Sunday, December 16, 2012

خدا

 استرس گرفته بود،  تازه قضیه رو فهمیده بود و از ترس فلج شده بود.  از اون لحظه هایی بود که باید دستاش و میگرفتی و اسمش رو صدا میکردی،محکم و شمرده. حروف رو با طمئنینه و واضح باید ادا میکردی.  باید چند بار این کار و میکردی تا بتونی بهش وصل شی و بتونه از بین دیوار قطور وحشت، صداتو بشنوه.  باید جوری صداش میکردی که به ذهنش شوک وارد کنی، نوری بشی در خلا تاریک، بعد آروم دستش رو میگرفتی و اینطور میشد که دستت رو حس میکرد و ذهنش از سقوط بی انتهایی که داشت توش معلق زنان پایین و پایینتر میرفت درمیومد.  دستاش رو گرفتم.  بار سوم صدا کردنم بود که دیدم داره میآد بیرون.  اون موقع که خالی چشماش دیگه اون چاه بدون پایانی که توش سقوط  میکرد نبود.  چشمهاش انتهایی داشت.  انتهایی به درکش از لحظه،‌  وصل شده بودم بهش. دستش رو کمی فشار دادم و شروع کردم

اینجا فقط ماییم.  خودمونیم. و نه.  خدایی نیست.  درست فهمیدی.  ما اینجاییم و نمیدونیم چرا.  راه خروجی داره ولی ما نمیدونیم که به کجا و حتی خروجشم ترسناکه.  من تنها چیزی هستم که واقعیت دارم.  تو هَم.  امروز،‌ تو من و بپرست و من برای تو خدایی میشم که وجود نداره. فردا. نفسی میگیرم و ادامه میدم فردا،  من تو رو میپرستم و تو میشی خدای نداشته ی من.  تو میشی انتهای امن بیقراری های من. به من دعا کن امشب.  و من بهت قول میدم اوضاع بهتر میشه. من قول میدم به تمام چیزهایی که هیچ خبری ازشون ندارم. و فردا که تو شدی خدای من،  قول های من رو فراموش کن.  و به من اطمینانی بده.  به فردایی که توش.  خدایی تو رو یادم میره

No comments: