Friday, October 14, 2011

اتاق امن ما

دخترکمان دیگر نمیرقصد
کز کرده گوشه ی اتاق
موهایش پریشان شده دورش
چشمهایش بدجوری خالیست
و مثل مرده ها هیچ نمیگوید
از دیشب برایش اسمش را تکرار کردم
برایش قصه هایش را خواندم
عکس ها را نشان دادم
هر از چندی سرش را بالا میکند
 لبخند کمرنگی میزند
و برمیگردد به مردگی خودش


از دخترک که غافل میشوم
حرفها در سرم صدا میکند
 میشوم یکسر حرف
جمله ها میآیند و میروند
مینویسم
من از دیشب
اندازه تمام چرکنویسهای تمام عاشقانه هایم نوشته ام

دلکم اینجا نیست ولی
محکومش کرده اند باز در این جمع
انداختندش در صندوقچه اش
صندوقچه را هزار بار مهروموم کردند
تا صدایش تا مدت ها خفه شود

آن بیرون کسی ایستاده
کسی ما را اینجا حبس کرده
همیشه این کار را میکند
حال دخترک که اینطور خراب میشود
من و نوشته هایم وحرفهایم را حبس میکند
دلکمان را محکوم میکند
میاندازدش در صندوقچه
لبخندی بر میدارد
میکشد روی لبهایم آن بیرون
پررنگ
پررنگ

کز کرده دخترکمان گوشه ی اتاق
مرده انگار
و من از دیشب
به اندازه تمام چرکنویس های تمام عاشقانه هایم در این اتاق نوشته ام

No comments: