Wednesday, March 23, 2011

برهنگی

براش اونطوری کافی نبود و بازم میخواست برهنت کنه
نه این لباسایی که همون اول خیلی راحت در آورده بودی و گفته بودی '' شلوارم و دوس ندارم اذیتم میکنه''
این براش کافی نبود،‌ نه این نه بقیه لباسایی که در آورده بودی و شبایی که لخت لخت کنارش خوابیده بودی و گفته بودی من دوست دارم برهنه باشم

یه طورایی فهمیده بود که برهنه نیستی و این براش برهنگی نبود

خیلی زحمت کشیده بود و حرفهایی رو شنیده بود که هرکسی دوس نداره بشنوه و هرکسیم دوس نداره بگه
و تو مطمئن بودی که به چیزی که میخواد هیچ موقع نمیرسه و حتی درستم نمیدونستی چی میخواس اونموقع،‌ ولی میدونستی که این همه ی برهنگیت نیست و حتی شاید یه ذرشم نباشه و خیالت نبود که تا اینجاهارو انقد راحت دیده،‌ که اونم راحت نبود اونقد، کلی زحمت کشیده بود تا دفعه اولی که اونطور نگات کرده بود تپش قلب نگیری و نترسی و به قول خودش '' آروم به نظر بیای ''

کلی زحمت کشیده بود تا خالی نگاهت بعد یه مدتی پر اشک شد و نه از گریت،‌ که از برهنگیت چه لذتی برده بود و تو هنوزم می گفتی که این همش نیست و به همون جا هم تمومش نکرد و نرم نرم بازم کند دیوار سنگی دورتو که چه صبری داشت و چه سکوت هایی کرده بود و چه حرفهایی زده بود - نزده بود

و بعد که کم کم داشت نزدیک میشد و تو تازه داشتی مثل دخترای باکره میترسیدی که برهنگیتو ببینه و بیاد توی تنت و درد بکشی و بعدشم خونی بیاد که تمومی نداره و تو از همینش میترسیدی، که اگه سر زخمه باز شه از درد بمیری،‌ که خودشم ترسید وقتی اینطور شد و پاهاتو که میکوبیدی به زمین و از درد به خودت میپیچیدی و ضجه میزدی بین نفس کشیدنای نا هماهنگت میگفتی نمی خوام ، اینجا رو نمی خوام و مستاصل پرسیده بود کجا رو تو گفته بودی زندگی رو، گفته بودی میخوام برم و بازم صبر کرده بود و دستشو گذاشته بود رو گرمی خونت و گفته بود '' درس میشه ''

دونه دونه اشکاتو از چشمات برداشته بود تا نگاهت بازم برق زندگی بزنه و خندت خنده شه و ببینی و حرفهات حرف شه و بیای پیشش و برهنه پیشش بخوابی و برهنه از تنش بالا بری و مثل قله تمام کوههای دنیا هر شب هزار بار تنشو فتح کنی و باز بری پایین و باز بری بالا از تنش و از برهنگیت لذت ببره

برای تمام اینا خیلی زحمت کشیده بود و خیالش نبود که اگه تو بازم کنار کسی بگی شلوارت ناراحته و درش بیاری و حتی شب تا صبح رو لخت بخوابی و بگی عادت ندارم با لباس بخوابم

به نظرش این اصلا هیچی تو نبود و خیلی بیشتر از اینات و دیده بود و جاهایی که مال اون شده بود به اون آسونی قابل فتح کردن نبود و برهنه ی تو رو دیدن خیلی خیلی کار داشت و خوشش میومد از خودش که انقد کارش درس بوده که دیدش

و بعد که تو یه روز ماتت برده بود از این بازیی که راه انداخته بود و برده بود و فهمیده بودی و گفته بودی تو این دنیا هیچی نیست جز محبت آدمها از اونم امان،‌

که بعد لابد تو دلش خندیده بود که بالاخره اهلیش شده بودی و تو که به این چیزا اعتقادی نداشتی وشایدم داشتی و اینهمه سال واقعا دنبال این بودی که یکی اهلیت کنه و منظورت از تمام چیزایی که خواسته بودی و دنبالشون بودی شاید همین بوده،

منظورمه، یه روز به خودت میآی که خیانت میشه اینکه کنار یکی دیگه گریه کنی و برهنگی چیزیه سوای تن بی لباست شب توی تخت خواب،
که تو این دنیا هیچی نیس جز محبت آدمها و از اونم امان