Tuesday, December 18, 2012

زیر تخت بیمارستان

گوشی رو که گرفتم،  منتظر بودم اون جمله رو بگه.  مثل وقتی که رو تخت بیمارستان خوابیدی و منتظری که سوزن سرم بره توی دستت. میدونی که یه دردی میآد و میره و تو روتو برمیگردونی که باهاش کمتر تماس داشته باشی. ولی منتظری. منتظر اون لحظه.  توی این قضیه، یک جمله بود وکلماتی که زمان رو برای اون به تمام توصیف میکرد.  میدونستم وقتی بگه نفسم رو میگیرم و درجا گوشی تلفن رو از گوشم فاصله میدم و سعی میکنم که یادم بره که چه طور با صدای نرم و آرومش که سعی میکرد بقیه نشنون، زیر لب اون کلمات رو ادا کرده. بعد برمیگشتم پای مکالمه لابد و چند بار به سرعت میگفتم که میدونم.  میدونم. وای.  میدونستم
بعد،  با اولین نفسی که بیرون میدادم،  حسرت بغل کردن کسی که اون جمله رو ادا کرده،  انگار که جانم،  از بدنم خارج میشد و مثل دود سیگاری به دورش میپیچید و  ثانیه ای نمیکشید تا محو شه و ختم این نفس تنگی یه '' میدونم '' دیگه میشد که من این بار محکم تر میگفتم و بعدش ادامه میدادم '' مواظب خودت باش،  مواظب خودت باش،  خیلی '' . آروم میومد صداش که میگفت  هوم

گفت مجبور بودیم بیاریمش خونه.  بیمارستان نمیشد.  البته باز باید برش گردونیم بیمارستان.  اینطور خونه هم نمیشه.  چرا؟‌ مشکل بیمارستان چی بود؟ مثلا اینکه نمیذاشتن من برم ملاقاتش.  روز اول من دو ساعت زودتر رفته بودم.  میخواستم برم تو اتاقش.  فقط خودش بود.  نمیذاشتن برم.  گفتم من دخترشم.  گفتن بخش مردونه است نمیذاریم بری.  نمیذارن پیشش بمونی. تو هم نرفتی بعد؟  چرا من رفتم بالاخره.  یکیشون رام داد.  صداش صدای خواهری شد که داره توی کودکی از شیطنتی که کرده با تو صحبت میکنه.  انگار که صدات میکنه توی اتاق و میگه '' من شکلات ها رو پیدا کردم! همش رو نمیشه برداریم، میفهمن،  ولی چند تا برداشتم!  '' برای نیم لحظه ای شاید، یک طور شادی حس میکردی. هرچند کمرنگ، از پس اونهمه ساکتِ درد و کلافگی و کلاف موهای بلندش که خسته ریخته بود روی شونه ها و سینه و پاهاش که جمع کرده بود روی مبل.  چیزی نبود که تو ندونی.  چیزی نبود که تو نبینی.  زیادی نمونده بود که اون جمله رو هم بگه دیگه و سمفونی حس های رنگ به رنگی که تو این مکالمه داشتی،  به اوج خودش برسه. لحظه ای سکوت شه.  و بعد ریتم‌ ملایم نت های  زیر از پایین شروع کنه تو رو نرم نرم بیاره به زندگی معمولی.  جمله ای معمولی بگی.  مثلا اینکه  '' ناهار چی خوردین؟ '' ، مثل اینکه همه ی اینها داستانی بوده که تموم شده.  تو اتاق بودم که یکیشون اومد گفت باید برم بیرون. گفت مسئول بخش نباید ببیندم چون شاکی میشه خیلی.  منم رفتم زیر تخت.  قایم شدم تا یارو اومد و رفت. حالا دیگه نیم لبخندی هم رو لباش بود.  قضیه حتی از برداشتن شکلات ها هم هیجان انگیز تر بوده.  اسمش رو صدا کردم.  تو رفتی زیر تخت؟‌ آره.  تو رفتی زیر تخت بیمارستان قایم شدی تا مسئول بخش تو رو نبینه؟‌ آره.  سایه ای ازم تو پنجره معلوم بود و چشمهام که گرد شده بود. میشه گفت قیافم  خنده دار شده بود. سعی کردم تصورش کنم زیر تخت بیمارستان.  اونطور که جمع شده بود زیر تخت و اگه من نگاش میکردم کر کر میخندید.  زمستونه.  بوت های بلندش پاش بوده احتمالا که من براش خریده بودم پارسال و برده بودم و دوسشون داشته کلی.  پالتوی گشاد مشکیش که ایران مونده و هرموقع من یا خودش میریم میپوشیم.  شلوار لی.  با اون پاهای تپلش،  و شال قرمز یا زردش احتمالا،  با یک روسری که رنگی سیاه یا قهوه ای داشته،  با آرایش ملایمش،  جمع شده زیر تخت بیمارستان،  دستهای ظریفش که احتمالا یکی دو تا انگشتر نقره بهشونه،  نرم گوشه ی تخت رو گرفته.  صبور و آروم و با اندک شیطنتی توی چشماش،  زیر اون تخت قایم شده.  خسته. خسته است.  پروازش صبح نشسته و معلوم نیست که چه قدر تو راه بوده و ترانزیت کجا رو داشته.  نگاهم به سر انگشتاش میره که کناره ی تخت رو گرفتن.  و بعد، چشمهای نگرانش. ولی برش میگردونین بیمارستان، درسته؟  آره. مواظب خودت هستی؟  فردا میری بیرون؟‌ با کسی باشی که دور باشه از اون خونه؟  دو ساعت، به خاطر من؟ نفسی میکشه.  از شیطنت تو صداش خبری نیست دیگه و سراسر خستگیِ توی صداش وقتی میگه '' چیزایی هست که  آدم هیچ موقع نمیخواد تو عمرش ببینه '' .  دردی میپیچه زیر دیافراگمت و فقلش میکنه انگار پس از آخرین دَم.  گوشی رو از گوشت دور میکنی و به سرعت میگی میدونم.  میدونم.  و صبر میکنی،  تا بعد از حسرت بغل کردنش تو اولین بازدم،  ریتم ریز زندگی با نفسهای بعدی تو رو بالا بکشه کم کم 
‌    

No comments: