Sunday, December 02, 2012

کارتون ها

کسی بود که از تمام این حرفها نزدیک تر بود. یک کانال مستقیم زده بود در جایی بالای معده. یک کانال باریکی بود که از طریق همان دارو را خالی میکرد وسط تنت،  هرموقع که لازم بود.  بعد با چشمهای بزرگ کنجاوش میایستاد به نگاه کردن. میدید که چه طوری '' دوایش '' درمانت میکند.  نرم نرم و ذره ذره. صبور بود. فکر میکرد. عصبی هم اگر میشد از غم یا غصه ات،  یا خاطرش اگر ناراحت میشد، سکوت میکرد. بعدترش که خوب شده بودی شاید بغلت میکرد و چشمهایش تر میشد و میگفت که چه قدر دوستت دارد و نمیخواهد که از دستت بدهد
 
آنروز کسی پیدایم نمیکرد. میترسیدم از آدمها.  مثل خیلی وقتهای دیگر. یکیشان را در دانشگاه به سلامت پشت سر گذاشته بودم. چشمهایم را که دیده بود قضیه دستش آمده بود. نگذاشته بودم گریه ام بگیرد. سریع رفته بودم. نگاهش تا دم درب دانشگاه تنم را دست کشیده بود. من فرار کرده بودم. حالا ایستاده بودم در ایستگاه اتوبوس.  نمیخواستم خانه بروم.  گویش موبایلم را هم جواب نمیدادم به همه شان که زنگ میزدند. دیدم پیغام داده.  گفت بیا خانه.  گفت من در خانه ات منتظرت هستم، تاکسی تلفنی گرفته بود که حتما قبل از من در خانه باشد. بهش نوشتم به مادرم بگو چیزی نپرسد. گفت نمیپرسد. خیالت راحت.  رفته بودم خانه.  از در که رفتم تو تمام آرامشش را ریخته بود روی تنش.  تمام زورش را با مهربانی اش چپانده بود در چشمهاش و سر تا پا ور اندازم کرد.  مادرم در سکوت نگاهم کرد.  بعد نگرانی را از نگاهش دزدید و مشغول تماشای تلویزیون شد.  دنبالش کردم تا اتاق.  سه تا سی دی کارتون گذاشته بود روی میز. گفت '' برات خوشحال ترین کارتونهایی که داشتم رو آوردم، من که رفتم ببینشون''.  خندیدم.  شبش تمام کارتون ها را دیدم


No comments: