Tuesday, November 13, 2012

دیالوگ


م:‌ تو ف یِ دانشگاه تهرانی؟ همونی که من و میشناسه؟ حتی خیلی کم؟



ف: آره.همون‌ که تو رو میشناسه، خیلی کم
اما هیچ کی از بعد ها خبر نداره. :)    
سلام.    




م: آخه من یادمه در همون خیلی کم هم رفته بودی تو لیست
let's get close to her   
       اوقاتت خوب باشه    


ف:
(آخه من یادمه در همون خیلی کم هم رفته بودی تو لیست : let's get close to her) 
این رو می‌نویسم توی دفتر - هر روز یک دیالوگ-م که صفحه امروزش خالی بود
-واقعی-


م:‌  پس من درست حدس زده بودم.  تو دفتری داری که دیالوگ ها رو توش یادداشت میکنی؟‌ ها ها.  :))‌ من    عاشق دیالوگ ها هستم    


 ف: اوهوم. یه جمله از میون جمله های اون روز. خیلی وقته که می نویسم. گاهی بر میگردم عقب و یادم نمیاد کی گفته این رو.خودم به یکی گفتم یا کسی به من. جمله ها کانتکسشون رو از دست می‌دن تو گذر زمان و دیگه میتونی باهاشون داستان بسازی. یه تک جمله که افتاده گوشه خیابون.



م:‌ من حس ها رو هم مینویسم. هرچی بزرگتر میشم، زمان کمتری طول میکشه تا بشن '' تک حسی '' مستقل و از آدمها رها بشن. انگار یک بالونی میشن که نخشون وا شده و میرن تو هوا. بعد من هرموقع به اندازه کافی بالا برم میتونم بهشون برسم و به کارشون بزنم. ولی آخرش باز هم دیالوگ چیز دیگه ایه. کلمه هایی که شمرده شمرده لحظه ای، جایی، رنگ رژی رو گرفتن، بوی عطری، بخار نفسی، دود سیگاری، افکت بغضی، افکت خنده ای،‌ تو درهم بک گراند صدای خیابونی،‌ فرودگاهی، هتلی، رستورانی، کافی شاپی. انگار که آش میپزی. ادویه داری. چی بزنم به این جمله ها؟ به این کلمه ها؟‌
چی من و به تو رسوند؟‌ یکی از عکسهای ح.ا. ح دوست خوبیه. عکاس خوبی هم هست



ف:‌ چی من رو به تو رسوند؟ یکی از عکس های ح.ا. چی من رو به ح رسوند؟ سی دی دایی جان ناپلون که تو دکون هیچ عطاری جز خودش پیدا نمی‌شد. سی دی ها رو با خودم آوردم اینجا. تو یکی از این طبقه های چوبی توی هال. دایی جان ناپلون ۱- دایی جان ناپلون ۲- برو بگیر همین رو تا چهار. حکایت این سی دی ها هم مثل همون دیالوگ است. نگهش می‌داری جای همه‌ی دوری‌ها.
دور شدن از شهرت، مثل دور شدن از یک واقعه است. دیالوگ هایی که ثبت میکنم، مثل وسایلین که روز آخر بین ببرم و نبرم، فاتح چمدان سی کیلویی میشن. کدوم جمله های امروز رو بنویسم؟ کدوم سی دی رو ببرم؟ دایی جان ناپلونی که ده بار دیدم، زورش بیشتر از سلکش موزیک محبوبمه و لتز گت کلوز تو هر، فاتح سیزده نوامبر من می‌شه.
اگر دوباره چمدان ببندم سی دی رو بر می‌دارم یا نه؟
باید دوباره رو به روی آینه بایستیم.



م:‌ تو قطعا مانند نداری. ولی از همون آدمایی. از اونا که کلمه ها رو مدتها شلاق زدن و رامشون کردن. حالا فقط منتظر بهانه ای. منتظر بهانه ای که به اشاره ی نرم انگشتات کلمه ها رو پخش کنی روی صحنه. بعد بشنینی و نگاه کنی که به تب و تاب میافتن، به فرمانت نقش میگیرن و رنگ به رنگ میشن. کلمه ها کمترین چیزین که تو استفاده میکنی. هنری هست در ترکیبشون. استاد ترکیب گر!‌
آینه هنرپیشه ی خوبیه در بازی کلمات. توانمنده. در متن بالا، از نقش خودش خیلی راضیه. جمله ی آخر رو گفتی من جلوی آینه ایستاده بودم. تو توش نگاه کردی، جملت رو گفتی و رد شدی. من جلوی آینه ایستادم.
من از ایران سه کتاب آوردم. حافظ. خیام. داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد. باقی مانده ی هیچی نبودن. دو تای اول رو برای ویار کلمات، آخری رو هم برای ویار دیالوگ ها. خوشحالم که آخری زیاد باز نشده. یعنی دیالوگ های خوب میشنیدم به کفایت لابد. از سوئد مهر چند نفر رو آوردم کانادا. یه دامن بلند میبینم تنم تو آینه ف. هرجا میرم چیزهایی بهش گیر میکنه. کلمه ها. جمله ها. حتی یه جاییش یه رادیو هم هست. مثلا یه گوشش یه بشقاب قورمه سبزیه. با یه گیلاس نیمه پر شراب. چند تا قاب و نقاشی و کارت و گل سر. من هی باید جم و جورش کنم. میکشمش دنبال خودم. گاهی که دلتنگ میشم میکشمش روی تخت. میپیچمش دور خودم. هربار یه تیکش نزدیک دلم میشه.



ف:‌ هزار یوسف مصری فتاده در چه توست
تو می‌گی '' آ '' من زنی رو می‌بینم که مثال تابلوهای پیکاسوست. تابلوهایی که از تصویر مناظر طبیعت و اشیا ی بی نقص به مجموعه ای رسیدند که گاهی یک چشم و یک دست و گاه چند قاب و نقاشی و کارت و گل سر
آینه در آینه اسم این آهنگ آروو است، و لابد نام کوچک تو
http://www.youtube.com/watch?v=B8qg_0P9L6c
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد/گناه بخت پریشان و دست کوتاه ماست


 پینوشت:‌ حرف های '' ف''  را خود '' ف''  نوشته است.  نه من.  من فقط حرفهای '' میم '' را نوشته ام

Four hours of laughter, tears, and pure pleasure

Leonard Cohen. Sir, tonight, I felt bad, for all the "words" which have never been touched by your glorious voice, or have never been crowned to their kingdoms in your fantastic poetry.
I was honoured/amazed to see you standing towards your musicians/vocalists, one by one, silent and having your chapeau taken off for them when they were playing/singing.

And Life. No matter how mad I am at you usually, you did a good job doing what you did which led to the presence of Leonard Cohen.

Saturday, November 10, 2012

سمفونی خنده های من و تو دریا

و از آن شبی که من به گریه افتاده بودم و میدانستی که طوری شده که هیچ وقت حرفش را نمیزنیم، که نشستی برایم از ساحل دریایی گفتی که شنهای طلاییش کف برهنه ی پاهایم را قلقلک میداد و بادش دامن پیراهن نازک  سفیدم را به رقص موهای بلند مشکیم میانداخت و خیال رقصیدنمان دلیلی بود برای ماندن، از آن شب، ساحلی شده از آن من، با آسمان آبیش،  پیراهن سفید بلندی و سمفونی خنده های من و تو دریا
 
 
 
 

Saturday, November 03, 2012

نامه ای برای ''ر''

در زندگی هر انسان معطلی هایی هست عزیز.  هرکس حداقل پشت پنج درب به معطلی ایستاده است. آدمهایی میآیند و میروند.  آدمهایی که درب هایی را باز میکنند یا که نرم و آرام کلیدی را در دستهایت جا میدهند. آدمهایی هستند که دربهایی را باز میکنند که تو حتی از وجودشان هم خبر نداشتی.  آدمهایی هستند که تکلیف را بر تو تمام میکنند و راه را هموار.  امان از این آدمها عزیز.  امان از این آدمها.  خواهرت دچار شد باز.  خدایش رحم کند

خجالت هم نمیکشد. رحم ندارد این دل لا مصب به ما.  خون به پا کرده. سنگفرشش را که آنهمه مرتب چیده بودیم با دست خالی کنده،  جایی بالاتر از معده ایستاده و فریاد میزند '' تا باشد از این دشواری ها '' ا

Thursday, November 01, 2012

ُThat last week.

Let's eat cookie.
- ok.
Now let's eat something salty. 
- ok.
No, that didn't work. Let's eat dinner. 
- ok.
I had dinner, but I need something salty. 
- nuts? 
NUTS! That's perfect! I need nuts.
- ok
hhmm,,, didn't work. Some more cookie? 
- I keep eating like this and Migraine would knock.
Ok, can I have some fruits then? I feel like eating orange. 
- Period, is that you? 
Yes. Sorry. I am due in one week. 
 

Saturday, October 27, 2012

دوئت

بله. من میدانم که این بارانهای ونکوور باید قاعدتا بروند روی اعصاب. باید افسرده کنند. شاید هم واقعا افسرده میکنند. ولی در این بِیسمِنت این خانه ی کانادایی بیست و اندی ساله، با آن حیاط خلوت کوچکش که پاییز شده است، با آن دو تا صندلی و میز کوچک در حیاطش که برق باران میگیرند، با این صدای تلق تلق قطره های باران روی جا به جای تن خسته اش، من یکی از آشناترین و دلگرم کننده ترین و '' خانه '' ترین موسیقی های
عمرم را میشنوم. موسیقی خانه ی مادربزرگ. من فکر نمیکردم باران بتواند دقیقا همان آهنگ را بدون یک نت فالش با این خانه هم بنوازد. بسیار شگفت زده ام. احساس میکنم به صورت افتخاری دارد برایم یکی از آهنگهای محبوبم را مینوازد. هرچند که تک نوازی آهنگی را میکند که من به دوئت اش بیشتر عادت دارم. ولی تقصیر ندارد. آن ساز دیگرش مانند ندارد. یکیست فقط. در آن خانه ی پنجاه و اندی ساله در شهری در شمال ایران. صدای مادربزرگ. نت های مادربزرگ را فقط مادربزرگ میتواند اجرا کند.

Tuesday, October 23, 2012

پیاده روی دنیای کناری ۲



یکی هم آمد این را گفت و رد شد:‌ '' آدم نباید مهربانی اش را جنده کند بیندازد توی تخت خوابِ این و آن به خاطر یک شب و یک ساعت سکس. کار خوبی نیست ''

توضیح هم نداد. همین طور رد شد گفت. یعنی اینکه توضیح ندارد. ببخشید به خاطر کلمه ی زشتش هم. معنی لغت نامه ای اش را میآورم که کمی از خجالت چشمهایتان که همین طور بی هوا افتاد روش در
بیایم، که یعنی یک لغت است فقط: (فرهنگ معین) جنده: [ ج ِ دَ / دِ ] (ص ) زن بدعمل . بدکاره . زن تباه کار که شغلش تبهکاریست . فاحشه . روسبی . قحبه . غر. در وجه تسمیه ٔ این کلمه حدسهای مختلف زده اند.

Sunday, October 21, 2012

همخوابگی

آفتابمان خودش را بیرون کشیده از زیر ابر. به سختی. هنوز هم نصفش گیر است. خودش را رسانده آن طرف کاناپه، سمت پنجره. من نشستم اینور. حس میکنی دستش کش آمده تا تنت را لمس کند. من دراز میشوم رو کاناپه که تنم به نورش برسد. اصلا موهایم را هم باز میکنم. بیا آفتاب جان. بیا عزیزم. بیا با هم بخوابیم اینجا روی این کاناپه

Monday, October 15, 2012

تِریسام من و تو سیگار

تو،  خود سیگاری اصلا
اعتیاد سیگارم را جواب میدهی و باز هوس سیگارم میدهی - بیشتر- بدتر

Friday, October 12, 2012

این فصل آنقدر نمور رنگی!‌

این پست به هر دو وبلاگ من بیربطه ولی مفیدِ و بیچاره خیلی آواره بود. اول تو فیس بوک بود ولی میدونین که فیس بوک مثل '' گوشه خیابون '' میمونه و طفلک یه کم بهتر از یه پست خیابونیه. این شد که تو این وبلاگ بهش یه جایی اختصاص دادم فعلا که در به در نباشه

--------------------------------------------------------------------

دوستان و دلاوران، از اونجایی که با اولین باران های پاییزی و روزهای ابری افزایش قابل توجهی رو در تعداد استتوس های با مضمون '' من افسرده ام'' برای دوستان ساکن کشورهای یکَم '' ابر خیز تر '' شاهد هستیم، خواستم توجهتون رو به چند نکته جلب کنم:

صفر. ویتامین '' دی '' بخورین هرروز.


یک. پاییز، فصل کیک شوکولاتی و شکلات داغه. اینارو درس کنین دوستاتونو بگین بیان پیشتون، با پرتغال و نارنگی بخورین. الآن فصل دیدن فیلم تو خونه است. بتِپین رو کاناپه کنار هم، پتو بپیچین دورتون شکلات و نارنگی بخورین فیلم ببینین. از کارتون های شاد شروع کنین. روحیتون که بهتر شد نوبت فیلم ترسناک میشه



دو. کدوتنبل بخرین. کدو تنبل به مناسبت رنگ و ظاهر خنگ و خولش نشاط آوره. بذارین جلو در خونتون ببینینش، هر موقع هم حال داشتین باهاش پای و کوکی درست کنین. یه دستور خیلی خوب رو تو کامنت میذارم. اگه ام حال کوکی ندارین، بپزینش تو قابلمه. با دارچین و شکر سیاه نوش جان کنین.

سه. بیرون که میرین به آسمون نگاه نکنین. آسمون خاکستریه. ابریه. به درختا نگاه کنین. رنگی رنگی ان. شادن. زرد و قرمز. این رنگا نشاط آوره. ملافه های تخت خوابتون رو عوض کنین به رنگ های روشن. پاییز زمستون اصلا فصل های مناسبی برای خوابیدن روی ملافه های آبی، توسی یا سبز و سیاه نیستن. بزنید تو کار قرمز زرد نارنجی و رنگ رنگی و اینا.

چهار. دوستانی که زوج یا زوجه دارن که از هوای '' دونفره'' پاییز لذت میبرن. اونایی که تنهان، آقا جان نشین گوشه ی خونه. این هوا مناسبه دوییدنه. برو بیرون بدو، دوستاتو دعوت کن خونه فیلم ببینین و اینا.

پنج. فصل عکاسی، فصل جنگل نوردی. اصلا خنکی پاییز ملسه. دوستانی که قهوه دوس دارن میدونن که تو هیچ فصلی قهوه اندازه پاییزنمیچسبه :))

شش. پاییز فصلی نیست که توش اشتها زیاد شه. آدم دلش خوراکی های کوچولوی شیرین و طعم دار میخواد. طعم زنجبیل و دراچین و جوز هندی عالین. به کیک شوکولاتی، کدو و شکلات داغتون این ادویه ها رو بزنین.

هفت. اگه من از این استتوس ها گذاشتم خفتم کنین نذارین تو افسردگی خودم بمیرم.

Sunday, October 07, 2012

مکررِ تهوّع

مغزم مذبوحانه تلاش میکند که بالا آورده شود. یکسر به معده فرمان بالا آوردن میدهد. کسی پشتم است.  یک دست را گذاشته روی صافی بالای قفسه سینه، وسط سینه هایم.  یک دست را گذاشته زیر دیافراگم، روی معده.  انگار که میخواهد معده را خالی کند.  بالا میآورم یک بار دیگر. نفس میگیرم.  بوی استفراغ توی دماغم میپیچد و باز دلم میخواهد بالا بیاورم.  هنوز نفسم تنگ است.  هنوز انگار معده ام خیلی جا گرفته و دیافراگم نمیتواند حرکت کند.  نفس میکشم،  بالا میآورم.  قلبم تند میزند.  میترسد کمی بعد نوبت خودش برسد.  میترسد بالا آورده شود.  تندتر میزند. دست بالای قفسه سینه را فشار میدهد،  انگار بخواهد قلبم را نگه دارد.  مغزم فرمان میدهد.  باز من بالا میآورم. حالا دست روی معده آرام حرکت میکند.  نمیدانم با خودش چه فکر میکند.  اشک در چشمهایم جمع شده دیگر. عرق هم کرده ام. میخواهم از پشتم کنار برود. نفس نفس میزنم.  هنوز نفسم کافی نیست.  دوباره معده خودش را جمع میکند.  انقدر شدید این کار را میکند که حس میکنم تا نیمه ی مری بالا آمده.  مری ام درد میکند انگار،  باید بالا بیاورم.  بالای معده،  درست آنجا چیزیست که نفس هایم را تنگ میکند.  معده ام را تحریک میکند.  قلبم را به تپش میاندازد و مغز را کلافه میکندکه تلاشهای مذبوحانه اش را برای بالا آوردن تکرار کند.  یک سر به معده فرمان بالا آوردن میدهد. کسی پشتم است. یک دست را گذاشته روی صافی بالای قفسه سینه...و.  

Friday, October 05, 2012

جاکلیدی


راهت دور باشه.  یکی که میره خونه جدید.  بهش چی کادو میدی؟  

یه پاکت پست. که توش یه جعبه ی پروانه ایه. که دورش یه کاغذ چسبوندن با نخ طلایی.  که روش نوشته برات. که توش یه عالم کاغذ قرمز خِش خِشیه. اینطوری که مطمئن شه بازش که داری میکنی یه عالم خش خش بشنوی. که حس کادو گرفتنت به اندازه کافی ارضا بشه. که بعد توش یه توکان گُل گُلیه نوک قرمزه که بهش یه گردالیه جا کلیدیه

که دوست داره


Friday, September 28, 2012

زنجیر

آدمی انگار گاهی باید به چیزی وصل باشد. آنطور که بداند که هر چه قدر هم بخواهد، نمیتواند آنطرف تر برود و نشود که در پیِ پی در پی بی قراری هایش گم شود. گاهی زنجیری میخواهی، بسته دور کمرت،‌ آن سرش گره خورده به لوله ی رادیاتور خانه ای باشد، بدانی که پاره نمیشود، شبها زنجیرت را بغل کنی بخوابی

Sunday, September 23, 2012

داستان عامه پسند

گاهی وقتها صحنه هایی در زندگیت پیش میآید که مال تو نیستند.  انگار که دیالوگ یک نفر دیگر را داده اند تو بخوانی.  انگار که نوبت تو نبوده روی صحنه بروی و آن صحنه مال کس دیگریست. این خط ها را نمیدانی.  انقدر این دیالوگ ها را نمیدانی که وقتی میگوییشان هم،  تاکید ها جا به جاست.  تن صدایت آنطور نیست که باید باشد. انگار که صدای تو سوپرانو باشد بهت تِنور داده باشند بخوانی
 
میتوانی صحنه را بمانی و بازی کنی،  میتوانی بروی بیرون

گاهی وقتا از صحنه هم که بیرون میآیی،  میبینی که عوامل پشت صحنه را نمیشناسی. هیچ کدام از این هنرپیشه های دوروبرت آشنا نیستند.  گریم و لباسهاشان هیچ ربطی به مال تو ندارد. این نمایش تو نیست، هیچ کجایش دیالوگ های تو را ندارد. گیر یک داستان عامه پسند افتاده ای.  از اینها که در سریالهای تلویزیون نشان بدهند. چیزهای که همه میدانند،  همه میفهمند
 
باید بیرون بکشی،  از صحنه، از سالن. گاهی وقتا هم لازم میشود نمایش خودت را خودت از نو بنویسی
 
 

Saturday, September 22, 2012

آنها که خانه میشوند

مهاجرت که میکنی،  بیخانمان میشوی.  دیگر به هیچ خانه ای ایمان نمیداری.  انگار که مرده باشی یکبار و دیگر زندگی را باور نداشته باشی

خانه مفهوم خاصیست.  اشاره به مکان خاصی ندارد.  شاید آنجا باشد که تو بیشتر از همه احساس امنیت میکنی،  خانه شاید آن انتهای آرام در به دری هایت باشد،
 
میترسم من گاهی.  من از لوله های بزرگ،  من از کشتی های بزرگ،  من از تمام چیزهای غول آسای ساخت بشری میترسم.  من گاهی از خودم هم میترسم.  من از دردهایم میترسم.  من گاهی از دردهای بقیه آدمها هم میترسم، ولی همه میدانند که خانه جاییست که ترسهایت در آن راه ندارد

 گم میشوم من گاهی. ولی همه میدانند که آدمی، تمام جاهایی که میخواهد باشد را،  از خانه اش بلد است برود

خانه مفهوم خاصیست.  اشاره به مکان خاصی ندارد.  خانه میتواند جواب پیغامی باشد،  صدایی پشت تلفن،  کسی که تو را میشناسد، کسی که تو میشناسی
میدانی ترسهایت را راه نمیدهد.  میدانی پیدا میشوی

Saturday, September 15, 2012

این همه تَن ها

آهای!‌ شما که حرّاج کرده اید این تنها را مفت!‌ ارزان!ا
 
شما که روزی سه بار میفروشید این خنده ها را و باز میخریدشان به آرامِ شبی
 
آهای!  شما که حرّاج کرده اید این جمله های معمولِ کلمات هرروزه را
 
آهای! حرَاج های احساسات نیم روزه ی نپخته ی شور و بی نمک
  
بروید کنار
 
من برای جنس خوب آمده ام اینبار
 
پرداخت میکنم قیمتش را هم به تمام
به روز، به ساعت،  به ماه،  به سال
.
 
 

Wednesday, September 12, 2012

کوری

چیزهای ظریفی در روابط هست.  مثلا همین یک کنسرت رفتن ساده.  نمیدانی دعوت شده ای چون میداند این چیزها را دوست داری،  یا اصلا تو را هم نمیشناسد.  اصلا برایش فرقی هم نمیکند که این چیزها را دوست داری یا نه.  اصلا به آنجاها نمیکشد. خودش دوست دارد این کنسرت را با تو ببیند.  کنارش باشی

نمیدانی اصلا این کنار تو بودن هم چیَش مهم است؟  نمیدانی برای این است که چهار تا دوستش را که میبیند ببینند که کنارش هستی؟‌ نمیدانی مثلا آرزوی بچگیش است که یه کنسرت را اینطوری کنار یکی تو طوری ببیند؟‌ نمیدانی بودن تو آنجا،  مثلا صدای سازی را،  معنی شعری را، تغییر میدهد؟

نمیدانی هرکس جای تو بود این کنسرت برایش چه فرقی میکرد

نمیدانی و برایت مهم است که بدانی
 
راستش چیزهای زیادی را نمیدانی وقتی عاشق نیستی
 
عاشق اگر باشی،  فقط یک چیز را میدانی و همان کلا بس است.  کوری آرامبخشی داری. نمیشنوی.  نمیفهمی.  تمام چیزی که میدانی این است که دوست داری باشد.  اینجا.  در این صندلی کناری، در این لحظه، راستش کنسرت هم بهانه است

 

Tuesday, September 11, 2012

نوایی نوایی


 نوایی نوایی
مرنجان دلم را
که این مرغ وحشی
ز بامی که برخواست
مشکل نِشیند

نوایی
نوایی
این مرغ که برخواست
غمت در دل نِشیند


نوایی نوایی
 غمت در دل نشسته


نوایی نوایی
منم زار و گریان
محمل سالهاست رفته
 

Sunday, September 02, 2012

خراب

اوضاع خرابه.  میگرن و پریود هم تعطیل کردن رفتن،  موندم من تنها