Saturday, February 26, 2011

داستان جاده

شب بود، ساکت بودم یا به قول خودش '' نبودم''
یا شاید خیلی هم برعکس، '' بودم ''
کفشامو در آورده بودم پاهامو جمع کرده بودم تو بغلم
زل زده بودم به جاده
احساس کردم یه ماشینی مدتیه سمت چپ کنارمونه،یه نمه شاکی شدم که سرعتتو کم کن سبقت بگیره
ماشینه رفت جلومون نگه داشت '' پلیس راهنمایی رانندگی ''

مدارک و که دید گیر داد که ماشینو می خوابونه
بعدشم ازش پرسید که من کیم
از من نمی پرسید
من هنوز پاهام جمع بود تو بغلم
گفت همراهمه
خوب کیته؟
همراهمه

می دونستم ورنمیداره بگه نامزدمه یا فامیلمه
به نظرش به این نباید گیر می دادن و زیر بار نمی رفت که چیز دیگه ای بگه

یارو مدارک و گرف رفت
پیاده شد رفت کنار ماشینشون
یکی از تو ماشین در اومده بود زل زده بود به من
منم زل زده بودم بهش
همونطوری پاهام بغلم بود و چه قدر صبور بودم
یه کم داشتم فک می کردم این یارو چی رو داره میبیه؟
چی تو این تاریکی شب از من معلومه؟ یعنی فکرامم می خونه؟
یا فقط نگاه خیرمو می بینه؟
چشام برق میزنه؟
روژم قرمز اناری بود
فک کردم یعنی روژمو می بینه؟

برگشت تو ماشین، ماشینو روشن کرد که بریم
یادمه ازش پرسیدم چی شد، ولی اگه نمی پرسیدم به راحتی تا یه مدت خوبی چیزی نمی گف

ورداشته بود گفته بود دوستمه، درس می خونه خارج واسه تعطیلات اومده ایران، ما ام اومدیم اینجا خوشگذرونی
بعد گفت '' دوس دارن اینطوری بهشون بگی''

بهش که گفتم شام کجا نگه می داریم گفت که گلوش بسته شده فعلا گشنش نیست

تا قبل اینکه اینو بگه اصلا تصورشم نمی کردم که قضیه هیچطوره اذیتش کرده باشه

الآن که فک می کنم می بینم چه جالب که تپش قلب نگرفته بودم

No comments: