Saturday, May 07, 2011

داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد

 هر دوتاشون نشسته بودن پشت یه میز 
دو تا جعبه پیتزا رو میز بود که سرجمع یه نصف پیتزا توشون بود،
یه بطری شراب خالی و دو تا گیلاس که ته جفتشون اندازه مساوی شراب بود،
دخترا رو نشونده بودیم راجع به فهمیدن و نفهمیدن حرف میزدن
فک کنم درواقع اصلا حرفی نمی زدن،  نمیشنیدن یا فرقی نداش

نرم گفت '' بگو آ
آ
حالا یه طوری بگو آ که یعنی دوستم داری

تو خیال دوس داشتنش بودم که بگم آ یه طوری که دوسش داشتم بعد فهمیدم خاطرش به داستانه است،  دوس داشتم اون تیکشو
سه صفش همین بود
ببین آدم میتونه،  اگه دوس داشته باشه واقعا میتونه

قضیه اینه که حتی لازم نیست تلاشم بکنه

ببین،  میتونی حتی به طرف بگی اینجا جلو من راه برو یه طوری که دوستم داری،‌ مگه نه اینکه فرق میکنه؟‌ میتونی حتی بهش بگی راه برو یه طوری که ازم متنفری،‌  ممکنه بخواد این کارو بکنه فلج شه بیفته رو زمین،  ولی این میشه اینطور راه رفتنش وقتی انقد دوست داره و باید یه طوری راه بره که ازت متنفره،‌  میفهمی؟


منظورمه دخترا رو نشونده بودیم با هم حرف میزدن
شراب و پیتزا میخوردن
اونطور که همو دوس داشتن
یا نداشتن
یا میخواستن
یا نمیخواستن

No comments: