Monday, December 10, 2012

مرگ

من دخترکم را جایی پنهان کرده بودم آن روزهای آخر.  گذاشته بودمش در اتاق امن.  بقیه ی ما سعی میکردیم آنچه مانده بود از زندگی را چنگ بزنیم،  طاقت بیاوریم تا حالش خوب شود شاید روزی. ما به هیچ چیز فکر نمیکردیم.  مشغول مردگی خودمان بودیم. نه خوب بودیم نه بد. ما هیچ چیز نبودیم. دیروز بالاخره، دخترک به آرامی درب اتاق را باز کرده بود. با همان ظاهر به هم ریخته اش بیرون آمد و انگار که هیچ نشده باشد،  از من پرسید '' دف کجاست ؟  ''. یعنی که دارد خوب میشود.  یعنی دلش میخواهد دف بزند
نوشته بودم

یه صبی میشه

که من دارم قبل بیرون رفتنمون از خونه
ملافه ها رو مرتب میکنم رو تخت
صدای خش خش ملافه ها هم میآد

من اون صب و دوس دارم

یه اتاقی میشه
که مال ما میشه
هرروز
 هر شب
من اون اتاق و دوس دارم

یه بارونی میآد
که ما سعی میکنیم زیرش خیس نشیم
ولی به هرحال
هردومون خیس میشیم

من اون بارونه رو دوس دارم

یه خیابونایی هست
که من با تو توشون راه میرم
من هیچی از اون خیابونا یادم نمیمونه
ولی من خیلی دوسشون دارم

یه فرودگاهی هم هست که من مطمئنم هیچی ازش یادم نمیمونه
 من اون فرودگاه و دوس دارم

یه آدمی هست
که الآن خوابیده
یه شبی هست
که من کنار خوابش بیدار میشم
نگاش میکنم
و دوسش میدارم
اون شب و
اون آدم و
و خوابشو


من. تو. ما. اون بارون.  اون خیابون. اون فرودگاه.  دود میشویم.  هزار بار.  هزار بار در خاطر من دود میشویم. خاکستری از ما میماند. ما مردیم. و من هیچ وقت.  مرگ را انقدر به واقع. لمس نکرده بودم

No comments: