Sunday, March 27, 2011

اعتراف

تو کتاب مرگ کسب و کار من است
ترجمه ی احمد شاملو

اینطوریه که یه بار، پسره پیش یه کشیش اعتراف میکنه به یه کاری که کرده بوده و باباش نباید میفهمیده
پسر مومنی بوده و به مسیحیت و کشیش و همه چی اعتقاد داشته، خوب قاعدتا هم کشیش نباید به کسی میگفته

شبش پسره میفهمه که باباش از موضوع خبر داره

فک میکنه کشیشه به باباهه گفته و برای همیشه ایمانشو از دست میده، میشه یه آدم بی دین و ایمون

در زمانی حدود دوهفته ( زمان رو مطمئن نیستم)، میفهمه که کشیشه به باباهه چیزی نگفته بوده، یعنی کشیشه هیچی نگفته بود و پسره اشتباه فک کرده بود

ولی تیکه ایش که من دوس دارم اینه که پسره دیگه ایمانشو از دست داده بوده و هیچ موقع دوباره مومن نشد

تموم شد

من فک کنم اینطور اتفاقا یه جور اتفاق فیزیکین که تو سرت میافتن،‌ که تو ایمانتو به چیزی از دست میدی، حتی اگه بفهمی که اشتباه کردیم دیگه نمی تونی اون ایمان رو داشته باشی

یه روز خیلی تلخی که برام چیزی رو تعریف میکرد،
یه صدایی توم گفت '' تو هم از من نبودی ''

خیلی دنیای قبلی رو دوستتر میداشتم که میشد پیشش گریه کرد
ولی دیگه هیچ موقع اشکام پیشش در نیومد

یه چیزی بود که از دستش داده بودم

حتی اگه بعدا میفهمیدم که اشتباه میکردم


No comments: