اندیشه هایت را میگذارم در گویهای شیشه ای
برهنه میشوم
دانه دانه برشان برمیدارم از روی زمین
و هرکدام را به سر انگشتی روی تنم رها میکنم
دو تا روی دست
یکی روی شانه
یکی را درقوس نرم ساق پا
میلغزانمشان
اندیشه هایت روی تنم جان میگیرند
و کم کم، فارغ از من
غلطانِ چهار بعد میشوند
میلغزند
و فضا از آنِ ایشان میشود
اینک این منم که بین اندیشه های تو غلط میخورم
میلغزم
و میرقصم
note to myself: thinking of dancing, your thoughts surrounded me, I lost myself in you. I was reminded of this kind of performance I had seen once in Soho, London. 2010. I loved that after a while, it was not the the dancer rolling the crystal ball, but the ball itself was alive and the dancer just tried to catch up with it in the space.
No comments:
Post a Comment