"Lafcadio, the lion who shot back", is the name of a book by Shel Silver Stein. He was/is one of my favorite poets. And Lafcadio, happens to be the name of this blog.
Saturday, April 30, 2011
Monday, April 25, 2011
Cigarette
- Remember I used to turn off my cigarrette on your
body when you were making love to me?
- You did? I never realized it.
- yes, It's funny how you/I didn't realize these stuff,
isn't it? laughter, I mean, seriously, it must have
had pain, I even remember youbleeding, how come
you didn't even realize the blood?
- - Remember I used to turn off my cigarrette on
your body when you were making love to me?
- - You did? I never realized it.
- - yes, It's funny how you/I didn't realize these stuff,
isn't it? laughter, I mean, seriously, it must have
had pain, I even remember you bleeding, how
comeyou didn't even realize the blood?
- - - Remember I used to turn off my cigarrette on
your body when you were making love to me?
- - - You did? I never realized it.
- - - Yes, It's funny how you/I didn't realize these
stuff, isn't it? laughter, I mean, seriously, it
must have had pain, I even remember you
bleeding, how come you didn't even realize
the blood?
- - - - Remember I used to turn off my cigarrette
on your body when you were making love
to me?
- - - - You did? I never realized it.
- - - - yes, It's funny how you/I didn't realize these
stuff, isn't it? laughter, I mean, seriously,
it must have had pain, I even remember you
bleeding, how come you didn't even realize the
blood?
- - - - - Remember I used to turn off my cigarrette on
your body when you were making love to me?
- - - - - You did? I never realized it.
- - - - - yes, It's funny how you/I didn't realize these
stuff, isn't it? laughter, I mean, seriously, it
must have had pain, I even remember you
bleeding, how come you didn't even realize
the blood?
- - - - - - Remember I used to turn off my cigarrette
on your body when you were making love to
me?
- - - - - - You did? I never realized it.
- - - - - - yes, It's funny how you/I didn't realize these
stuff, isn't it? laughter, I mean, seriously, it
must have had pain, I even remember you
bleeding, how come you didn't even realize
the blood?
- - - - - - - Remeber
- - - - - - - - Remember
- - - - - - - - - Remember
body when you were making love to me?
- You did? I never realized it.
- yes, It's funny how you/I didn't realize these stuff,
isn't it? laughter, I mean, seriously, it must have
had pain, I even remember youbleeding, how come
you didn't even realize the blood?
- - Remember I used to turn off my cigarrette on
your body when you were making love to me?
- - You did? I never realized it.
- - yes, It's funny how you/I didn't realize these stuff,
isn't it? laughter, I mean, seriously, it must have
had pain, I even remember you bleeding, how
comeyou didn't even realize the blood?
- - - Remember I used to turn off my cigarrette on
your body when you were making love to me?
- - - You did? I never realized it.
- - - Yes, It's funny how you/I didn't realize these
stuff, isn't it? laughter, I mean, seriously, it
must have had pain, I even remember you
bleeding, how come you didn't even realize
the blood?
- - - - Remember I used to turn off my cigarrette
on your body when you were making love
to me?
- - - - You did? I never realized it.
- - - - yes, It's funny how you/I didn't realize these
stuff, isn't it? laughter, I mean, seriously,
it must have had pain, I even remember you
bleeding, how come you didn't even realize the
blood?
- - - - - Remember I used to turn off my cigarrette on
your body when you were making love to me?
- - - - - You did? I never realized it.
- - - - - yes, It's funny how you/I didn't realize these
stuff, isn't it? laughter, I mean, seriously, it
must have had pain, I even remember you
bleeding, how come you didn't even realize
the blood?
- - - - - - Remember I used to turn off my cigarrette
on your body when you were making love to
me?
- - - - - - You did? I never realized it.
- - - - - - yes, It's funny how you/I didn't realize these
stuff, isn't it? laughter, I mean, seriously, it
must have had pain, I even remember you
bleeding, how come you didn't even realize
the blood?
- - - - - - - Remeber
- - - - - - - - Remember
- - - - - - - - - Remember
Wednesday, April 20, 2011
تامپون اپلیکاتور دار
تامپون اپلیکاتور دار و نوار بهداشتی عطر دار هم هس اونجا؟
آره فدات شم، اینجا لندنه، همه چی هس، همه خریداتو بیا بکن.
Tuesday, April 19, 2011
خانم بد
بازم من و کردن نقش زن جنده هه
احتمالا مال اینه که دفعه قبل اجرای خوبی داشتی!
نمی دونم، فک کنم یه کم بقیه خوششون نمی آد که بشن این زنا، ولی من برام خیلی جالبه، به نظرم شخصیتاشون جالبن. تازه، اینطور نیست که آدم هرروز بتونه جای یه خانم اینطوری باشه، این یه فرصته که مثلا یه بارم اینطوری شی، ها؟
Monday, April 18, 2011
Cake
At the birthday party,
- Here you are, - said the lady giving me a piece of the birthday cake
- Ah, no, thanks, not for me.
- her eyes pops out in surprise Why?!
- E, I just don't have appetite for it now,
- Isn't you the person who baked this cake?
- Em, yes, I am,
- Then why don't you have it?!
- !
- Nervous What's wrong with it?!
- !
- Here you are, - said the lady giving me a piece of the birthday cake
- Ah, no, thanks, not for me.
- her eyes pops out in surprise Why?!
- E, I just don't have appetite for it now,
- Isn't you the person who baked this cake?
- Em, yes, I am,
- Then why don't you have it?!
- !
- Nervous What's wrong with it?!
- !
آدم خوشگل
مامان بزرگم آدم خوشگلیه. خیلی. شاید یکی از خوشگلترین آدماییه که دیدم.
سلام مامانی
تو تهرانی؟ بابلسری؟
نه عزیز دلم، من همونجا که بودمم، سوئدم
تهران نمیآیی؟ چه صدات قشنگ میآد، انگاری میدون بابلسری
جانم، میآم مامان، ولی نه الآن، دیرتر، دلم برات تنگ شده، حرف بزن برام مامانی
دوستت چی شد؟ رفیقت چی شد؟ نمیآین پیش من بمونین یه هفته؟
من میخندم. مامانی من کاری ندارم بهش، اون داره میره یه جا دیگه الآن، دوریم از هم
میره؟ کجا میره؟ خانوادش میذارن بره؟
آره مامان، خوشحال میشن بره، مثل خانواده من
خوب، آفرین. جوون خوبی بود، من اصلا فک نکنی که فکر بد کردم، من هیچ فکری نکردم، نه اینکه بخوام بگم چیزی بود، من اصلا کاری ندارم به این چیزا. اونم زندگی خودشو میکنه، جوان زحمتکشی بود، جوان خوبی بود
میدونم مامان، ولی هرکسی باید بره دنبال زندگی خودش
یعنی میره یه مکان دیگه؟ میره یه شهر دیگه؟
آره مامان.
خوب، عیب نداره، حالا ما اون و از خدا نمی خوایم، همین که خودش خوب باشه، تو هم خوب باشی، موفق باشه، ببین، من هرروز چند بار نماز میخونم؟ هر نماز برای شما ها دعا میکنم. آدم نوه هاشو بیشتر از بچه هاش دوس داره، میدونی که، جوون خوبی بود خیلی.
آره مامان، خیلی مارو دوس داری میدونم، دعا کن برام مامانی
تو خودت عزیزم، خودت به خدا بگو هرچی میخوای، اونوقت اگه بهت نداد بیا به من هرچی میخوای بگو. ببین من دارم چی میگم. گوش کن، هر شهر جدید، هر جای جدید که رفتی، اولش به خدا بگو که اونجا چی میخوای
مامانی من به خدا نمی گم چی میخوام خوب، نمی دونم
گوش کن، تو این کارو بکن.. امتحان کن، ایندفعه که یه جا رفتی، یه جای جدید که قبلا نرفته بودی، همون اولش به خدا بگو چی میخوای. خوب، میخوای بری؟ با خودت میگی این مامان بزرگ پیر شده همین طوری حرف میزنه
نه مامانی من دلم تنگ شده برات زنگ زدم تو برام حرف بزنی خوب
دختر جان خوب تو افتادی یه جا، خواهرتم یه جا، اینطوریه دیگه، دست ما نیست که، حالا برو پولتو نگه دار باز برای دفعه بعد که دلت تنگ شد زنگ بزنی، خوب؟
باشه مامانی، مامانی اون پرنده سیاه، میاد بیرون پنجرت هنوز؟ من هر موقع صدای اونارو میشنوم یاد تو میافتم باهاشون حرف میزدی
آره اون که میآد، انقد قشنگه، صب میآد، بعد میره صحرا، عین آدم که میره کار میکنه، بعد باز عصری برمیگرده اینجا صدا میکنه، خیلی قشنگه، انقد این پرنده قشنگه
مامانی خیلی مواظب خودت باش
باشه دختر جان
مامانی قربونت برم
ا، نگو دیگه دختر جان، قربون اگه کسی میخواد بره ما پیرا باید قربون شما جوونا بریم، شما برای چی قربون ما برین، شما باید حالا زندگی کنین، نگو به من قربونت برم، خوب؟
خوب مامانی
خوب برو دیگه
خدافظ مامانی
سلام مامانی
تو تهرانی؟ بابلسری؟
نه عزیز دلم، من همونجا که بودمم، سوئدم
تهران نمیآیی؟ چه صدات قشنگ میآد، انگاری میدون بابلسری
جانم، میآم مامان، ولی نه الآن، دیرتر، دلم برات تنگ شده، حرف بزن برام مامانی
دوستت چی شد؟ رفیقت چی شد؟ نمیآین پیش من بمونین یه هفته؟
من میخندم. مامانی من کاری ندارم بهش، اون داره میره یه جا دیگه الآن، دوریم از هم
میره؟ کجا میره؟ خانوادش میذارن بره؟
آره مامان، خوشحال میشن بره، مثل خانواده من
خوب، آفرین. جوون خوبی بود، من اصلا فک نکنی که فکر بد کردم، من هیچ فکری نکردم، نه اینکه بخوام بگم چیزی بود، من اصلا کاری ندارم به این چیزا. اونم زندگی خودشو میکنه، جوان زحمتکشی بود، جوان خوبی بود
میدونم مامان، ولی هرکسی باید بره دنبال زندگی خودش
یعنی میره یه مکان دیگه؟ میره یه شهر دیگه؟
آره مامان.
خوب، عیب نداره، حالا ما اون و از خدا نمی خوایم، همین که خودش خوب باشه، تو هم خوب باشی، موفق باشه، ببین، من هرروز چند بار نماز میخونم؟ هر نماز برای شما ها دعا میکنم. آدم نوه هاشو بیشتر از بچه هاش دوس داره، میدونی که، جوون خوبی بود خیلی.
آره مامان، خیلی مارو دوس داری میدونم، دعا کن برام مامانی
تو خودت عزیزم، خودت به خدا بگو هرچی میخوای، اونوقت اگه بهت نداد بیا به من هرچی میخوای بگو. ببین من دارم چی میگم. گوش کن، هر شهر جدید، هر جای جدید که رفتی، اولش به خدا بگو که اونجا چی میخوای
مامانی من به خدا نمی گم چی میخوام خوب، نمی دونم
گوش کن، تو این کارو بکن.. امتحان کن، ایندفعه که یه جا رفتی، یه جای جدید که قبلا نرفته بودی، همون اولش به خدا بگو چی میخوای. خوب، میخوای بری؟ با خودت میگی این مامان بزرگ پیر شده همین طوری حرف میزنه
نه مامانی من دلم تنگ شده برات زنگ زدم تو برام حرف بزنی خوب
دختر جان خوب تو افتادی یه جا، خواهرتم یه جا، اینطوریه دیگه، دست ما نیست که، حالا برو پولتو نگه دار باز برای دفعه بعد که دلت تنگ شد زنگ بزنی، خوب؟
باشه مامانی، مامانی اون پرنده سیاه، میاد بیرون پنجرت هنوز؟ من هر موقع صدای اونارو میشنوم یاد تو میافتم باهاشون حرف میزدی
آره اون که میآد، انقد قشنگه، صب میآد، بعد میره صحرا، عین آدم که میره کار میکنه، بعد باز عصری برمیگرده اینجا صدا میکنه، خیلی قشنگه، انقد این پرنده قشنگه
مامانی خیلی مواظب خودت باش
باشه دختر جان
مامانی قربونت برم
ا، نگو دیگه دختر جان، قربون اگه کسی میخواد بره ما پیرا باید قربون شما جوونا بریم، شما برای چی قربون ما برین، شما باید حالا زندگی کنین، نگو به من قربونت برم، خوب؟
خوب مامانی
خوب برو دیگه
خدافظ مامانی
Name calling
- The only times you called me by my name were about having sex,
- Shocked - oh, did I? but I just called your name three times so far, or maybe four? - a little embarressed I get,
- Yes, I know, but they were all when you wanted to tell something about us having sex,
- sorry, - looking sadly down
- No, it's perfectly fine, just an observation. smile
- Shocked - oh, did I? but I just called your name three times so far, or maybe four? - a little embarressed I get,
- Yes, I know, but they were all when you wanted to tell something about us having sex,
- sorry, - looking sadly down
- No, it's perfectly fine, just an observation. smile
Sunday, April 17, 2011
actions/person
نگاش کن اونو، به نظرت چه طوره؟
نمی دونم، نظری ندارم، چه طور؟
خیلی خوب میکنه کثافت. عاشقش شدم. اول اصلا عاشقش نبودم، ولی فک کن چه طوری میکنه که وسط کردن عاشقش شدم. ولی فقط کرد رف، بعد مثلا چهار روز بعد زنگ میزد که بیا خونم، ولی بازم فقط همون بود.
واقعا انقد خوب بود؟
عالی، اون ولی فقط همین و میخواس تو من. خیلی هم راضی بود، ولی من عاشقش شده بودم نمی تونستم اینطوری ادامه بدم دیگه. میتونس باهات ده شب پشت هم سکس بداره و تو دیوونش شی، ولی مطلقا هیچی احساس بهت نده
-------------
نمی دونم، نظری ندارم، چه طور؟
خیلی خوب میکنه کثافت. عاشقش شدم. اول اصلا عاشقش نبودم، ولی فک کن چه طوری میکنه که وسط کردن عاشقش شدم. ولی فقط کرد رف، بعد مثلا چهار روز بعد زنگ میزد که بیا خونم، ولی بازم فقط همون بود.
واقعا انقد خوب بود؟
عالی، اون ولی فقط همین و میخواس تو من. خیلی هم راضی بود، ولی من عاشقش شده بودم نمی تونستم اینطوری ادامه بدم دیگه. میتونس باهات ده شب پشت هم سکس بداره و تو دیوونش شی، ولی مطلقا هیچی احساس بهت نده
-------------
I remembered this dialogue in a porn story, where the woman seduced by a man told him ", I just fell in love with you", - while he was giving her pleasure -
and the man had replied "Sshh,,, just enjoy. It's the action you love, not the person "
and the man had replied "Sshh,,, just enjoy. It's the action you love, not the person "
-------------
I guess it must be a terrible feeling once you realize that you have been in love with the actions, not the person-it's somehow scary as well, and one might postpone it for some long time-, but I believe the real nightmare is when your partner is in love with not you, but your actions.
This actions/ real person thing is complicated overall, but I know there is a difference and they are not the same.
This actions/ real person thing is complicated overall, but I know there is a difference and they are not the same.
Wednesday, March 30, 2011
غریبه
چه نرم و ساده
احمق به نظر میرسی
و عجیب
و مسخره
وقتی غریبه ای
احمق به نظر میرسی
و عجیب
و مسخره
وقتی غریبه ای
Tuesday, March 29, 2011
خنده
نشست یک شب پستهای وبلاگم و بلند بلند خوند و مسخره میکرد و من کرکر میخندیدم
انقد داشتم میخندیدم که دو بار داش میشد یه هو اون وسط گریم بگیره و راحت شم،
نشد.
ولی خیلی خوب بود.
رها میخندیدم، آزاد
نفس میکشدم
انقد داشتم میخندیدم که دو بار داش میشد یه هو اون وسط گریم بگیره و راحت شم،
نشد.
ولی خیلی خوب بود.
رها میخندیدم، آزاد
نفس میکشدم
Monday, March 28, 2011
دیوونه
خوبیش این بود که اگه یه روز هوس میکردی دیوونه بشی،
مثل یه اثر هنری تو دنیا رفتار کنی و یه بازی رو بکنی که دوس داری،
میفهمید و فقط وا میستاد نگات میکرد
آدم گاهی دلش میخواد دیوونه شه و طرف نگاش کنه
مثل یه اثر هنری تو دنیا رفتار کنی و یه بازی رو بکنی که دوس داری،
میفهمید و فقط وا میستاد نگات میکرد
آدم گاهی دلش میخواد دیوونه شه و طرف نگاش کنه
Sunday, March 27, 2011
اعتراف
تو کتاب مرگ کسب و کار من است
ترجمه ی احمد شاملو
اینطوریه که یه بار، پسره پیش یه کشیش اعتراف میکنه به یه کاری که کرده بوده و باباش نباید میفهمیده
پسر مومنی بوده و به مسیحیت و کشیش و همه چی اعتقاد داشته، خوب قاعدتا هم کشیش نباید به کسی میگفته
شبش پسره میفهمه که باباش از موضوع خبر داره
فک میکنه کشیشه به باباهه گفته و برای همیشه ایمانشو از دست میده، میشه یه آدم بی دین و ایمون
در زمانی حدود دوهفته ( زمان رو مطمئن نیستم)، میفهمه که کشیشه به باباهه چیزی نگفته بوده، یعنی کشیشه هیچی نگفته بود و پسره اشتباه فک کرده بود
ولی تیکه ایش که من دوس دارم اینه که پسره دیگه ایمانشو از دست داده بوده و هیچ موقع دوباره مومن نشد
تموم شد
من فک کنم اینطور اتفاقا یه جور اتفاق فیزیکین که تو سرت میافتن، که تو ایمانتو به چیزی از دست میدی، حتی اگه بفهمی که اشتباه کردیم دیگه نمی تونی اون ایمان رو داشته باشی
یه روز خیلی تلخی که برام چیزی رو تعریف میکرد،
یه صدایی توم گفت '' تو هم از من نبودی ''
خیلی دنیای قبلی رو دوستتر میداشتم که میشد پیشش گریه کرد
ولی دیگه هیچ موقع اشکام پیشش در نیومد
یه چیزی بود که از دستش داده بودم
حتی اگه بعدا میفهمیدم که اشتباه میکردم
ترجمه ی احمد شاملو
اینطوریه که یه بار، پسره پیش یه کشیش اعتراف میکنه به یه کاری که کرده بوده و باباش نباید میفهمیده
پسر مومنی بوده و به مسیحیت و کشیش و همه چی اعتقاد داشته، خوب قاعدتا هم کشیش نباید به کسی میگفته
شبش پسره میفهمه که باباش از موضوع خبر داره
فک میکنه کشیشه به باباهه گفته و برای همیشه ایمانشو از دست میده، میشه یه آدم بی دین و ایمون
در زمانی حدود دوهفته ( زمان رو مطمئن نیستم)، میفهمه که کشیشه به باباهه چیزی نگفته بوده، یعنی کشیشه هیچی نگفته بود و پسره اشتباه فک کرده بود
ولی تیکه ایش که من دوس دارم اینه که پسره دیگه ایمانشو از دست داده بوده و هیچ موقع دوباره مومن نشد
تموم شد
من فک کنم اینطور اتفاقا یه جور اتفاق فیزیکین که تو سرت میافتن، که تو ایمانتو به چیزی از دست میدی، حتی اگه بفهمی که اشتباه کردیم دیگه نمی تونی اون ایمان رو داشته باشی
یه روز خیلی تلخی که برام چیزی رو تعریف میکرد،
یه صدایی توم گفت '' تو هم از من نبودی ''
خیلی دنیای قبلی رو دوستتر میداشتم که میشد پیشش گریه کرد
ولی دیگه هیچ موقع اشکام پیشش در نیومد
یه چیزی بود که از دستش داده بودم
حتی اگه بعدا میفهمیدم که اشتباه میکردم
Saturday, March 26, 2011
دست
شاکی نمیشد معمولا، عصبانی که تا حالا ندیده بودم بشه،
صداش بالا نمی رفت و نمیدیدی خارج منطق حرف بزنه،
اون پایین که بودی و داشت میکشیدت بالا و تو ام ساکت بودی و فقط دستشو گرفته بودی
که همینطوری بی چک چونه میذاشتی بیارتت بالا، رو زمین، اونجا که هوا هست و میشه برا زندگی نفس کشیدو اینا
از دوست داشتنش و عزیز بودنت همین بس که انقدر بهت نزدیک بود که وقتی اون پایین بودی و دستش و آورده بود که بگیری و بکشتت بالا، یک لحظه هم تامل نکردی، اصلا اون دست تو اون تاریکی تو رو هرجا میکشید بازم برات فرقی نداشت، منظورمه، آسون نبود که یکی برات اینطوری شده بود، خیلی سعی کرده بود
غر هم نمیزد، معمولا خیلی راحت و آروم صحبت میکرد
راجع به آدمها هم معمولا چیزی نمیگف، راجع به آدمهای زندگی تو، معمولا مشکلی نداشت با کلا آدمها، بودن دیگه، کلا آدم بشر دوستی بود
تو اون گیرو دارو سکوتی که صداش و توش میشنیدی و نرم نرم بالا میرفتی، صداش تلخ شد وقتی داشت راجع به این میگف که چی تو رو انداخته اون پایین، لحن تلخ صداش برات تازگی داشت،
و تو یه دفعه میفهمیدی که چه قد دوس نداشت هر چیزی رو که تو رو انداخته بود اونجا،
چه قدر دوس نداشت دلیل پایین رفتنتو،
منظورمه، میدونستم که عزیزم، ولی نه انقد که صداش اینطور تلخ شه وقتی از دلیل ناراحتیم میگه
صداش بالا نمی رفت و نمیدیدی خارج منطق حرف بزنه،
اون پایین که بودی و داشت میکشیدت بالا و تو ام ساکت بودی و فقط دستشو گرفته بودی
که همینطوری بی چک چونه میذاشتی بیارتت بالا، رو زمین، اونجا که هوا هست و میشه برا زندگی نفس کشیدو اینا
از دوست داشتنش و عزیز بودنت همین بس که انقدر بهت نزدیک بود که وقتی اون پایین بودی و دستش و آورده بود که بگیری و بکشتت بالا، یک لحظه هم تامل نکردی، اصلا اون دست تو اون تاریکی تو رو هرجا میکشید بازم برات فرقی نداشت، منظورمه، آسون نبود که یکی برات اینطوری شده بود، خیلی سعی کرده بود
غر هم نمیزد، معمولا خیلی راحت و آروم صحبت میکرد
راجع به آدمها هم معمولا چیزی نمیگف، راجع به آدمهای زندگی تو، معمولا مشکلی نداشت با کلا آدمها، بودن دیگه، کلا آدم بشر دوستی بود
تو اون گیرو دارو سکوتی که صداش و توش میشنیدی و نرم نرم بالا میرفتی، صداش تلخ شد وقتی داشت راجع به این میگف که چی تو رو انداخته اون پایین، لحن تلخ صداش برات تازگی داشت،
و تو یه دفعه میفهمیدی که چه قد دوس نداشت هر چیزی رو که تو رو انداخته بود اونجا،
چه قدر دوس نداشت دلیل پایین رفتنتو،
منظورمه، میدونستم که عزیزم، ولی نه انقد که صداش اینطور تلخ شه وقتی از دلیل ناراحتیم میگه
Wednesday, March 23, 2011
برهنگی
براش اونطوری کافی نبود و بازم میخواست برهنت کنه
نه این لباسایی که همون اول خیلی راحت در آورده بودی و گفته بودی '' شلوارم و دوس ندارم اذیتم میکنه''
این براش کافی نبود، نه این نه بقیه لباسایی که در آورده بودی و شبایی که لخت لخت کنارش خوابیده بودی و گفته بودی من دوست دارم برهنه باشم
یه طورایی فهمیده بود که برهنه نیستی و این براش برهنگی نبود
خیلی زحمت کشیده بود و حرفهایی رو شنیده بود که هرکسی دوس نداره بشنوه و هرکسیم دوس نداره بگه
و تو مطمئن بودی که به چیزی که میخواد هیچ موقع نمیرسه و حتی درستم نمیدونستی چی میخواس اونموقع، ولی میدونستی که این همه ی برهنگیت نیست و حتی شاید یه ذرشم نباشه و خیالت نبود که تا اینجاهارو انقد راحت دیده، که اونم راحت نبود اونقد، کلی زحمت کشیده بود تا دفعه اولی که اونطور نگات کرده بود تپش قلب نگیری و نترسی و به قول خودش '' آروم به نظر بیای ''
کلی زحمت کشیده بود تا خالی نگاهت بعد یه مدتی پر اشک شد و نه از گریت، که از برهنگیت چه لذتی برده بود و تو هنوزم می گفتی که این همش نیست و به همون جا هم تمومش نکرد و نرم نرم بازم کند دیوار سنگی دورتو که چه صبری داشت و چه سکوت هایی کرده بود و چه حرفهایی زده بود - نزده بود
و بعد که کم کم داشت نزدیک میشد و تو تازه داشتی مثل دخترای باکره میترسیدی که برهنگیتو ببینه و بیاد توی تنت و درد بکشی و بعدشم خونی بیاد که تمومی نداره و تو از همینش میترسیدی، که اگه سر زخمه باز شه از درد بمیری، که خودشم ترسید وقتی اینطور شد و پاهاتو که میکوبیدی به زمین و از درد به خودت میپیچیدی و ضجه میزدی بین نفس کشیدنای نا هماهنگت میگفتی نمی خوام ، اینجا رو نمی خوام و مستاصل پرسیده بود کجا رو تو گفته بودی زندگی رو، گفته بودی میخوام برم و بازم صبر کرده بود و دستشو گذاشته بود رو گرمی خونت و گفته بود '' درس میشه ''
دونه دونه اشکاتو از چشمات برداشته بود تا نگاهت بازم برق زندگی بزنه و خندت خنده شه و ببینی و حرفهات حرف شه و بیای پیشش و برهنه پیشش بخوابی و برهنه از تنش بالا بری و مثل قله تمام کوههای دنیا هر شب هزار بار تنشو فتح کنی و باز بری پایین و باز بری بالا از تنش و از برهنگیت لذت ببره
برای تمام اینا خیلی زحمت کشیده بود و خیالش نبود که اگه تو بازم کنار کسی بگی شلوارت ناراحته و درش بیاری و حتی شب تا صبح رو لخت بخوابی و بگی عادت ندارم با لباس بخوابم
به نظرش این اصلا هیچی تو نبود و خیلی بیشتر از اینات و دیده بود و جاهایی که مال اون شده بود به اون آسونی قابل فتح کردن نبود و برهنه ی تو رو دیدن خیلی خیلی کار داشت و خوشش میومد از خودش که انقد کارش درس بوده که دیدش
و بعد که تو یه روز ماتت برده بود از این بازیی که راه انداخته بود و برده بود و فهمیده بودی و گفته بودی تو این دنیا هیچی نیست جز محبت آدمها از اونم امان،
که بعد لابد تو دلش خندیده بود که بالاخره اهلیش شده بودی و تو که به این چیزا اعتقادی نداشتی وشایدم داشتی و اینهمه سال واقعا دنبال این بودی که یکی اهلیت کنه و منظورت از تمام چیزایی که خواسته بودی و دنبالشون بودی شاید همین بوده،
منظورمه، یه روز به خودت میآی که خیانت میشه اینکه کنار یکی دیگه گریه کنی و برهنگی چیزیه سوای تن بی لباست شب توی تخت خواب،
که تو این دنیا هیچی نیس جز محبت آدمها و از اونم امان
نه این لباسایی که همون اول خیلی راحت در آورده بودی و گفته بودی '' شلوارم و دوس ندارم اذیتم میکنه''
این براش کافی نبود، نه این نه بقیه لباسایی که در آورده بودی و شبایی که لخت لخت کنارش خوابیده بودی و گفته بودی من دوست دارم برهنه باشم
یه طورایی فهمیده بود که برهنه نیستی و این براش برهنگی نبود
خیلی زحمت کشیده بود و حرفهایی رو شنیده بود که هرکسی دوس نداره بشنوه و هرکسیم دوس نداره بگه
و تو مطمئن بودی که به چیزی که میخواد هیچ موقع نمیرسه و حتی درستم نمیدونستی چی میخواس اونموقع، ولی میدونستی که این همه ی برهنگیت نیست و حتی شاید یه ذرشم نباشه و خیالت نبود که تا اینجاهارو انقد راحت دیده، که اونم راحت نبود اونقد، کلی زحمت کشیده بود تا دفعه اولی که اونطور نگات کرده بود تپش قلب نگیری و نترسی و به قول خودش '' آروم به نظر بیای ''
کلی زحمت کشیده بود تا خالی نگاهت بعد یه مدتی پر اشک شد و نه از گریت، که از برهنگیت چه لذتی برده بود و تو هنوزم می گفتی که این همش نیست و به همون جا هم تمومش نکرد و نرم نرم بازم کند دیوار سنگی دورتو که چه صبری داشت و چه سکوت هایی کرده بود و چه حرفهایی زده بود - نزده بود
و بعد که کم کم داشت نزدیک میشد و تو تازه داشتی مثل دخترای باکره میترسیدی که برهنگیتو ببینه و بیاد توی تنت و درد بکشی و بعدشم خونی بیاد که تمومی نداره و تو از همینش میترسیدی، که اگه سر زخمه باز شه از درد بمیری، که خودشم ترسید وقتی اینطور شد و پاهاتو که میکوبیدی به زمین و از درد به خودت میپیچیدی و ضجه میزدی بین نفس کشیدنای نا هماهنگت میگفتی نمی خوام ، اینجا رو نمی خوام و مستاصل پرسیده بود کجا رو تو گفته بودی زندگی رو، گفته بودی میخوام برم و بازم صبر کرده بود و دستشو گذاشته بود رو گرمی خونت و گفته بود '' درس میشه ''
دونه دونه اشکاتو از چشمات برداشته بود تا نگاهت بازم برق زندگی بزنه و خندت خنده شه و ببینی و حرفهات حرف شه و بیای پیشش و برهنه پیشش بخوابی و برهنه از تنش بالا بری و مثل قله تمام کوههای دنیا هر شب هزار بار تنشو فتح کنی و باز بری پایین و باز بری بالا از تنش و از برهنگیت لذت ببره
برای تمام اینا خیلی زحمت کشیده بود و خیالش نبود که اگه تو بازم کنار کسی بگی شلوارت ناراحته و درش بیاری و حتی شب تا صبح رو لخت بخوابی و بگی عادت ندارم با لباس بخوابم
به نظرش این اصلا هیچی تو نبود و خیلی بیشتر از اینات و دیده بود و جاهایی که مال اون شده بود به اون آسونی قابل فتح کردن نبود و برهنه ی تو رو دیدن خیلی خیلی کار داشت و خوشش میومد از خودش که انقد کارش درس بوده که دیدش
و بعد که تو یه روز ماتت برده بود از این بازیی که راه انداخته بود و برده بود و فهمیده بودی و گفته بودی تو این دنیا هیچی نیست جز محبت آدمها از اونم امان،
که بعد لابد تو دلش خندیده بود که بالاخره اهلیش شده بودی و تو که به این چیزا اعتقادی نداشتی وشایدم داشتی و اینهمه سال واقعا دنبال این بودی که یکی اهلیت کنه و منظورت از تمام چیزایی که خواسته بودی و دنبالشون بودی شاید همین بوده،
منظورمه، یه روز به خودت میآی که خیانت میشه اینکه کنار یکی دیگه گریه کنی و برهنگی چیزیه سوای تن بی لباست شب توی تخت خواب،
که تو این دنیا هیچی نیس جز محبت آدمها و از اونم امان
Monday, March 21, 2011
زرد
یه روزی به من گف که کاش میتونس گریه کنه
گفت که خوش به حالم، چون من رنگ زرد اتاقم یه ذره کمرنگ میشد میزدم زیر گریه
من یاد اون روز افتادم که برای رزهای سفیدم گریه میکردم، چون حس کرده بودم مامانم تحقیرشون کرده
اشکی میریختم،
کلی تعجب کرده بود، میگف که مطمئنا اونا خیلی خوشگلن و من های های گریه میکردم که مگه رز سفید چشه که مامانم میگه چرا صورتی و قرمز شو نگرفتی
بعدترها برام رز سفید خریده بود،
چند بار
یه طورایی خیالم راحت شد که میتونستم هنوز واسه این چیزا گریه کنم
گفت که خوش به حالم، چون من رنگ زرد اتاقم یه ذره کمرنگ میشد میزدم زیر گریه
من یاد اون روز افتادم که برای رزهای سفیدم گریه میکردم، چون حس کرده بودم مامانم تحقیرشون کرده
اشکی میریختم،
کلی تعجب کرده بود، میگف که مطمئنا اونا خیلی خوشگلن و من های های گریه میکردم که مگه رز سفید چشه که مامانم میگه چرا صورتی و قرمز شو نگرفتی
بعدترها برام رز سفید خریده بود،
چند بار
یه طورایی خیالم راحت شد که میتونستم هنوز واسه این چیزا گریه کنم
کافئین و ماهی سلمون
کافئین رو که زیاد بخوری، با یه مسکن سردرد کافئین دار، حال غریبی میشه که من بهش میگم ویبره
اینطوریه که خونت تو رگات میلرزه، بعضا هم دستا و پاهات
شب قبلش هم که کلا سه ساعت با ابسلوت گلابی دو متری بالاتر بوده باشی،
یک سردرد خاصی میگیری که خوب، چی بگم، یه طورایی،،، ببخشید سرم، ولی میرزه
خلاصه، بعد همه ی اینا، پاهای قیمه و قورمتو با کلی معذرت خواهی میکنی تو کفشای اسپانیایی هشت سانتی متر پاشنه و هنوزم مواظبت میکنی درس را بری که کفشات خراب نشن، همین طوری هم البته معذرت خواهی میکنی از پاهات، چون انصافا دستشون درد نکنه و من نصف لاغر شدنام همیشه برای پاهام بوده که به فکرشونم که این تن و همیشه دارن میکشن،
با همه ی اینا، منظورم تن خون ویبره و پای قیمه و قورمه، میری مهمونی شب عید و کلی منت به این تن میذاری که امشبه رو واسه تو دیگه الکل نمی خورم
کلی هم بهش حال دادی، منظورمه نخوردی دیگه،
تازه کلی هم آب خوردی که اون کافئین که میگرن تو درس قبل مهمونی انداخت یه جای دورتر از سال نو، از تنت در بیاد
صب که پا میشی، میبینی کریستینا شب قبل ماهی سلمون گذاشته تو فر
یه طورایی کریستینا رو خیلی دوس میداری، چون واقعا نمی تونی قبول کنی که بی هیچ دلیلی، همینطوری، برای اولین بار که تو تو این خونه ای، یه شب ماهی سلمون گذشته تو فر که اتفاقا شب عید هم هست
حالا با اینکه تو نبودی اصلا شام که ماهیه رو بخوری، ولی دوسش میداری
منظورمه، اینجا اینطوری عید میشه
اینطوریه که خونت تو رگات میلرزه، بعضا هم دستا و پاهات
شب قبلش هم که کلا سه ساعت با ابسلوت گلابی دو متری بالاتر بوده باشی،
یک سردرد خاصی میگیری که خوب، چی بگم، یه طورایی،،، ببخشید سرم، ولی میرزه
خلاصه، بعد همه ی اینا، پاهای قیمه و قورمتو با کلی معذرت خواهی میکنی تو کفشای اسپانیایی هشت سانتی متر پاشنه و هنوزم مواظبت میکنی درس را بری که کفشات خراب نشن، همین طوری هم البته معذرت خواهی میکنی از پاهات، چون انصافا دستشون درد نکنه و من نصف لاغر شدنام همیشه برای پاهام بوده که به فکرشونم که این تن و همیشه دارن میکشن،
با همه ی اینا، منظورم تن خون ویبره و پای قیمه و قورمه، میری مهمونی شب عید و کلی منت به این تن میذاری که امشبه رو واسه تو دیگه الکل نمی خورم
کلی هم بهش حال دادی، منظورمه نخوردی دیگه،
تازه کلی هم آب خوردی که اون کافئین که میگرن تو درس قبل مهمونی انداخت یه جای دورتر از سال نو، از تنت در بیاد
صب که پا میشی، میبینی کریستینا شب قبل ماهی سلمون گذاشته تو فر
یه طورایی کریستینا رو خیلی دوس میداری، چون واقعا نمی تونی قبول کنی که بی هیچ دلیلی، همینطوری، برای اولین بار که تو تو این خونه ای، یه شب ماهی سلمون گذشته تو فر که اتفاقا شب عید هم هست
حالا با اینکه تو نبودی اصلا شام که ماهیه رو بخوری، ولی دوسش میداری
منظورمه، اینجا اینطوری عید میشه
Saturday, March 19, 2011
Friday, March 18, 2011
قصه
گفته بود بهش که من میترسم و اشتیاقت رو دارم
جواب داده بود که من نه ترس تو رو دارم نه اشتیاقت رو
بعدترش، بهش گفته بود که تو میترسی، چرا گفتی نمی ترسم؟
جواب داده بود که معلومه که میترسم، ولی ترسم از جنس ترس تو نیست
خوشم میومد ازش
خوشم میومد که میشد کنارش بشینی و اینطور قصه هارو بگه
جواب داده بود که من نه ترس تو رو دارم نه اشتیاقت رو
بعدترش، بهش گفته بود که تو میترسی، چرا گفتی نمی ترسم؟
جواب داده بود که معلومه که میترسم، ولی ترسم از جنس ترس تو نیست
خوشم میومد ازش
خوشم میومد که میشد کنارش بشینی و اینطور قصه هارو بگه
Thursday, March 17, 2011
عشقبازی
یه روز میآم خونت گرسنه
بهت میگم که میشه لطف کنی و برام یه چیزی درس کنی که بخورم؟ - هر چیزی
و بعد اگه تو قبول کردی
میشینم نگات میکنم که چه طوری چیزی - هرچیزی
رو درس میکنی
و هرچی که باشه، من دوس میدارم
میشینم آروم آروم می خورم
احتمالا ازت می خوام که توام بخوری، ولی نمی دونم که این کارو می کنی یا نه
شاید اشتها نداشته باشی
بعدش ازت اجازه می گیرم که تو تختت یا رو مبلت بخوابم
نمیدونم، شایدم بگم بغلم کنی،
بعد، می خوابم
میخوابم
احتمالا به نظرت عجیب میآد
ولی این یکی از عاشقانه ترین کاراییه که من با یکی ممکنه بکنم
بهت میگم که میشه لطف کنی و برام یه چیزی درس کنی که بخورم؟ - هر چیزی
و بعد اگه تو قبول کردی
میشینم نگات میکنم که چه طوری چیزی - هرچیزی
رو درس میکنی
و هرچی که باشه، من دوس میدارم
میشینم آروم آروم می خورم
احتمالا ازت می خوام که توام بخوری، ولی نمی دونم که این کارو می کنی یا نه
شاید اشتها نداشته باشی
بعدش ازت اجازه می گیرم که تو تختت یا رو مبلت بخوابم
نمیدونم، شایدم بگم بغلم کنی،
بعد، می خوابم
میخوابم
احتمالا به نظرت عجیب میآد
ولی این یکی از عاشقانه ترین کاراییه که من با یکی ممکنه بکنم
Wednesday, March 16, 2011
قرمز
واستادم نگاش میکنم که آروم تیکه میشه از وسط
نرم نرم خونش می چکه رو زمین
من نگاش میکنم، درد نیست دیگه
چه خوشرنگه
دلمو میگم
نرم نرم خونش می چکه رو زمین
من نگاش میکنم، درد نیست دیگه
چه خوشرنگه
دلمو میگم
Subscribe to:
Posts (Atom)