Monday, May 23, 2011

پروفایل معنوی من

مهد کودک میرفتم که برادرم بهم گفت که از وقتی نه سالم بشه دیگه نباید دروغ بگم،  باید نماز بخونم و روزه بگیرم و از این داستان ها. شش سالم بود. یادمه کلی غصم شد. من دروغ نمیگفتم،  ولی احساس میکردم از یک سنی به بعد دیگر خوشی زندگی تمام میشود.

من هیچ تصوری نداشتم که نه سالگی چه قدر دورتر یا نزدیکتر است.  به دوستام هم که تو مهد گفتم،  بهشون گفتم ولی اینا مال یه سنیه که حالا مونده بهش،‌ و لازم نیست ما نگران باشیم فعلا.

خیال دوستام هم راحت شد
.
تصورم هم از خدا عکس خمینی بود. فکر میکردم اون خداست
بعدترش که صحبت مکه و خانه ی خدا میشد،  فکر میکردم خانه ی خدا همان حرم امام رضاست
به سن تکلیف که رسیدم یه کم معذب شدم.  لابد باید دیگر رفتارم را درست میکردم،  بلکه یک چند روزی شاید خود ارضایی رو هم کنار گذاشته بوده باشم... 
باید نماز میخواندیم و مثلا ساعت های نماز خواندن را برای معلم ها یادداشت میکردیم.  پدر و مادرم کاری به این کارها نداشتند،  مادرم بعد از جشن تکلیف یک چادر سیاه و یک چادر سفید،  یک جا نماز و یک قرآن به من داده بود و گفته بود '' اگه خواستین مومن شین،‌ نخواستین هم نشین.  اینارو دارم میدم که اون دنیا نگین مامانم بهمون چادر نداد ما مومن شیم، وظیفه ی من بود که اینارو بدم

 من هم فکر میکردم که لابد باید یک ارتباط معنویی پیدا شود،  خدا حرفهایم را گوش دهد و مثلا وقتی نماز میخوانم چهره ام نورانی شود، قلبم آرام شود و از این داستان ها.  نشد.

من هم بعد از مدتی بیخیال شدم. مدتش هم کم بود،‌ شاید سه روز نماز خواندم

ماه رمضان ها هم نتونستم روزه بگیرم.  درک نمیکردم داستان را،‌ یا به نظرم نمیارزید.  شاید دو سه سال اول یک روز روزه را گرفتم و بعدش دیگر نگرفتم .  هیچ موقع بیشتر از یک روز نشد. 
من سرتق بودم،  به نسبت تحمل بالایی هم داشتم در غذا نخوردن،‌ دو بار که با مادرم قهر کرده بودم شام و ناهار نخورده بودم،  گرسنگی اش را یادم نمیآید،  ولی روزه را نمیفهمیدم.

ولی به خدا ایمان داشتم. شاید مسلمان هم بودم.  راستش راجع به حجاب و نماز و روزه به روی خودم نمیآوردم
نمیذاشتم هم که خدای داشته و نداشته ام فرصتی گیر بیاورد که سر این چیز ها باهام صحبت کند،  هنوز آنقدری سرتق نبودم که تو رویش باستم و بگم نمیخوام این کارها رو بکنم،‌ اعتقادی بود هنوز فکر کنم

با مدرسه امامزاده و اینها هم که میفرتیم حوصلم در دعاها سر میرفت،  درک نمیکردم

ولی پایش میافتاد برای امام حسین گریه هم میکردم

زلزله ی بم که پیش آمد عدالت خدا را به چالش کشیدم.  ساعتها باهاش صحبت میکردم تا بفهمم این چه داستانیست که راه انداخته.  ریز ریز خبرها را میخواندم برایش یک بار،  میخواستم مطمئن شوم که همه ی اینها رو میبیند و بعد میپرسیدم چرا.  حداقل فکر میکردم چرا.
چند شب بعدی خواب دیدم که همه ی اینها هیچ نبود.  تمام زلزله و داستانهایش به واقع هیچ نبود.  حتی نیمشد گفت که ظلمی به کسی رفته،  حتی غمی هم در این داستان نبود. من فقط در همان خوابم درک کردم که چرا ممکن است یک خدایی باشد و رو زمین همچین اتفاقی بیفتد و خیالش هم نباشد و این داستانها اصلا دغدغه اش نباشد و چه طور میشود که کل داستان دنیا اصلا راجع به این چیزها نباشد... و مثلا آنهمه دردی که من میدیدم اصلا درد نباشد به واقع

بعدترش،
.
دیگر با خدا حرف نمیزدم،  ولی جرات نداشتم بهش بگم که وجود ندارد.  هنوز چیزی بود
کلاس های مدیتیشن هم رفتم چند دوره ای،  باز هم خدا پیدایش نشد یا من نورانی نشدم و از آن داستان ها نشد و حوصله ام سر رفت

اولین صحبت مبارزه طلبانه ام را با خدا قبل از سکس اولم کردم.  یادمه فکر کردم '' من دوسش دارم و هیچ چیز غلطی تو این داستان نیست،  تو میخوای به من بگی که کارم غلطه؟  به نظرم تو اشتباه میکنی  و اگه به خاطر همچین چیزی میخوای من و بندازی جهنم یا هر جای دیگت،  من مشکلی ندارم،  تو هم یه احمقی

و به نشانه ی اعتراض از سکسم بیرونش انداختم
سکس خوب بود،  اتفاق بدی نیفتادد.  

آخرین صحبت هایم با خدا این بود که چرا به من با وجودی که میل پرواز را داده،‌ بال نداده
بعدترش هم یک بار بهش گفتم که اگر وجود دارد که من شک دارم داشته باشد،‌ یک دیکتاتور تمام عیار است که از من نپرسیده که میخوام اصلا زندگی کنم یا نه

گاهی وقتها ازش درخواستی میکنم،‌ مثل یک نون به نرخ روز خور پست لابد.  ولی خیالم نیست.  تقصیر من نیست که هنوز نتوانسته قانعم کند که وجود دارد یا ندارد،  اگر که وجود دارد.  واگر وجود دارد طبق وظایفی که خودش برای خودش قرار داده و همگان بر آن آگاهند لابد درخواست ها را گوش میکند،  بررسی میکند

No comments: