Wednesday, October 19, 2011

مادربزرگها

صحبت اینکه، من یه بار با دوست پسرم رفتم شمال، رفتیم یه سری خونه مامان بزرگم. این پسر هوس سبزی پلو ماهی شمالی کرد.  صحبت اینکه ما رفتیم بازار سبزی خریدیم.  این پسر، هیجان زده، نشست اندازه ده نفر سبزیِ سبزی پلو خورد کرد جلو مامان بزرگ ما. صحبت اینکه این مامان بزرگ ما که تاحالا ندیده بود هیچ کدوم از دوست پسرای هیچ کدوم از نوه هاش جلوش اینطور سبزی خورد کنن،  بدون اینکه در نظر بگیره که کلا اصلا هیچ کدوم از دوست پسرهای هیچ کدوم از نوه هاشو ندیده بود تاحالا چون شاید هیچ کدوم اندازه من چشم سفید نبودن،  یک دل نه صد دل عاشق سبزی خورد کردن دوس پسر ما شد،  که چه قد این پسر کاریه،  چه قد این پسر خانواده دوسته،  چه بر بازویی داری،  چه دست و پنجه ای داره

صحبت اینکه،‌ یک سال بعدش که پسر دایی ما با یکی از دوستای پسرش رفته بوده شمال خونه مامان بزرگ ما،  مادرجون بهشون گفتن که این دختر خیلی زبله، اومده بود اینجا یه دوست پسر داشت از من بهتر سبزی خورد میکرد 

صحبت اینکه این دوست پسر پسردایی ما،  برگشته به پسردایی ما گفته که خجالت بکش، یاد بگیر یه کم! پنج ساله دوس دختر داری،  یه بار ورداشتی بیاریش شمال خونه مامان بزرگت؟  دختر عمت ورمیداره دوس پسر ميآره اینجا


صحبت اینکه کلا مواظب مامان بزرگ ها باشید.  شیفته ی یک چیزهایی میشوند یک هو


No comments: