Thursday, January 16, 2014

صبح با اصلانی

خدایا، این مردم کوکی چی میگن؟  
دریغا،  اینا عاشق نمیشن

Monday, January 13, 2014

high up

" many days, suicide seems a better kind of ending to the story I am living. It seems the perfect match, it would make it like, hhmm, like a good movie. Don't you think? "

Thursday, December 19, 2013

دلباخته - دنده چهار

حالا ایندفعه تخته گاز نرو. دنده سنگین برو. میدونم چی میگی. ولی اینطوری حالی نیست که. میری بدی؟‌ من هنوز نرفته دادم. اسکایپ و اینا؟‌ بیخیال،  چیزای دیگه رو دادم، اسکایپ که دادن نیست. پس دادی رفت؟‌ نه بابا. شوخی کردم. نمیتونم. میترسم. ندادم هنوز. میفهمم، ولی یه چیزایی به ذاته. تو آدم دنده سنگین نیستی. میدونم. آخه اونطوری ام اصلا خوش نمیگذره. ببین من چهارسال دنده چهار میرفتم طرف دنبالم پیاده میومد. آخرش به جایی نرسیدیم با هم، ولی به من داشت خیلی خوش میگذشت. ها. حالا همون چیزای دیگه رو بده فعلا، اصل کارو نده. همه ولی همینو میخوان. اصل کاری رو میخوان. بد چیزیه لامصب. همه بازنده میخوانت. مال باخته. میخوان همه رو بازی کرده باشی. مسیج میدی میپرسی کارت کریسمس چه شکلیه، فکر ایناشم بکن. حرف به این جاها میکشه. جدی؟  کارت و تنهایی باز کنم؟‌ نه  بابا. با خانواده باز کن. با عشقت. خیلی خانوادگیه. برات شورت نمیفرستم روش نوشته باشه آیلاویو. از این کارا نمیکنم. ها،‌ دمت گرم. رفتم ایران با مامانت تماس میگیرم. ببین من پدرم فوت کرده، گفته بودم؟ حالشو نپرسی. عزیزم من کلی بهت تسلیت گفتم. آره، فک میکردم میدونی، یادم نمیومد اون دوره رو، گفتم محض اطمینان گفته باشم. با عشقت برو. مامان من عاشق زوج های جوونه. احتمالا ایندفته بهت کتاب حافظ میده. کارت از شیرین وفرهاد و اینا گذشته. یه چیزی میده به درد زندگیتون بخوره،‌ زندگی مشترکتون. خیلی خوبه مامانت. آره. میدونم. اینطوریه دیگه

Sunday, December 08, 2013

صد سال تنهایی

یه روز رفتم بهش گفتم که من فلانی رو دوس دارم. گفت خوب. بعد اشکم درومد گفتم منظورمه دوسش دارم. گفت آهان.
گفتم نمیشه کاریش کرد. همینه. ولی نمیتونستم دیگه به کسی نگم، داشتم خفه میشدم.
از اون روز اوضاع یه کم بهتر شد. آدم خوب میشه. همه چی درس میشه. آخرشم سر جمع مگه چه قدره. تا قبل سی هم خودکشی نکنی، تا قبل صد تمومه همه چی. حالم که بد میشه بهم میگن '' بهتر میشه ''. معلومه که بهتر میشه. صد سال دیگه همه چی آرومه.

آدم هست خوب، آدم هست بد. تو اصلا آدم نیستی

همون آدم نبودنت باعث میشه که آدم عاشقت بشه، ولی نمیشه باهاش زندگی کرد هرجور که فک کنی.  تو اصلا خودتم نمیتونی با آدم نبودنت زندگی کنی،  چه برسه به یکی دیگه. مسخرگیش ولی  بعد به اینه که مگه زندگی واقعا چیه، غیراز اینکه آدم عاشق یه چیزی بشه تو یکی دیگه؟‌
 
 

Monday, November 11, 2013

ساختمان های بتنی، مه و آتش سرخ و زرد درختهای پاییزی

لحظه هایی هست که تمام دارایی آدمی، آن سالهایی است که آنطور که گذشت گذشته. یکی از این لحظه ها، سالها بعد است. یکی از قصه های عاشقانه ی دنیا همان موقع تمام میشود،  یا اگر عمر قصه ها را آدمهایی بدانیم که آنها را زندگی کرده اند، بلکه به عمرش اضافه میشود. من حضور این لحظه را همان روز مه آلود پاییزی فهمیدم که گشته بودیم جایی خلوت پیدا کنیم که تو بیقراریت را اعتراف کنی. کنار یکی از خوابگاههای بتنی ضلع غربی دانشگاه. صبح بود. همه سر کلاسها بودند. تک و توک آدمها آنجا رفت و آمد میکردند.  سرت را پایین انداختی. نفس کشیدی. من صبر میکردم. مطمئن شدی که پایین را نگاه میکنی. کلمات نرم از میان لبهایت بیرون سرید. جمله ات کوتاه و ساده بود. من منتظر شدم بقیه را بگویی، اصل ماجرا را. میدانستم دوستش داری. ما همه همدیگر را دوست داشتیم. ولی تو ادامه ندادی.  سرت را بالا آوردی، نه چون من را نگاه کنی. صورتت برهنه ات بود و من ناگهان فهمیدم. همان موقع بود که آن لحظه را هم دیدم. روزی نگاهش میکردی و میگفتی '' تمام عشقبازی من با تو همان روز مه آلود پاییزی بود که اعتراف کردم دوستت دارم '' و بعد، تمام داراییت میشد تمام این سالها که گذشت آنطور که گذشت و دوستش داشتی آنطور که داشتی با همان عشقبازی کوچکت که آه چه کم بود برای دوست داشتنت. ولی تو لبخند میزدی به تمام اینها. مگر چه فرقی دارد. مگر داستان من چه کم از اینهمه قصه های عاشقانه دارد؟ به من جواب میدادی. با همان انگشت شمار اشکها روی صورت برهنه از چهره ات، تمام دوست داشتنت، کنار ساختمان های بتنی آن روز مه آلود پاییزی که سرخ و زرد درختها آتش میکرد در دل

Wednesday, November 06, 2013

خاطرت - استخر یو بی سی

سرم را که زیر آب میکنم و بدون نفس میروم،  آنجا که تنها میشوم و استخر دورم از حرکت میایستد، صدایت که شنای پروانه را توضیح میدهی گنگ به گوشم میرسد. یعنی نمیتوانم با خاطره اش پروانه را یاد بگیرم. بعد پشت کتف ها و شانه هایت که پروانه را میرفتی میبینم. صدایی که واضح یادم میآید، خنده ات است  که وقتی میگویم '' سخت است آخر '' جوابم میدهی '' بله خوب سخته،  ولی تمرین که کنی یاد میگیری

این خنده ی شیرینت و عبارت '' معلوم است که سخت است،  ولی خوب تمرین میکنی یاد میگیری '' خیلی جاهای دیگر هم خیالم را خوش میکند

میدانم نیستی. هرچه هم فکر کنم و مادر بگوید که در خواب هایش میخندی، هرچه در خواب های من از گیجی سال های آخرت هنوز هم در عذاب باشی،  میدانم که دیگر وجود نداری. ولی چه فرقی دارد. لازم ندارم که باشی آن بالا یا زیر خاک. همین خاطر خنده ات و اینطور جمله هایت برای لحظه های باهم بودنمانکافیست


Monday, October 28, 2013

طعم لیمویی رابطه

 باید صبر کرد تا قوام بیاید. با حوصله و آرام، گِرد گِرد هم میزنیم

قوام که آمد،  سینی را کاغذ شیرینی میگذاریم. چوب ها را به فاصله ی ده سانتی متر ده سانتی متر روی سینی میچینیم.  در نیمه ی بالای هر چوب، یک قاشق بزرگ از مایع رامیریزیم. داغ است،  مراقبت میکنیم که نسوزیم. میگذاریم سه ساعت بماند تا ببندد. سپس آب نبات ها را از روی سینی جمع میکنیم، آماده ی لیسیدن است. میتوانیم همه را در یک لیوان بگذاریم و روی میز قرار دهیم و هرموقع که لازم داشتیم میل کنیم.  من طعم لیمویی اش را بیشتر از همه دوست دارم


Sunday, October 20, 2013

سیال مه آلود توهم زندگی

آتش میکند در دل این سرخ و زرد درختها در هوای مه آلودِ  ونکوور
 بعد، آن وقت که در ایوان خانه ای در طبقه ی پانزدهم هم ایستاده ای و دورت خالی از دنیاست.  مِه  اکنون ات را تنگ در آغوش میگیرد، تمام دنیا خیالی میشود، لابد، تنها برهنه حقیقتی سبک میماند در توازن سنگین نفس های مرطوب،  که تو در توهمی ایستاده ای که توهم همیشه ات را در خود فرو میکشد، به پوزخند زمزمه میکند بیخیال

Saturday, October 12, 2013

آتشی خواهم دل افسرده را بریان در او

بوتیمار، ققنوس
 
میان این مرغان، یکی هم باید باشد

که از جانکاهِ سرما

جان به جان سوزِ آتش سپرده باشد

و گرم،  تمام شده باشد






Thursday, October 10, 2013

تحمل بایدش

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
     بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش

هوم. که اینطور

مرغ زیرک چون افتد به دام و
رند عالم سوز نیز 
تدبیر و تحمل بایدش

نازها زآن نرگس مستانه ی فتانه اش باید کشید
این دل شوریده،  تحمل بایدش

آه

دور چون با عاشقان افتد، تسلسل بایدش
عاشق مسکین چرا چندین تحمل بایدش؟‌

Wednesday, September 25, 2013

as light as Autumn sunlight

Today, supervisor giggled while I was showing him the networks, saying "they look like animals", you could see he was trying to make their sounds too, with no success, unfortunately. The meeting was fun though.

Today, they harassed her in the airport. I ran, I worried. I will hug her tightly early tomorrow morning, when she arrives from USA. I don't know who am I worried for. Is it her, is it me in the same situation, is it any other woman in the same situation, is it any other person.

And then there you go,  trying to make sense of some code. I like the way you think, I enjoy your comments and when I say you sound like someone dissecting a bizarre unknown animal, you sent me this pick. I liked that moment - wanted to save it.

It is the next day. We are standing beside an ever rising tower we have built, amazed by its height, as I have your hand in mine, I wonder would we ever be able to get to the top and see the world from high up? Or is it just gonna be an absolutely amazing monument of ours which we could only cherish from here-on the ground? We look so tiny here compared to it. We look like, - nothing.

فصل قهوه - کدو حلوایی - دارچین - کیک سیب - کارامل - شیرینی گرم صبحانه - مربای تمشک
   
 مدام تکرار میشود- لاس میزنم با این جمله -  در ذهنم:  روزهایی هستند،  به سَبُکی آفتاب پاییزی
نمیتونم بگم تو این جمله، ''سَبُکی'' برای روزها  ماهیتش رو از آفتاب پاییزی میگیره،  یا آفتاب پاییزی درک   سَبُکیشو از روزها به عاریت میگیره



Saturday, August 31, 2013

طاق

پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند- منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود

 ولی این طاق مینا هم قشنگه حالا، گله ای نیست

Thursday, August 29, 2013

یک الآن

اینجا در ونکوور باران میریزد. نمیبارد. اسمش باید میشد ریزان. در ونکوور ریزان میریزد، در تهران باران میبارد


Sunday, August 18, 2013

درس اول

اتاق تو از بقیه ما جدا بود. سه اتاق ته راهرو به هم وصل بودند انگار. اتاق تو اتاق مهمان بود. بزرگ،‌ تراس هم داشت. بوفه ی بزرگ کتابخانه و فرش نارنجی. من هیچموقع نفهمیدم اتاقت چه قدر بوی تو را میدهد، تا بعد دو هفته ی بعد از رفتنت که جرئت تحمل خالیش را داشتم. درش را آرام باز کردم، نوک پا رفتم تو. اتاق اشباع از بوی تو، اتاق خالی، از تو. یادم است بوی اتاقت که خورد به تنم، سرم را هم برگرداندم. قصه ها، نمایشنامه ها، فیلم ها، کم کم واقع میشدند. درد جان میگرفت. از همان روزها بود که من دیگر شبها قبل از خواب داستان ها را بازی نمیکردم برای خودم. دیگر به واقع های زندگی گریه میکردم. رفتن تو استخوان من را ترکاند. تصمیم گرفتم مسائل را همان ابتدا درست تحلیل کنم و بفهمم. درس اول. آدمها میروند، هرچه قدر هم که خوب باشند. سختم بود اوایل. یادم است خیلی شبها گریه میکردم. صبحش از خودم میپرسیدم '' فهمیدی؟ '' نه. عجب دختر تو سختی. زندگی شوخی های وقیحانه ای میکند. از ترکیب های جالب خوشش میآید. همان موقع ها بود که من فهمیدم بهترین نویسنده ها، همان خود زندگی را خط میزنند. بهترین لحظه ها، همان لُختِ زندگی هستند. داستان ها جان میگرفتند. مثلا آن صحنه ی شب اول آمدن مادربزرگ. درد داشت. مریض  شده بود. برده بودنش اتاق تو. برای من هنوز سخت بود بروم اتاقت. تا جایی که میشد نرفتم.  صدایم کرد. تحمل بوی اتاقت را نداشتم. نفسم را گرفتم. در را باز کردم. اسمم را گفت. گفت '' ساعت صدا میکند '' نگاه کردم به ساعت روی دیوار. مادربزرگ را نگاه کردم و باز ساعت را. حواسم رفت. نفس کشیدم. شوکه شدم. بوی تو رفته بود. اتاقت بوی پماد و درد میداد. به همین سادگی. ساعت را از روی دیوار برداشتم. باطری را درآوردم. اتاقت ناگهان ساکت شد. زمان ایستاد. تو رفتی. تو رفته بودی

آن شب هم گریه کردم. درس اول تا هشت ماه طول کشید
 
 
 
 

Thursday, August 08, 2013

بی همگان به سر شود - بی تو به سر نمیشود. دعای روز هشتم آگوست -

 تا به حال هر چه رفتند سر شد، یا اینکه ما سر شدن سَرِمان نمیشود لابد و این دردِ سر نه این سررا شدن باشد.  ما را آنی ده که بی او به سر نشود و برود و کار ما یکسر شود. آمین

Friday, August 02, 2013

معرفی

باور کردنش برام سخت بود. فک میکردم سهم من میگرن بوده، این یکی رسیده به خواهرم. از پدرم رسیده. میگرن مال ولی از مادرمه. حالا  بعد دفعه ی سوم، دیگه موقش شده بود. نمیشد دیگه همین طوری بیاد و بره. معلوم بود که یه طورایی اینجا خونش شده. با خواهرم هم مطرح کردم. گویا خودشه. امروز دیگه همه رو دور هم جمع کردم. میگرن و بقیه رو. نفس عمیقی کشیدم. آدم همیشه اینطور وقتا نفس عمیقی میکشه. مثل تو فیلما. کارگردانا واقعا یه چیزی حالیشونه. سرم و انداختم زمین، بعد بالا. من اصلا باید هنرپیشه میشدم. انقدر این صحنه های دراماتیک رو خوب بازی میکنم. یه کم مکث کردم بعد یه نگاهی کردم بهش و گفتم بچه ها،‌ معده درد. معده درد، بچه ها


فانتزی

آره، یه هو به خودم اومدم دیدم دارم خیلی شیرین فک میکنم که برم خونه دستمو ببرم. مسخرگیش به اینه که من کلی فانتزی خودکشی دارم ولی تاحالا مچ بریدن جزو هیچ کدومشون نبوده. اصلا مدل من نیست. یه کم آدم حالش میگیره. درست موقعی که فک میکنی که دیگه خودتو میشناسی، اینطور غافلگیر میشی

Monday, July 29, 2013

زندگی، مرگ، و مابقی



  همین روزها که بیخیال از من میگذرند

قطاری که هر روز از روی ریل راه آهن پایین خیابان رد میشود نمیدانم به کجا میرود

در ایستگاهش به انتظار نشسته باشم که نه آمدنی باشد نه رفتنی
اینجا نه من باشم نه دِگری

Friday, July 05, 2013

زندگی

یکی از نازک ترین لذت های دنیا،  نازک منظور مثل کاغذ سیگار، یا مثلا  شال خنکی که با نازِ سَبّک هوا بیقرار به رقص موها میافتد، این است که در سایه ی شلوغی جمعی ایستاده باشی. تکیه به دیوار. شراب را مزه مزه کنی، آن وقت که زمان کند و خیالت رها، از چشمها بیرون میخزد،  نگاهش کنی که چه طور میکشد دورش. احتمالا از گردن شروع میکند. همیشه از گردن شروع میکند. تمام زندگی میتواند به تماشای همین شوی کوچک رقص بیرزد