورش بگردن
بپیچم دورش و از تنش بالا برم

خیالم دورش بود - قبل ترهاش!
خیلی مدتی دورش بود، می رقصید دورش - خیالم رنگی بود و خوب می رقصید - یادمه
نخ های خیالم و پاره کرده بود
دونه دونه - کلافش می کردن
حالا ویلون آسمون بی ته شده بودن و شاکی بود که نگاشون می کردم

گریه کردم
بازم اسمم و صدا کرد،
داشت رانندگی می کرد و بیشتر از شنیدن اسمم نمی تونست بهم بده
از دور صدام می کرد

راست می گفت که من می خواستم دورش بند بپیچم - خیالم بود!
اینو همین الآن فهمیدم

همین الآن فهمیدم چرا اون روز اونقد از ویلون بودن نخهای خیالم تو هوا بغض کرده بودم
همین الآن فهمیدم چرا سختم بود بهش جواب بدم.

No comments: