Tuesday, January 15, 2013

داستان عامه پسند

مدتی ایستاده بود پشت در. قرص ها رو میگیرم دستم.  دو گیلاس شراب میذارم روی میز. شمع ها را روشن میکنم.  میدونم که تکیه داده به ستون کنار در. با همون  روی خوشش.  با صدای آرومش. حتی داره لبخند هم میزنه. لازم نداره من در رو باز کنم، خودش کلید داره. ولی تقریبا همیشه مدتی پشت در وا میسته تا صدای نفس هاش تو سکوت زندگیم شنیده شه و خودم در رو باز کنم و لبخندش رو نثارم کنه

در رو باز میکنم،  میآد تو. گیلاس شرابم رو میگیرم دستم و میگم چه طوره با هم برقصیم یه کم؟  بعد قرصها رو میذارم دهنم و شراب رو سر میکشم.  نمیدونم اصلا میفهمه یا نه که قرص خوردم. میرم بغلش میکنم.  دیگه هیچی اونقدی مهم نیست. من حتی اون رقص هم یادم نمیمونه. انقدر سبک میشم که به راحتی بلندم میکنه. دیگه پاهام رو زمین نیست.  خوابم میآد.  خوابم میبره

میدونم بیدار که بشم تن برهنم رو زمینه و رفته و من هیچی یادم نمیآد از دردش

من واقعا با میگرنم رابطه ی عاشقانه ای دارم. حتی مطمئنم اگه یه روز دیگه نیاد سراغم دلم براش تنگ میشه

No comments: