Monday, August 20, 2012

لحظه ی صفر

پس تمام اتفاق ها، - بگیر فاجعه ها - لحظه ای است. لحظه ی صفر.  هیچگاه خود فاجعه ترس ندارد.  اتفاق، چیزیست که پیش آمده/میآید و تمام شده/میشود و تو را به لحظه ای رسانده/میرساند که تو در آن از مجموع حس های پنج گانه ات، حقیقت برهنه ای را درک خواهی کرد.  لحظه ی صفر،  همان لحظه ایست که مغز،  اولین سیگنال هوشیاری را به تو میدهد،  اینکه هنوز تمام نشده ای

حتی مردن هم ترس ندارد،  اگر باور کنی که دیگر تمام میشوی،  که پس از مردن،  لحظه ی صفر وجود ندارد



  

Thursday, August 16, 2012

عکسی برای خودمان


آن روز هوا اینطور بود.  دیماه سال ۱۳۸۹،  ساحل دریای خزر

آلبوم عکسهای آن روز،  چند ده عکس از تو دارد،  چند عکس از من.  چند عکس از دریا.  چند عکس از ما

نمیدانم چه طور بود زندگی که هرچه فکر میکنم تنها دغدغه ی آنروز این بود که من یاد بگیرم وایت بالانس دوربین تو را تنظیم کنم

این تمام چیزی بود که روی ساحل درموردش صحبت کردیم

در یکی از عکسها،‌ من و تو ایستاده ایم، پاچه های شلوارهامان کشیده بالا و تَر است. هر دو عینک آفتابی به چشم داریم. من سرم را گذاشته ام شانه ی تو و یکی از لبخندترین های لبخندهای زندگیم را نثار دوربین میکنم، کاش دوست بداری که اینطور کنارت لبخند میزنم.  به هیچ کس غیر از خودمان رو به دوربین لبخند نمیزنیم

امروز باید روزی از مرداد ماه باشد.  مرداد ماه سال ۱۳۹۱.  نمیدانم به چه فکر میکردیم در آن عکس دو نفری.  هرچه فکر میکنم میبینم عکس را گرفته بودیم که به امروز خودمان لبخند بزنیم.  از آن ساحل. از آن بی دغدغگی
 

 

Friday, August 10, 2012

نمایش



فراخِ برهنگی خانه،  برهنگی دیوارها
 
و لوندی این نور از پس این پنجره ها
 
روزی سه بار،  حَوَسَم میدهد 
 
آویزان دیوارها شوم،  قاب شوم به تنشان
 
پهنِ سه بعدی فضا شوم

صدا شوم

آواز شوم
 
گلدان،  میز،  صندلی، همه ی خانه را نقش بازی کنم
 
و در آخر، تن به لمس نرم این نور، بر روی زمین دهم
  

Monday, July 30, 2012

Henrey Lee

داستان '' هنری لی''،  به نظر من یک داستان کامل است. داستان در پنج قسمت گفته میشود،  شخصیت پردازی و فضا سازی مناسب و کاملی هم دارد، یک داستان عاشقانه ی تمام عیار است

من این کلیپ را هم دوست دارم.  در این کلیپ نیک کیو و هاروی بین عشق بازی خودشان،  داستان عاشقانه ی هنری لی را تعریف میکنند که انگار هیچ ربطی به آنها ندارد.  انگار صرفا لذت یک داستان را برده اند و حالا دلشان میخواهد تعریفش کنند

Friday, July 13, 2012

ماهی

یک ماهی داریم ما،  ماهی قرمز ناز پروده ایست که از شب عید مانده.  هر دو سه روزی یک بار آبش با آب آشامیدنی تصفیه شده عوض میشود، هر دو روزی یک بار خورده های کِراکر بدون نمک به خوردش داده میشود.  تنگ بلورش یک جایی روی کتابخانه است،  جلوی کتاب های بایولوژی و بایو انفورماتیک و قرآن و نهج البلاغه.  در طبقه ی کتاب گّنده ها

طفلک از یک جور عارضه ی روانی یا عصبی رنج میبرد.  شاید هم رنج نمیبرد،  نمیدانم

اینطور است که تمام روز و شب بلکه هم دو روز پشت هم یکجا خشکش میزند.  تکان نمیخورد.  جایی نزدیک های ته تنگ بند میشود انگار.  نزدیکش هم بروید و نگاهش کنید و اینها هم خیالش نیست.  کلا میرود در یک جور کُما انگار

آنوقت یک موقعی که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده -  مثلا اینکه نیم ساعت است روی مبل نشسته اید دارید کتاب میخوانید و نه حرکتی در خانه است و نه صدایی - جنون آنی میگیردش.  یک مرتبه شروع میکند مثل فرفره دور تنگش میچرخد.  آب را به هم میزند،  همچین که صدایش شما را از جا بپراند.  انگار که تمام حرکتهای ممکن یک ماهی را در طول یک یا دو روز ضبط کرده باشند،  همه را در طول پنج ثانیه به صورت فست فوروارد برایتان پخش کنند

بعدش دوباره آرام میگیرد ته ظرف.  تا مثلا یک بیست و چهار ساعت دیگر،  یک دو روز دیگر

یک ماهی با همچین شخصیتی باید مثلا یک اسمی هم داشته باشد.  ولی در خانه فقط '' ماهی'' صدا میشود.  مهمان خارجی که داشته باشیم خطاب میشود '' دِ فیش ''.  بخشی از خانه است این ماهی.  حرکت های جنون آمیزش از جاذبه های توریستی خانه به شمار میرود،  مثل راحتی کاناپه ی سه نفره،  مثل نقشه ی کشورها روی دیوار

Tuesday, July 10, 2012

فرش

حالا تو فکرم اینه که چه طوری فَرشَمو از ایران بیارم بندازم تو لیوینگ روم این خونه هه.  این لیوینگ رومه فرش من رو کم داره،  یه طور عجیبی


فرش که مسئله ای نیست


چرا.  مهمه.  همین چیزاش مهمه،  وگرنه بقیه زندگی که یه کُس و شریه که میگذره


کُس و شر نه،  کُسِ شر


حالا

Saturday, May 12, 2012

این روز خاص، این ساعت خاص

روز مادر یا چیزی شبیه آن است.  ولی در این روز خاص،  در این ساعت خاص،  من هوس دارم از پدرم بنویسم

پدرم محقق بود،  یا شاید بتوان گفت که محقق هم بود. در این ساعت خاص،  این حقیقت برایم مهم است

باری.  در این روز خاص، در این ساعت خاص، خیالم به تلفن های وسط روزی هم هست که به پدرم میزدم در محل کارش. گوشی را خودش برمیداشت. شماره ی اتاقش را فکر کنم آدمهای زیادی نداشتند. هر بار که در مسابقه ای برنده میشدم، کلاس زبان شاگرد اول میشدم،  رتبه ای میگرفتم،  تیزهوشان که قبول شدم، بارها و بارها و بارها و خاطرم هست که خبرها را به مادرم در خانه که بود میدادم و مادرم  به نرمی میگفت که گوشی تلفن را بردار،  به پدرت زنگ بزن و بگو که چه شده.  یادم هست بارهای اول خجالت میکشیدم. میگفتم که مادرم خودش زنگ بزند و بگوید. ولی مادرم تاکید داشت که خودم شماره را بگیرم. سختم بود زنگ بزنم وسط کار پدرم و بهش یک خبر را بدهم و مگر چه قدر مهم بود؟  

در این روز و ساعت خاص،  میدانم که خیلی مهم بوده،  که زنگ بزنم و بگویم،  که خودم گوشی را بردارم و شماره را بگیرم،  که پدرم را اینطور داشته بوده باشم

 دیگر اینکه پدرم دوست داشت که تحقیق کردن را به ما یاد بدهد. هر فرصتی میشد در مدرسه که باید در مورد چیزی تحقیق میکردیم،  پدرم حاضر بود ساعتها قبلش برایم روش را توضیح دهد.  در حین کار سوآلهامان را جواب دهد.  با صبر فراوان اطلس جغرافیا،  تاریخ ویل دورانت و لغت نامه را نشانم میداد،  یادم میداد که چه طور بگردم،  بخوانم و جستجو کنم و نتیجه بگیرم

چشمهایش برق میزد وقتی میدید میخواهم راجع به چیزی تحقیق کنم،  بپرسم،  بدانم،  بخوانم یا کشف کنم

پدرم بدون اینکه بدانم کی و چه طور،  از زندگیم نرم نرم بیرون خزید، و بدون اینکه بداند کی و چه طور،  همه ی ما از خاطرش بیرون خزیدیم

و ما همه گاهی خیلی تنها میشویم

در این روز خاص،  در این ساعت خاص،  که شاید ترس کمی بیشتر از معمول مرا تسخیر کرده بود،  و گم شده بودم کمی بین تمام چیزهایی که نمیدانستم،

پدرم از روزهای نرم شاد قبلترها،  قبل ترِ رفتن هایش،  بیرون خزید.  دور تنم را در این طبقه ی دوازده مرکز تحقیقاتی پیچید.  ( با اینکه هیچ موقع این کار را نمیکرد و تا همان آخر ها هم من بودم که هر دفعه میآمد خانه میپریدم بغلش و گاهی روی مبل مینشستم روی پایش و شک که داشتم از اینکه بزرگ شده باشم شاید برای این کارها،  گفته بود '' اینجا برای تو همیشه جا هست،  روی پاهای پدرت همیشه برای تو جا هست '' ) و نرم زمزمه کرد '' جسوری و تلاش میکنی ،  این عالیه '' و چشمهایش برق زد

 میدانم پدرم تمام چیزی که میخواسته را دارد،  حتی اگر مدتهاست یادش رفته باشد که چه میخواسته

و این حس فوق العاده خوبیست که من لازمش داشتم،  در این روزها،  در این ساعت ها

Friday, May 11, 2012

شبها

روزهایم چیزی کم دارد انگار، رضایت به خواب نمیدهند شبها چشمهایم
شبهایم چیزی به بیداری صبح هایم بدهکارند انگار
این تخت
این اتاق
این زندگی
چیزی کم دارد


Wednesday, May 09, 2012

The Doctor

.
.
.
- Now, put your legs up and move to the front, just like when you are giving birth, which you have never done before, I know.
- ...
.
.
.
- So how is the situation in Iran?
- em, Uh, , ,
- How do you think of it? Is it going to get any better?
- em, I am not sure,
- There are many young people like you there, right? How do you think of them?
- hhmm,,,

Doctor laughing - now you please talk to me, I am trying to distract you here!
- I know, I see that. I am really distracted, but I honestly don't know the answers. It's very complicated and, saaa[Oouch]d

.
.
.
- Ok, that's it, we are done. 

Tuesday, May 08, 2012

سکوت

گاهی ناگهان دنیا ساکت میشود

 بلند میشوی،  جایی میروی.  قطعا جایی میروی،  هرکسی جایی میرود
 
آفتاب را که نگاه کنی میرود،  تمام آفتاب های تمام روزها غروب میکنند
 
ماه را که نگاه کنی میرود،  تمام ماه های تمام شبها غروب میکنند
 
گاهی دنیا ناگهان ساکت میشود

گریه که میکنی، تمام میشود.  تمام گریه ها یک روز تمام میشود

این روز ترسناک،  آن روز ترسناک،  فردا که میآید،‌ هفته ی بعد،‌ ماه بعد،  این حرفها

تمام میشود

گاهی دنیا ساکت میشود

و تو میشمری تمام چیزهایی را که میدانی که تمام میشوند،  تمام چیزهایی  که میدانی که میروند

تا بدانی که این سکوت هم تمام بشود

لابد، یک روز



Thursday, May 03, 2012

تلفن

 ایستاده ام کنار شیشه ی پلکان مارپیچ،  درختهای باغ روبه رو را نگاه میکنم. سبز، سبز، سبز،  یک سبز دیگر

بعد از دو هفته زنگ میزنم.  خوابیده.  میدانم بغض میکند.  سکوتم را درک نمیکند.  مدام میگوید قهر کرده ای.  قهر کرده ام؟‌ نمیدانم. نرم نرم میگوید.  از همان بغض هایش.  میگوید.  از آدم ها.  آه، آه از این آدمها

نمیشنوم چه میگوید دیگر.  خیلی وقت است از گریه گذشته است.  سرم را گذاشته ام روی پاهایش گریه میکنم.  حتی نمیگویم چه شده.  درد را میداند.  گریه میکنم. نرم نرم دست میکشد به موهایم، دیگر جانم هایش را هم نمیگوید،

خیال گریه ام هم مثل خیسی چشمهایم دیر نمیماند.  میگذرد سریع.  برمیگردم به حرفهایش.  هنوز هم از آدمهاست.  خنده ام میگیرد،  چه قدر حرف میزنند این آدمها.  نمیدانم چه مرگشان است. دوای دردشان خود درد است که بگیرند، خفه شوند.  درد آدم را خفه میکند

کمی بهتر شده، ولی هنوز هم بغض دارد. با فرکانس مشخص یک پالس در پنج دقیقه،  اشاره ای به این میکند که چه قدر خوب است بین اینهمه کوفت آدمها،  اگر بتواند گاهی با ما حرف بزند.  اگر قهر نکنیم مثل اینکه من کرده بودم.  اگر اینطور ساکت نباشیم مثل اینکه من بودم

میدانم اینها را. بر میگردم به خیالم. دوباره سرم را روی پایش گذاشته ام و گریه میکنم

بعدش از آینده میگوید،  از اینکه اگر با هم باشیم.  من خیالم به آینده ی گذشته هایم میرود.  به تصور شیرین خواهر داماد بودن سر عروسی،  به آن لحظه ای که لابد پدرم دستم را میگذاشت در درست کسی و نگاهش میکرد و میگف ( و میدانم که میگفت )  قدرش را بدان.  به پسرم که چه قدر شبیه پدرش میشد،  به دخترم که میدانستم من کمش میشوم همانطور که مادرم مرا. تصور بچه شان را کرده بودم، تصور خواهر عروس بودن،  به آن بغضی که کرده بودم وقتی فهمیده بودم بدون اینکه من بدانم ازدواج کرده،  بودنم را که دیگر بیخیال

بغضش تمام شده.  حال با فرکانس یک پالس در دو دقیقه میخندد. آن میان باز هم از دلتنگیش میگوید،  میگوید کاش مادر شوی بفهمی... خنده ام میگیرد من باز.  مادر؟ من؟  

خیره شدم به سبزی درخت ها.  میروم بالا. اینجا باید راهی باشد، پنجره ای، خیالم به بالکن طبقه ی پانزدهم میرود.  ازآن  بالا سبزی درختها را میبینم. سبزی درخت گیلاس عقیمی را محو میشوم.  نباید جور خاصی باشد.  مثل پریدن در آب سرد اقیانوس است،  از روی سخره ها. یکی دو ثانیه ای صبر میکنی،  بعد که هیچ انتظارش را نداری میپری. قبل از اینکه دلتنگیش از خیالت بپرد،  صدایش را میشنوی '' آرام بگیر،  تمام شد '' . میدانم که زمین هم گرم است
تمام '' آرام بگیر، تمام شد'' هایش را خرج این صحنه ی آخر میکنم.  کمش نمیآید

خوب شده حالش دیگر.  با احترام میگوید یک سفارش دیگر؟  میبخشی؟  خنده ام میگیرد باز.  میگوید '' آشپزی که میکنی،  پشتت صاف نیست.  اینها را برای قد تو نساخته اند،  کوتاهتر است،  مراقبت کن

 


Wednesday, May 02, 2012

سیگار دوم


خیالم به همه آدمایی رفت که شاید یه روز بهشون میگفتم '' تو غریبه ای،‌ به دلتنگیت آشناترم

کم کم دیگه فک کنم دلم برای دلتنگی ها تنگ شه، اعتیاد.  اگه همشون پیشم بودن،  پس دلم واسه کی تنگ میشد؟‌ این درسته؟‌ درسته که آدم کسی و نداشته باشه که دلش براش تنگ شه؟

احساس میکنم دچار پوچی میشم اگه همه پیشم باشن.  میشد پیشم باشن و نبودن این همه مدت؟‌ بلد بوده این کارارم؟‌ که آدما پیش هم باشن،  خوشحال باشن؟‌ واقعا؟‌ 

نه

فهمیدم که خودکشی کرده، یه طورایی لبخندم گرف.  ترسم همش از روزیه که بدون خودکشی مرده باشم. قضیه اصلا غم و غصه و این چیزا نیست.  من حتی مدتهاست که غم اونقد گنده ای هم ندارم.  به قولی گل در بر و می در کف و معشوق به کام است،  ولی این یه تصفیه حساب شخصی که با خود زندگیه که دارم.  من همیشه سعی میکردم آدم درستی باشم، ولی حالا حس میکنم مدتهاست که یه خودکشی به این زندگی بدهکارم. بهش حسودیم شد.  خیلی آدم درستی بوده

 

Monday, April 30, 2012

آکواریوم

 عید

میگف حالا چی شده عید امسال ملت انقد حرص ماهی قرمزا رو میخورن که دارن میمیرن،  دو تا ماهی مگه چیه. خوب بمیره

میگفتم  آدم ماهی که میگیره محکومه به اینکه مردنشون و ببینه.  غصش شد که هفت سینم بدون ماهی هفت سین نمیشه.  خوب معلومه که ماهی گرفتیم.  دو تا.  

دو روز نشده مردن.  هردوشون

دوباره قبل عیدی رفته بودیم فروشگاه،‌ ساکت بود. خوب معلومه که بازم ماهی گرفتیم،  دوتا

رفته بود وبسایت خونده بود که غذای ماهی چیه.  چه طوری نگهشون میدارن.  شبشم یه پیت هیژده لیتری آب معدنی گرفته بود که هرروز آب ماهی رو عوض کنه با آب معدنی،  خونده بود که آبش باید معدنی باشه

صبح

از کنار من رد میشه،  میره جلوی کتابا،  اونجا که تنگ ماهی هست.  ماهیه رو نیگا میکنه.  که خوابیده،  یا اینکه بیداره. نگا میکنه ببینه غذاشو خورده،  نخورده. پیپی کرده، نکرده. یه کم '' آبا آبا آبا '' گفتن ماهیه رو نگا میکنه. 

از کنار من رد میشه.  آروم میشینه رو زمین. اونجا که من خوابیدم. یه کم نگام میکنه.  دستشو میکشه رو صورتم، موهام،  گردنم،  شیکمم.  کش و قوس اومدن من و نیگا میکنه

شب

از تو کمد یه خورده نونی چیزی برمیداره،  از کنار من رد میشه میره جلو کتابا،  اونجا که تنگ ماهی هس.  ماهیه رو نگا میکنه،  یه کم '' آبا آبا آبا '' گفتن شو گوش میده. کلی با وسواس ریزی ریزی خورد میکنه نون رو آبش.  یه طوری که ماهیه نترسه.  پریشب میگف که هنوزم ماهیه نمیآد رو آب وقتی براش غذا میریزه

از کنار من که داره رد میشه،‌ آروم میشینه رو زمین.  خواب اگه باشم،  یه طوری که اصلا بیدار نشم بالای سرمو بوس میکنه. زیر زیرکی موهامم بو میکشه،‌ همون کوچولو که نوک دماغش رو کلمه

میدونه من به ماهی حسودی نمیکنم
 
آکواریوم

بهش گفتم چ خبر؟ گف یه آکواریوم خریدم،  خالیه هنوز.  ولی همین خالیشم به خونم حال و هوای خاصی داده.  به دوستاش گفته بود که برای بازنشستگی سرگرمی لازم داره.  همیشه میگه که سنش زیاده،‌ ولی اینطوری نیس.  خودشو بازنشسته ی مسنی میدونه، چون از زندگی لابد

یه جا نوشته بود یه زنه داشته تو آکواریومش براش قهوه درس میکرده

 



Thursday, April 05, 2012

مامان

یکی از بدترین کارهایی که میتوان با روان یک عدد انسان انجام داد، این است که باورهایش را به چالش بکشید و در این چالش نگهش دارید، بگذارید در جایی بین باور کردن نکردن بماند. نگذارید امیدش را از دست بدهد.  مثلا دستش را بگیرید ببریدش در دنیایی که خورشیدش سبز است و نورها رو هورت میکشد و تاکید کنید که این همان خورشید است که شاید یک روز مثل قبل شود.  یا مثلا برای یک آدمی که فکر میکند خدا جایی در طبقه ی هفتم آسمان است،  ببریدش طبقه ی هفتم آسمان و نشانش دهید که متروک است و برایش آیه بخوانید که '' آن لحظه که فکر کرده اید من وجود ندارم،  در جایی نزدیکتر به شما هستم

در همین راستا،  یکی از کارهای دیگری که میتوان با یک عدد انسان انجام داد این است که بردارید پوست و قیافه ی یک آدمی که دوستش دارد را تن یک موجود بی هویت کنید و ازش بخواهید با او زندگی کند،‌ درست همانطور که با آن دیگری

شکنجه اش میشود که هرروز همان آدمِ خودش را ببیند درحالی که آدمِ خودش نیست. نمیتواند آن هویت را از این ظاهر جدا کند. سختی و دردقبول از دست دادن یک انسان و امیدی که در ناخودآگاه آدمی وجود دارد از آرزوی بازگشت هویت گم شده به پوسته ی انسانی باقی مانده،  باور جدایی هویت از دست رفته از ظاهر باقی مانده را دشوار میکند،  گاهی دشواری به حدی میرسد که آدمی مرگ پوسته را ترجیح میدهد 
میتوان درک کرد
 
بیماری آلزایمر،  نزدیکان بیمار را جایی نزدیک اینجا رها میکند.  با مقداری تفاوت. از بارز ترین کارهایی که آلزایمر میکند این است که حافظه را از بین میبرد.  اینطور نیست که هیچ از هویت آدمی باقی نمانده باشد ( با توجه به اینکه انسان را بیشتر از حافظه اش بدانیم )‌ درواقع یک پوسته ی شکننده از هویتش باقی میماند که خلا وحشتناکی را در بر گرفته است. خلا ای که برای بیمار و نزدیکانش به یک اندازه ترسناک است

بیمار آلزایمر نزدیکانش را دوست دارد، اگر برایش بگویی که دخترش هستی، بغلت میکند، آن طور که پدرت تو را.  همسرش را صدا میکند،  آنطور که پدرت مادرت را.  با تو با احترام برخورد میکند،‌ آنطور که پدرت با یک  دختر غریبه که شکل تو را میداشت.  موهای بلندت را که ببیند لبخند میزند،‌ آنطور که میدانستی پدرت اگر موهای بلندت را میدید
 
بیمار آلزایمر،  پدرت است،‌ بی آنکه پدرت باشد

-----------------
مامان،  چهار سال بعد از بیماری پدر،  بعد از اینکه اندکی باور کرد که دیگر پدر شاید رفته باشد،  بعد از چهار سال،‌

Sunday, March 25, 2012

مرثیه

تو،  تو؟  تو دوری

دوری؟  

دور؟ کجا؟

تو دوری از  بَرُم؟  

برَ... بَر...بر

دل

دل؟  دلم؟  دل در برم؟  

نیست؟  نیستی؟‌

تو دوری از برم دل در برم نیست؟

هوا....هوا....

هوا

هوا

هوای دیگری؟‌ کی؟ من؟  تو؟‌  من؟  تو؟

در سرم نیست‌ 

سرم؟‌ من؟  تنم؟  دستم

تو دوری از برم دل در برم نیست
هوای دیگری اندر سرم نیست

تو دوری

تو دوری

هوا

هوا

هوا

Monday, March 12, 2012

"I got Life." A soapy doapy story.

I got a new disease, just recently. It hurts. It started with a mental cold, water coming out of my eyes and I shiver during the night and I have pain in my chest several times during the day. Sometimes I miss places, sometimes I miss people, sometimes I want to be alone, sometimes I wish I was nowhere. Feelings come and go and many times it hurts, but when it doesn't, it feels quite OK.

I have been to the doctor's a couple of times. The last time I'd been there, today, he said  "I am afraid you got a terminal disease, it's called Life, kills slowly and painfully."

He also added that about fifty percent of humans are suffering from it. The rest, have had it and are gone now, they just have not realized it yet, it takes time.

He said no cure nor medicine, once I asked about the treatment. What should I do now doc, he grinned, "What should you do with Life? The life, you should just live it." replied the doc.

Thursday, March 01, 2012

دلتنگیها

از عمده دلتنگی های این روزهای من که شیر اشکهایم را باز نگه میدارد،  مردم این شهر همدیگر را بغل نمیکنند.  نه مردم. همین دوستا.  بغلشان هم که میکنی همچین ناراحتشان میشود که تنهاییت ده برابر تنهاتر شود

بعد هر از گاهی ور میدارند یک تابلو میگیرند دستشان '' فری هاگ'' راه میافتند تو خیابان پی بغل کردن مجانی

اصلا همه چیشان به همه چیشان قاتی دارد. بغل نکردنشان سر حفظ کردن حریم و این حرفها نیست.  به خدا من آنجا که آدمها را بغل میکردم حریم هایم بیشتر از اینجا حفظ بود. انگار فقط زورشان میآید نزدیک شوند.  همان دستی هم که دراز میکنند که بگیری گرم نیست.  سریع پس میکشند.  میترسند از هم انگار،  میترسند مهربانیهاشان واگیر داشته باشد انگار،  بغلشان کنی چیزی از مهرت بهشان بماسد یا برعکس


Sunday, February 19, 2012

نامه های بی صحاب

من از شانزده سالگی ارتباطم با نزدیک ترین آدمهای زندگیم،  نامه ای شد. طبیعتا به اجبار.  اینطور بود که دیگر نامه نگاریهایم صاحب سبک شد. برای هر کس یک سبک داشت. بعدترش اینطور شد که من برای نزدیکترین آدم زندگیم هم که در اتاق کناری بود، راحتتر بودم نامه بنویسم تا حرف بزنم.  در این سالها،  من به شاید نزدیک ده نفر، انواع نامه های عاشقانه، احساساتی،  غمگین، شاد، خبری، داستانی، نامه های داد زن،  نامه های خیس گریه، نامه های کرکر خنده،‌ نامه های دلتنگی، نامه های هر جوری که این زندگی بود و نبود و میتوانست باشد و نمیتوانست نباشد، بارها، بارها و بارها زده بوده باشم.  من امشب گیج بودم و خسته،  مثل خیلی وقتهای دیگر.  ولی امشب خودم را دیدم که دارم نامه ای مینویسم که تمام که شد،  نمیدانستم این نامه برای کیست.  شاید هر جمله اش مال یکیشان بود،  شاید مال هیچکدامشان نبود

نمیدانم با کدام یکی شروع شده بود مخاطبش و وسطش کشیده بود به آن یکیهای دیگر و آخرش نمیدانستم این حرفها برای کیست،  اصلا گفتنش برای چیست؟

من امشب فهمیدم نامه ی بی صحاب،  شاید یکی از غمگین ترین موجودیت های دنیا باشد،‌ شاید هم یکی از رهاترین هاشان. چیزیست در مفهوم به مانند جنده.  برای هر کس چیزی دارد،  برای هیچ کس چیزی ندارد