Saturday, March 26, 2011

دست

شاکی نمیشد معمولا، عصبانی که تا حالا ندیده بودم بشه،
صداش بالا نمی رفت و نمیدیدی خارج منطق حرف بزنه،

اون پایین که بودی و داشت میکشیدت بالا و تو ام ساکت بودی و فقط دستشو گرفته بودی
که همینطوری بی چک چونه میذاشتی بیارتت بالا، رو زمین، اونجا که هوا هست و میشه برا زندگی نفس کشیدو اینا

از دوست داشتنش و عزیز بودنت همین بس که انقدر بهت نزدیک بود که وقتی اون پایین بودی و دستش و آورده بود که بگیری و بکشتت بالا، یک لحظه هم تامل نکردی، اصلا اون دست تو اون تاریکی تو رو هرجا میکشید بازم برات فرقی نداشت،‌ منظورمه، آسون نبود که یکی برات اینطوری شده بود، خیلی سعی کرده بود

غر هم نمیزد، معمولا خیلی راحت و آروم صحبت میکرد
راجع به آدمها هم معمولا چیزی نمیگف، راجع به آدمهای زندگی تو، معمولا مشکلی نداشت با کلا آدمها، بودن دیگه، کلا آدم بشر دوستی بود

تو اون گیرو دارو سکوتی که صداش و توش میشنیدی و نرم نرم بالا میرفتی، صداش تلخ شد وقتی داشت راجع به این میگف که چی تو رو انداخته اون پایین، لحن تلخ صداش برات تازگی داشت،

و تو یه دفعه میفهمیدی که چه قد دوس نداشت هر چیزی رو که تو رو انداخته بود اونجا،

چه قدر دوس نداشت دلیل پایین رفتنتو،

منظورمه،‌ میدونستم که عزیزم، ولی نه انقد که صداش اینطور تلخ شه وقتی از دلیل ناراحتیم میگه

No comments: