Friday, September 28, 2012

زنجیر

آدمی انگار گاهی باید به چیزی وصل باشد. آنطور که بداند که هر چه قدر هم بخواهد، نمیتواند آنطرف تر برود و نشود که در پیِ پی در پی بی قراری هایش گم شود. گاهی زنجیری میخواهی، بسته دور کمرت،‌ آن سرش گره خورده به لوله ی رادیاتور خانه ای باشد، بدانی که پاره نمیشود، شبها زنجیرت را بغل کنی بخوابی

Sunday, September 23, 2012

داستان عامه پسند

گاهی وقتها صحنه هایی در زندگیت پیش میآید که مال تو نیستند.  انگار که دیالوگ یک نفر دیگر را داده اند تو بخوانی.  انگار که نوبت تو نبوده روی صحنه بروی و آن صحنه مال کس دیگریست. این خط ها را نمیدانی.  انقدر این دیالوگ ها را نمیدانی که وقتی میگوییشان هم،  تاکید ها جا به جاست.  تن صدایت آنطور نیست که باید باشد. انگار که صدای تو سوپرانو باشد بهت تِنور داده باشند بخوانی
 
میتوانی صحنه را بمانی و بازی کنی،  میتوانی بروی بیرون

گاهی وقتا از صحنه هم که بیرون میآیی،  میبینی که عوامل پشت صحنه را نمیشناسی. هیچ کدام از این هنرپیشه های دوروبرت آشنا نیستند.  گریم و لباسهاشان هیچ ربطی به مال تو ندارد. این نمایش تو نیست، هیچ کجایش دیالوگ های تو را ندارد. گیر یک داستان عامه پسند افتاده ای.  از اینها که در سریالهای تلویزیون نشان بدهند. چیزهای که همه میدانند،  همه میفهمند
 
باید بیرون بکشی،  از صحنه، از سالن. گاهی وقتا هم لازم میشود نمایش خودت را خودت از نو بنویسی
 
 

Saturday, September 22, 2012

آنها که خانه میشوند

مهاجرت که میکنی،  بیخانمان میشوی.  دیگر به هیچ خانه ای ایمان نمیداری.  انگار که مرده باشی یکبار و دیگر زندگی را باور نداشته باشی

خانه مفهوم خاصیست.  اشاره به مکان خاصی ندارد.  شاید آنجا باشد که تو بیشتر از همه احساس امنیت میکنی،  خانه شاید آن انتهای آرام در به دری هایت باشد،
 
میترسم من گاهی.  من از لوله های بزرگ،  من از کشتی های بزرگ،  من از تمام چیزهای غول آسای ساخت بشری میترسم.  من گاهی از خودم هم میترسم.  من از دردهایم میترسم.  من گاهی از دردهای بقیه آدمها هم میترسم، ولی همه میدانند که خانه جاییست که ترسهایت در آن راه ندارد

 گم میشوم من گاهی. ولی همه میدانند که آدمی، تمام جاهایی که میخواهد باشد را،  از خانه اش بلد است برود

خانه مفهوم خاصیست.  اشاره به مکان خاصی ندارد.  خانه میتواند جواب پیغامی باشد،  صدایی پشت تلفن،  کسی که تو را میشناسد، کسی که تو میشناسی
میدانی ترسهایت را راه نمیدهد.  میدانی پیدا میشوی

Saturday, September 15, 2012

این همه تَن ها

آهای!‌ شما که حرّاج کرده اید این تنها را مفت!‌ ارزان!ا
 
شما که روزی سه بار میفروشید این خنده ها را و باز میخریدشان به آرامِ شبی
 
آهای!  شما که حرّاج کرده اید این جمله های معمولِ کلمات هرروزه را
 
آهای! حرَاج های احساسات نیم روزه ی نپخته ی شور و بی نمک
  
بروید کنار
 
من برای جنس خوب آمده ام اینبار
 
پرداخت میکنم قیمتش را هم به تمام
به روز، به ساعت،  به ماه،  به سال
.
 
 

Wednesday, September 12, 2012

کوری

چیزهای ظریفی در روابط هست.  مثلا همین یک کنسرت رفتن ساده.  نمیدانی دعوت شده ای چون میداند این چیزها را دوست داری،  یا اصلا تو را هم نمیشناسد.  اصلا برایش فرقی هم نمیکند که این چیزها را دوست داری یا نه.  اصلا به آنجاها نمیکشد. خودش دوست دارد این کنسرت را با تو ببیند.  کنارش باشی

نمیدانی اصلا این کنار تو بودن هم چیَش مهم است؟  نمیدانی برای این است که چهار تا دوستش را که میبیند ببینند که کنارش هستی؟‌ نمیدانی مثلا آرزوی بچگیش است که یه کنسرت را اینطوری کنار یکی تو طوری ببیند؟‌ نمیدانی بودن تو آنجا،  مثلا صدای سازی را،  معنی شعری را، تغییر میدهد؟

نمیدانی هرکس جای تو بود این کنسرت برایش چه فرقی میکرد

نمیدانی و برایت مهم است که بدانی
 
راستش چیزهای زیادی را نمیدانی وقتی عاشق نیستی
 
عاشق اگر باشی،  فقط یک چیز را میدانی و همان کلا بس است.  کوری آرامبخشی داری. نمیشنوی.  نمیفهمی.  تمام چیزی که میدانی این است که دوست داری باشد.  اینجا.  در این صندلی کناری، در این لحظه، راستش کنسرت هم بهانه است

 

Tuesday, September 11, 2012

نوایی نوایی


 نوایی نوایی
مرنجان دلم را
که این مرغ وحشی
ز بامی که برخواست
مشکل نِشیند

نوایی
نوایی
این مرغ که برخواست
غمت در دل نِشیند


نوایی نوایی
 غمت در دل نشسته


نوایی نوایی
منم زار و گریان
محمل سالهاست رفته
 

Sunday, September 02, 2012

خراب

اوضاع خرابه.  میگرن و پریود هم تعطیل کردن رفتن،  موندم من تنها

Monday, August 20, 2012

لحظه ی صفر

پس تمام اتفاق ها، - بگیر فاجعه ها - لحظه ای است. لحظه ی صفر.  هیچگاه خود فاجعه ترس ندارد.  اتفاق، چیزیست که پیش آمده/میآید و تمام شده/میشود و تو را به لحظه ای رسانده/میرساند که تو در آن از مجموع حس های پنج گانه ات، حقیقت برهنه ای را درک خواهی کرد.  لحظه ی صفر،  همان لحظه ایست که مغز،  اولین سیگنال هوشیاری را به تو میدهد،  اینکه هنوز تمام نشده ای

حتی مردن هم ترس ندارد،  اگر باور کنی که دیگر تمام میشوی،  که پس از مردن،  لحظه ی صفر وجود ندارد



  

Thursday, August 16, 2012

عکسی برای خودمان


آن روز هوا اینطور بود.  دیماه سال ۱۳۸۹،  ساحل دریای خزر

آلبوم عکسهای آن روز،  چند ده عکس از تو دارد،  چند عکس از من.  چند عکس از دریا.  چند عکس از ما

نمیدانم چه طور بود زندگی که هرچه فکر میکنم تنها دغدغه ی آنروز این بود که من یاد بگیرم وایت بالانس دوربین تو را تنظیم کنم

این تمام چیزی بود که روی ساحل درموردش صحبت کردیم

در یکی از عکسها،‌ من و تو ایستاده ایم، پاچه های شلوارهامان کشیده بالا و تَر است. هر دو عینک آفتابی به چشم داریم. من سرم را گذاشته ام شانه ی تو و یکی از لبخندترین های لبخندهای زندگیم را نثار دوربین میکنم، کاش دوست بداری که اینطور کنارت لبخند میزنم.  به هیچ کس غیر از خودمان رو به دوربین لبخند نمیزنیم

امروز باید روزی از مرداد ماه باشد.  مرداد ماه سال ۱۳۹۱.  نمیدانم به چه فکر میکردیم در آن عکس دو نفری.  هرچه فکر میکنم میبینم عکس را گرفته بودیم که به امروز خودمان لبخند بزنیم.  از آن ساحل. از آن بی دغدغگی
 

 

Friday, August 10, 2012

نمایش



فراخِ برهنگی خانه،  برهنگی دیوارها
 
و لوندی این نور از پس این پنجره ها
 
روزی سه بار،  حَوَسَم میدهد 
 
آویزان دیوارها شوم،  قاب شوم به تنشان
 
پهنِ سه بعدی فضا شوم

صدا شوم

آواز شوم
 
گلدان،  میز،  صندلی، همه ی خانه را نقش بازی کنم
 
و در آخر، تن به لمس نرم این نور، بر روی زمین دهم
  

Monday, July 30, 2012

Henrey Lee

داستان '' هنری لی''،  به نظر من یک داستان کامل است. داستان در پنج قسمت گفته میشود،  شخصیت پردازی و فضا سازی مناسب و کاملی هم دارد، یک داستان عاشقانه ی تمام عیار است

من این کلیپ را هم دوست دارم.  در این کلیپ نیک کیو و هاروی بین عشق بازی خودشان،  داستان عاشقانه ی هنری لی را تعریف میکنند که انگار هیچ ربطی به آنها ندارد.  انگار صرفا لذت یک داستان را برده اند و حالا دلشان میخواهد تعریفش کنند

Friday, July 13, 2012

ماهی

یک ماهی داریم ما،  ماهی قرمز ناز پروده ایست که از شب عید مانده.  هر دو سه روزی یک بار آبش با آب آشامیدنی تصفیه شده عوض میشود، هر دو روزی یک بار خورده های کِراکر بدون نمک به خوردش داده میشود.  تنگ بلورش یک جایی روی کتابخانه است،  جلوی کتاب های بایولوژی و بایو انفورماتیک و قرآن و نهج البلاغه.  در طبقه ی کتاب گّنده ها

طفلک از یک جور عارضه ی روانی یا عصبی رنج میبرد.  شاید هم رنج نمیبرد،  نمیدانم

اینطور است که تمام روز و شب بلکه هم دو روز پشت هم یکجا خشکش میزند.  تکان نمیخورد.  جایی نزدیک های ته تنگ بند میشود انگار.  نزدیکش هم بروید و نگاهش کنید و اینها هم خیالش نیست.  کلا میرود در یک جور کُما انگار

آنوقت یک موقعی که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده -  مثلا اینکه نیم ساعت است روی مبل نشسته اید دارید کتاب میخوانید و نه حرکتی در خانه است و نه صدایی - جنون آنی میگیردش.  یک مرتبه شروع میکند مثل فرفره دور تنگش میچرخد.  آب را به هم میزند،  همچین که صدایش شما را از جا بپراند.  انگار که تمام حرکتهای ممکن یک ماهی را در طول یک یا دو روز ضبط کرده باشند،  همه را در طول پنج ثانیه به صورت فست فوروارد برایتان پخش کنند

بعدش دوباره آرام میگیرد ته ظرف.  تا مثلا یک بیست و چهار ساعت دیگر،  یک دو روز دیگر

یک ماهی با همچین شخصیتی باید مثلا یک اسمی هم داشته باشد.  ولی در خانه فقط '' ماهی'' صدا میشود.  مهمان خارجی که داشته باشیم خطاب میشود '' دِ فیش ''.  بخشی از خانه است این ماهی.  حرکت های جنون آمیزش از جاذبه های توریستی خانه به شمار میرود،  مثل راحتی کاناپه ی سه نفره،  مثل نقشه ی کشورها روی دیوار

Tuesday, July 10, 2012

فرش

حالا تو فکرم اینه که چه طوری فَرشَمو از ایران بیارم بندازم تو لیوینگ روم این خونه هه.  این لیوینگ رومه فرش من رو کم داره،  یه طور عجیبی


فرش که مسئله ای نیست


چرا.  مهمه.  همین چیزاش مهمه،  وگرنه بقیه زندگی که یه کُس و شریه که میگذره


کُس و شر نه،  کُسِ شر


حالا

Saturday, May 12, 2012

این روز خاص، این ساعت خاص

روز مادر یا چیزی شبیه آن است.  ولی در این روز خاص،  در این ساعت خاص،  من هوس دارم از پدرم بنویسم

پدرم محقق بود،  یا شاید بتوان گفت که محقق هم بود. در این ساعت خاص،  این حقیقت برایم مهم است

باری.  در این روز خاص، در این ساعت خاص، خیالم به تلفن های وسط روزی هم هست که به پدرم میزدم در محل کارش. گوشی را خودش برمیداشت. شماره ی اتاقش را فکر کنم آدمهای زیادی نداشتند. هر بار که در مسابقه ای برنده میشدم، کلاس زبان شاگرد اول میشدم،  رتبه ای میگرفتم،  تیزهوشان که قبول شدم، بارها و بارها و بارها و خاطرم هست که خبرها را به مادرم در خانه که بود میدادم و مادرم  به نرمی میگفت که گوشی تلفن را بردار،  به پدرت زنگ بزن و بگو که چه شده.  یادم هست بارهای اول خجالت میکشیدم. میگفتم که مادرم خودش زنگ بزند و بگوید. ولی مادرم تاکید داشت که خودم شماره را بگیرم. سختم بود زنگ بزنم وسط کار پدرم و بهش یک خبر را بدهم و مگر چه قدر مهم بود؟  

در این روز و ساعت خاص،  میدانم که خیلی مهم بوده،  که زنگ بزنم و بگویم،  که خودم گوشی را بردارم و شماره را بگیرم،  که پدرم را اینطور داشته بوده باشم

 دیگر اینکه پدرم دوست داشت که تحقیق کردن را به ما یاد بدهد. هر فرصتی میشد در مدرسه که باید در مورد چیزی تحقیق میکردیم،  پدرم حاضر بود ساعتها قبلش برایم روش را توضیح دهد.  در حین کار سوآلهامان را جواب دهد.  با صبر فراوان اطلس جغرافیا،  تاریخ ویل دورانت و لغت نامه را نشانم میداد،  یادم میداد که چه طور بگردم،  بخوانم و جستجو کنم و نتیجه بگیرم

چشمهایش برق میزد وقتی میدید میخواهم راجع به چیزی تحقیق کنم،  بپرسم،  بدانم،  بخوانم یا کشف کنم

پدرم بدون اینکه بدانم کی و چه طور،  از زندگیم نرم نرم بیرون خزید، و بدون اینکه بداند کی و چه طور،  همه ی ما از خاطرش بیرون خزیدیم

و ما همه گاهی خیلی تنها میشویم

در این روز خاص،  در این ساعت خاص،  که شاید ترس کمی بیشتر از معمول مرا تسخیر کرده بود،  و گم شده بودم کمی بین تمام چیزهایی که نمیدانستم،

پدرم از روزهای نرم شاد قبلترها،  قبل ترِ رفتن هایش،  بیرون خزید.  دور تنم را در این طبقه ی دوازده مرکز تحقیقاتی پیچید.  ( با اینکه هیچ موقع این کار را نمیکرد و تا همان آخر ها هم من بودم که هر دفعه میآمد خانه میپریدم بغلش و گاهی روی مبل مینشستم روی پایش و شک که داشتم از اینکه بزرگ شده باشم شاید برای این کارها،  گفته بود '' اینجا برای تو همیشه جا هست،  روی پاهای پدرت همیشه برای تو جا هست '' ) و نرم زمزمه کرد '' جسوری و تلاش میکنی ،  این عالیه '' و چشمهایش برق زد

 میدانم پدرم تمام چیزی که میخواسته را دارد،  حتی اگر مدتهاست یادش رفته باشد که چه میخواسته

و این حس فوق العاده خوبیست که من لازمش داشتم،  در این روزها،  در این ساعت ها

Friday, May 11, 2012

شبها

روزهایم چیزی کم دارد انگار، رضایت به خواب نمیدهند شبها چشمهایم
شبهایم چیزی به بیداری صبح هایم بدهکارند انگار
این تخت
این اتاق
این زندگی
چیزی کم دارد


Wednesday, May 09, 2012

The Doctor

.
.
.
- Now, put your legs up and move to the front, just like when you are giving birth, which you have never done before, I know.
- ...
.
.
.
- So how is the situation in Iran?
- em, Uh, , ,
- How do you think of it? Is it going to get any better?
- em, I am not sure,
- There are many young people like you there, right? How do you think of them?
- hhmm,,,

Doctor laughing - now you please talk to me, I am trying to distract you here!
- I know, I see that. I am really distracted, but I honestly don't know the answers. It's very complicated and, saaa[Oouch]d

.
.
.
- Ok, that's it, we are done. 

Tuesday, May 08, 2012

سکوت

گاهی ناگهان دنیا ساکت میشود

 بلند میشوی،  جایی میروی.  قطعا جایی میروی،  هرکسی جایی میرود
 
آفتاب را که نگاه کنی میرود،  تمام آفتاب های تمام روزها غروب میکنند
 
ماه را که نگاه کنی میرود،  تمام ماه های تمام شبها غروب میکنند
 
گاهی دنیا ناگهان ساکت میشود

گریه که میکنی، تمام میشود.  تمام گریه ها یک روز تمام میشود

این روز ترسناک،  آن روز ترسناک،  فردا که میآید،‌ هفته ی بعد،‌ ماه بعد،  این حرفها

تمام میشود

گاهی دنیا ساکت میشود

و تو میشمری تمام چیزهایی را که میدانی که تمام میشوند،  تمام چیزهایی  که میدانی که میروند

تا بدانی که این سکوت هم تمام بشود

لابد، یک روز