Friday, January 18, 2013

تصویر

اول از یکی تصویر کلی شروع میشود. انگار یک عکس را به تو داده باشند که وضوح خیلی پایینی دارد. چیزی هست درش که شکل مشخصی ندارد، حتی رنگ هم ندارد. انگار که توده ای از مه را میگویی.  این شکل کلی را دوست میداری ولی خودت هم نمیدانی منظورت چیست وقتی میگویی دوستش داری. هیچ جزئیاتی ندارد. کم کم ولی جزئیات پیدا میشوند. مثلا قد. مثلا پا. دست. یک لحظه ای خودت را میبینی که زل زده ای به دست هایش. یک دست را دوست میداری. انگار که روی دستش ذره بین گرفته باشی که واضح تر دیده میشود. ولی بقیه اش مبهم است و حتی روی دستش هم انگشت ها را نمیبینی

 صحبت که میکند،  اول کلمه ها را دوست میداری و سکوت بینشان را. تمام حرفهایی که میزند یا نمیزند.  یک روز خودت را میبینی ولی که دیگر کلمه ها را نمیشنوی.  درگیر صدایش شده ای.  دلت میخواهد چشمهایت را ببندی و برایت حرف بزند و تو اصلا نفهمی که چه میگوید. بعد متوجه لبهایش میشوی. آنطور که نرم لبخند میزنند. آنطور که به هم فشرده میشوند.  آنطور که وقتی صحبت میکند حرکت میکنند
 
یک روز هم میرسد که متوجه نگاهش میشوی. به نگاه که میرسی،  یعنی نزدیک های این است که دچار شوی. دیگر زیاد راه گریزی نداری. چشمها جزو آخرین مرحله ها هستند. به خودت میآیی و میبینی که دیگر وقتی میگویی دوستش داری هیچ چیز گنگ نیست. اصلا توده ی کلی ای وجود ندارد. انگار تصویر را هزار بار زوم کرده باشند و تو را به این کوچکی گذاشته باشند جایی در میانه اش. هولناک است. نمیدانی اصلا از کجا شروع کنی. کوچک شده ای. خیلی. مثلا یک روز جایی بین مژه هایش هستی و گیر کرده ای در تاب های نرمشان. یک روز در مردمک چشمهایش نفس نفس میزنی. هر روز بین حداقل هزار چیز گم میشوی و پیدا میشوی در جای دیگری.
 
 مگر اینکه خودش صدایت کند از میان آن همهمه که پیدا شوی،  یا رد نگاهش را دنبال کنی تا بدانی باید به کجا بروی
 

 
 

No comments: