Saturday, January 29, 2011

دلیل

خود کشی؟ هر موقع رفتی بالای پشت بوم بهم راجع بهش بگو!

تو رفتی بالای پشت بوم، یادمه

اوهوم

رفتی اون لبش؟ بالا؟

اوهوم

هاها، خوب منم رفته بودم، ولی من لبش نرفتم، من فقط سکوتش و دوس داشتم، ولی فک کنم هرکی می ره اون بالا به پریدن فک می کنه، وقتی حالش خوب نباشه و اینا

کی؟

نمی دونم، اون موقع هنوز باهم بودیم

چرا به من نگفتی؟

گفتم، فک کنم مسیج دادم

خوب؟

خوب هیچی دیگه، من جرئتشو ندارم. بعد اونجا فک کردم خیلی غصش میشه اگه من همچین کاری بکنم، یه طورایی یه جوری دردش می آد که من حاضر نیستم هیچ طوره دلیل همچون دردیش شم،‌ فقط همون یکی، راجع به ناراحت شدن بقیه اصن فک نکردم، اگه این کارو می کردم خیلی تو این دنیا تنها میشد، یه طور عجیبی. تنها کسی بود که فک کردم به خاطرش هیچ موقع خودکشی نمی کنم، یه طورایی این برام دلیل شد، به بقیه فک نکردم

حتی من؟! فک نکردی به اینکه من ناراحت میشم؟ این خیلی بی انصافیه! باورم نمیشه!

نه خوب. تو نبودی. راستش الآن هم که فک می کنم تعجب می کنم که چرا فک نکردم که تو ناراحت میشی، قاعدتا تو باید بیشتر از بقیه ناراحت می شدی، نمی دونم، راستش اون لحظه اصلا به تو فک نکردم، تو تو یه مهمونی بودی و حتی گوشیتم بر نمی داشتی

متاسفم

می دونم


Monday, January 24, 2011

خیال

بهم می گفت نیستی - دوری
حرف می زد
سعی می کردم باشم - خیلی هم سعی می کردم
صدام می کرد - نظرمو می پرسید
پنجره ی ماشین رو باز کرده بودم و دستم و پر می دادم بیرون
از سر انگشتام نخهای رنگی خیالم می کشیدن تا آسمون و من می رقصوندمشون و محو تماشاشون بودم
یا شیفته ی جایی که کشیده بودن سمتش
صدام می کرد - اسممو - خود اسممو - که خیلی غریب بود و هر موقع که می دونست تو دنیام نیست اونقد از دور صدام میکرد
جواب می دادم - تمام سعیم رو می کردم و می گفتم بله
باز ادامه می داد و حرف می زد و من محو نخ های خیالم می شدم
شاکی شد - تو حتی به حرفهام گوش نمی دی
غصم شد
به تمام خیالم و نخ هاش حسودیم می شد
چه آزاد بودن
چه قدر سنگینم من
چه طور می تونستن برای خودشون بالا برن اونقد
من اینجا چسبیدم به زمین

یاد عکسم افتادم
توش ورداشته بود تمام نخ های خیالم رو کشیده بود
همون طوری که همیشه دورم ویلون می رن اینور اونور
می کشیدن به آسمون؟
وقتی بهم داد خودم تا حالا ندیده بودمشون
یه بالم گذاشته بود سمت چپم

گفت یه بال داری
چون اگه دو تا داشتی اینجا بند نمی شدی

اینو تا بعد از نبودنش نفهمیده بودم
آخرا که دیدم بهش بند نیستم اینجا دیگه جای موندن نبود
می خواستم بپرم
پنجره ی بدون پرده شبا هواییم می کرد
گریه می کردم
تازه فهمیدم که بال ندارم و چه قد می خواستم بپرم
تازه فهمیدم که چرا اصن من طور آدمی بال باید بخواد که یکیشو بداره که اگه دوتاشو بداشت بره

صدام می کرد هنوز
اشکام در اومد
از اینکه مجبور بودم برگردم و به صداش جواب بدم
از اینکه شاکی شده بود که نصفم رفته بود بالا
از اینکه اگه بر می گشتم نمی ذاشت نخهامو ول کنم دورش بگردن
بپیچم دورش و از تنش بالا برم

خیالم دورش بود - قبل ترهاش!
خیلی مدتی دورش بود، می رقصید دورش - خیالم رنگی بود و خوب می رقصید - یادمه
نخ های خیالم و پاره کرده بود
دونه دونه - کلافش می کردن
حالا ویلون آسمون بی ته شده بودن و شاکی بود که نگاشون می کردم

گریه کردم
بازم اسمم و صدا کرد،
داشت رانندگی می کرد و بیشتر از شنیدن اسمم نمی تونست بهم بده
از دور صدام می کرد

راست می گفت که من می خواستم دورش بند بپیچم - خیالم بود!
اینو همین الآن فهمیدم

همین الآن فهمیدم چرا اون روز اونقد از ویلون بودن نخهای خیالم تو هوا بغض کرده بودم
همین الآن فهمیدم چرا سختم بود بهش جواب بدم.

Sunday, January 23, 2011

سیب

بهش زل زدم و گفتم به نظرم خدا یه دیکتاتور تمام عیاره
گفتم که حاضرم اینو به خودشم بگم
وگرنه
چرا هیچکی از من نپرسید که اصن حاضرم بیام اینجا یا نه

انداختت یه جا که دکمه خروج نداره
حالا هر چه قدرم که تو بگی خوبه

حالا بماند که اگه واقعا گفته باشه که شکرگزارش باشیم و براش بندگی هم بکنیم و زانو بزنیم و سجده کنیم، که اینا دیگه خیلی مسخره ان

بعد شم آیه و حکم داده که واسه کس دیگه سجده نکنین
فقط خودم

بیکار
حالا طرف هر چه قدرم زور داشته باشه
این درسته که یه مشت موجودو درس کنه
بندازشون یه جا
بشینه نگاشون کنه محض تفریح؟
یه مشت فرشته و جنم گماشته
کنارش بشینن تماشا

خیلی جالبه برام
که
ورداشت
اون دو تا رو انداخت یه جای خیلی باحال
بعد گفت فقط سیب نخورین

اگه از اولش بدجنسی نداشت
که ولشون می کرد هر چی میخوان بخورن خوب
چی ازش کم می شد اینا سیبم می خوردن

اونم بی دلیل
بعد شم انداختشون اینجا که یعنی
شما شایسته اونجا نبودین
برین همین جهنمی که این پایینه
ببینم چه غلطی می کنین

منظورمه
هیچکی خوشش نمی آد بهش بگن چی کار کنه چی کار نکنه
وگرنه که
ما الآن اینجایی که هستیم نبودیم
اون دو تا ام اگه این چیزا تو کتشون می رفت
یعنی اگه اصن این بکن نکن ها تو کت آدمیزاد می رفت
که همون سیبرو نمی خورد
که ما الآن اینجا باشیم.






سرریز

در لحظه ها جا نمی شوی
من درمانده
لحظه ها را از زمان قرض می کنم
پرشان می کنم،
تا ابدیت خیالم،

تو باز هم سرریز می کنی

Friday, January 21, 2011

نیاز


شباهت غریبی حس می کنم
بین بیتابی پیچ و خم گلهای قالی ( بیتابن، نبضوش بی قرار می زنه)

مثل حرکت ظریف سر انگشتا تو رقصش

مثل قاتی شدن طعم هل و بادوم و پسته و زعفرون تو شله زرد
بعد روش دارچین

اینم از دوست داشتنش:

تن تو ظهر تابستونو به یادم می آره
رنگ چشمای تو بارون و به یادم می آره
وقتی نیستی زندگی فرقی با زندون نداره
قهر تو تلخی زندون و به یادم می آره
من نیازم تو رو هر روز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه

تو بزرگی مثه اون لحظه که بارون می زنه
تو همون خونی که هر لحظه تو رگهای منه
تو مثه خواب گل سرخی، لطیفی مثه خواب
من همونم که اگه بی تو باشه جون می کنه

من نیازم تو رو هرروز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه

تو مثه وسوسه ی شکار یه شاپرکی
تو مثه شوق رها کردنه یه بادبادکی
تو همیشه مثه یه قصه پر از حادثه ای
تو مثه شادی خواب کردنه یه عروسکی

من نیازم تو رو هرروز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه

تو قشنگی مثه شکلایی که ابرا می سازن
گلای اطلسی از دیدن تو رنگ می بازن

اگه مردای تو قصه بدونن که اینجایی
برای بردن تو با اسب بالدار می تازن

من نیازم تو رو هرروز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه

نیاز
فریدون فروغی








Wednesday, January 19, 2011

تئاتر من


اینجا که خودم تنهام
باید دونه دونه همشونو بازی کنم
بعد نگاشون کنم ، اونطور که اگه بودن نگاشون می کردم

تو یه روز بارونی با جرات می رم یه عالم سبزی می خرم
بعد می آم یه من آش می پزم

کیک و خورشت کرفس می پزم
بعد برای خودم توضیح می دم که چه قد این خورشته خوشمزه است
بعد خوشم می آد که انقد خورش کرفس دوس دارم

من چه هنر پیشه ی خوبیم
گاهی خودمم نمی فهمم الآن خودمم یا یکی دیگه

گربه های تو خیابون و که می بینم
وا میستم نازشون می کنم - می ذارم یکم دوسشون بداره، چند لحظه اون زندگی کنه و بعد تماشاش می کنم که چه طور با گربه هه بازی می کنه و دوسش می دارم

کلمو می کنم تو کتاب و با جدیت دیگه زیر هیچ کلمه ای خط نمی کشم - اینطور کتابارو می خوند،‌ اگه خط بکشم دیگه اون نیست که نگاش کنم،‌ دلم تنگ می شه

شبا پرده رو خیلی دقیق می کشم، طوری که هیچ نوری نیاد تو اتاق، گاهیم سرم و زیر پتو می کنم - به نور حساس بود

به لباسهام ایراد می گیرم ، با بد اخلاقی می گم که یه چیز درس بپوش با من می آی بیرون، - وا میستم نگا می کنم که بی رحمانه به لباس پوشیدنم گیر می ده،‌ گاهیم یه طوری برخورد می کنم انگار که از رنگا خیلی سر در می آرم، بعد سعی می کنم برای خودم توضیح بدم که چی رو با چی بپوشم خوب می شه، اعتراف می کنم تو این یکی ممکنه از خیلیا بهتر باشم،‌ ولی امکان نداره مثل خودش شم، به هر حال اداشو در می آرم و حال می کنم

منطقی حرف می زنم،‌ نرم و آروم،‌ سبک و سفید،‌ صبر می کنم،‌ درک می کنم،‌ می شنوم و گاهیم به خودم می گم '' اینطوری داری قضاوت می کنی''

به آدما اونطوری جواب می دم که اگه بود جواب می داد و عاشقش میشم

ساکت میشم، عاشق شدنی،‌ نرم و سبک راه می رم، لاک قرمز به ناخونای پام می زنم و ویلون میشم، شراب قرمز و پنیر آبی دوست می دارم و دراز می کشم و نرم نرم با ملافه بازی می کنم،‌ تو دلم تمام دخترا رو اونطور صدا می کنم که منو صدا می کنه،‌

ودکا دوست می دارم، نه با طعم گلابی، ودکای ابسلوت خالی، حتی گاهی سیگاری هم میشم،‌ انقد که خودم باورم نمی شه،‌ - واسه این یکی معمولا یه فحشیم می دم زیر لب بهش،

گاهی دلم می خواد شعر بگم، بعد نمی تونم و کلافه می شم،‌ بهش می گم یه چیزی بگو، شعربگو، ‌اینو بلد نیستم خودم بازی کنم

دختره رو بغل می کنم و اونطور دوسش میدارم که اگه بود دوسش می داشت، اونطور نگاش می کنم که نگاش می کرد - ''انقد شبیه منی که دختر دوست داشتنتم شبیه منه''

روزی هزار تا نقش عوض می کنم،
به جای همشون حرف میزنم،

آخر شب خودم می شم
و دلم برای همشون تنگ میشه





افیون

من همیشه فک می کنم نصف من رفته تو خواهرم، اونجا که اون می تونه همه چی رو تصویر کنه، نقاشی کنه،‌
چه قد راحت این کارو می کنه!‌
آدم محو سلطنت بی نقصش رو صفحه ی کاغذ می شه.
من نمی تونم چیزی رو نقاشی کنم،‌ تصویر نمی تونم خلق کنم،
با اینکه خیلی طلب می کنم که بتونم،
گاهی فک می کردم یه موقع بیام براش چیزایی که تو سرم هست و توضیح بدم، بعد اون نقاشیشون کنه

به هر حال

این صحنه خیلی برام پیش می آد، ولی این یه نقاشیه،‌
اون نقاشی که یه آدمی توشه که حرف نمی زنه،‌
ولی باید بگه،‌ باید یه چیزی رو بگه که نمی گش،
منظورم تو همون صحنه است، باید دهنشو باز کنه و بذاره کلمه ها بیرون بیان،‌
چیزایی هستن که باید شنیده شن

بعد

یه طورایی کلمه ها مثل دود از دهنش در می آن و پخش می شن و نیست می شن
ولی شنیده نمی شن، چون گفته نشدن
مثل آدم لال
سکوت می شه آدم
با یه ابری از کلمه هایی که دود می شن و گفته نمی شن و شنیده نمی شن
آدم کم کم پشت این دود تار دیده می شه
محو می شه

دیوانه،
با چه صبری سکوت می کنه
تا به افیون کلمه ها معتادت نکنه





Tuesday, January 18, 2011

Me

So, we were doing this practical in computer lab, I was eating crackers with grapes and walnut,
-Ugh, why do I eat so much, I am always hungry, it's driving me crazy!

- Because, it is you. One of my classmates says, looking at the monitor, without turning his head,
- Yeah, I was about to say the exact same thing, said one another,

I looked up, some other in the lab giving me this look "yeah, we agree as well"

Monday, January 17, 2011

Accents

A French woman speaking English with French accent, you would say Sexy cute.


- shall we answer the exam in Swedish?
- In Swedish, English, Russian, as well.

A great statistics professor with Russian accent, Yummy, you would say.

Friday, December 17, 2010

Lady Killer



- Try this one.
- o, k..., I have absolutely no idea what's in it...
- huh? Do yourself a favor and try this other one, this is a lady killer,
- o, hum,... oh~! IT IS indeed!
- Now put that little piece on this ginger bread and have it... Heaven...
- hum, Oh My GOD! and you explained it the right way!
- yeah, it is amazing laughing


Oh it's nothing, I just tend to like the lady killer stuff. Women are tough, (seriously, they are not easy to kill), so, if there is anything that can kill a woman... well, that you should try!

Tuesday, December 14, 2010

جرم در خور و شایسته

نوشته بود

به امید روزی که هیچکی فقط به جرم اندیشش اعدام نشه.

همچین رو این '' اندیشش '' تاکید کرده بود
آدم حس می کرد طرف خیلی غصشه که جرم طرف فقط اندیششه و جرم معقولتری واسه اعدام شدن نداره

من با خودم فک کردم
حتما تو آلمان نازی
یکی از نازیها
یه روزی
خیلی غصش بوده
که چرا
یکیشو
یا یه آدمی رو دورو برش
به یه جرمی اعدام کردن - کشتن
و با خودش گفته
''ای بابا، آخه طرف حتی یهود هم نبود''
شایدم حتی از خود خدا پرسیده بوده
آخه مذهبی هم داشتن
که '' خدایا، این یارو که کثافته یهودی هم نبود، چرا این بلا رو سرش آوردی؟''

تقریبا مطمئنم یکیشون یه بار این جمله رو تو دلش گفته



Monday, December 13, 2010

اسم


بعد، یه روز می شه که یکی خودشو معرفی می کنه و تو بازم اسم آشناشونو می شنوی - هر کدو مشون رو-
طرف و نگا می کنی نفست یه لحظه می گیره و انگار دلت می خواد این پوست جدید شو بشکنه و بیان بیرون - هر کدو مشون -
یه ذره به حرف ها شون گوش می دی،‌ اون طور که دوس داشتی حرفهاشونو بشنوی - صداشونو - حرفهای هر کدومشون رو-
انقد عجیب رفتار می کنی که طرف فک می کنه - فک می کنن- عاشقش شدی
نمی دونن همش واسه یه اسمه
با خودت فک می کنی طرف هیچ ایده ای نداره چند بار اسمشو چه طوری صدا کردی یا شنیدی
یا شاید یه موقعی هر روز می شنیدیش - صداش می کردن اینور اونور-
همه ی اینا تو همون چند لحظه ی اول که می بینیش می آد تو کلت و می ره

شایدم یه موقع بعدنا از طرف لجت بگیره،‌ چون اصلا شبیهش نیست - شبیه هر کدومشون-
ولی با اینحال هر روز با اون اسم شبیه همشون تو زندگیت را می ره
انگار که هر چی معنی اون اسمه برات داره رو بی هوا لگد کوب می کنه

داشت برا بچش اسم انتخاب می کرد
می گف آینده ی بچه خیلی به اسمش ربط داره ،‌ اینو یه طوری می گف که معلوم بود - یا نبود- که می دونه چه قد مسخره است، ولی دوس داشت که این طور فک کنه یا دوس داش یه دلیل خوب داشته باشه که اونهمه به اسم بچه هه فک می کرد
یادمه می گف شک نداره اگه اسمی رو که شوهرش می گه بذاره ، بچش می شه یه خواننده تو لوس آنجلس
چه قد نمک داشت وقتی اینارو می گف
حالا
منظورمه،‌ آخرشم یه اسم گذاش واسه بچش که به نظرش بچش می شد یه آدم پاک و خیلی مهمی یه موقعی که دروغ هم نمی گف البته - این دروغه واسش خیلی مهم بود-


نمی تونم بگم اسمه خیلی مهمه یا چی رو تعیین می کنه
ولی می دونم، خیلی چیزا فرق می کرد اگه وقتی خودشونو معرفی می کردن آدم اسم آشناشونو نمی شنید
و دلش نمی خواس پوستشونو بکنه تا یه بار دیگه قیافه آشناشونو ببینه
یا صداشونو درُس کنه تا صدای آشناشونو بشنوه...
یا کلا تو خیال رویای یکی بودنش - بودنشون - خمار نمی شد چند لحظه ای

هر چه قدم کم اهمیت باشه - گیریم حسای نازک من تو چند ثانیه اول شنیدن اسمش - اسماشون- بالاخره بودو نبودش تو این دنیا یه فرقی داره.

.

Sunday, December 12, 2010

Men vs. Women, the body

"I have desire for a male body; yet, I admire a female body."
She said;
and I could have never explained it better.

Thursday, December 09, 2010

Where "she is free" is such weird unusual sentence.

There are times when you like this mixture of cultures in Chalmers. There are people from all around the world,
Indian, Chinese, German, Greek, Brazilian and of course Swedes and Iranian. My International classmate salad.

I was murmuring "she is free", almost crying, reading her email, I could not believe that had happened,

Noticed me, my swedish classmate checked my monitor... probably waiting for an explanation, & I was wondering where to start from,

she is free from her man,
of her pain,
her prison,
she is free now to pay a visit to her motherland,
she is free to pay visit to her loved ones,
she is free, a free woman.

I did not tell him all of these. I just said some sentences that getting a divorce might be difficult for women in Iran, as officially they have no rights to ask for divorce, and this friend of mine wanted to have a divorce for almost two years now... and it was done, finally.

He went back to his monitor, , ,

"Yes, hhmm,,, I know different places of world are somehow different from Sweden..."
he said after some 10 minutes.

Saturday, December 04, 2010

knew of him

- so, back then, did you know him?
- you mean if I knew of him. watching TV
- yes, did you know him?
- if I knew of him.
- ?!
- I did not know him. I knew of him.

I burst into laughter

-?
- you know, the other day, my mum was asking me if you understood Persian. I said yes and she asked me if I talked to you in Persian and I said no, why, she asked and I replied cause Chris speaks English so well and makes fun of my grammar mistakes, still laughing
- yes and I am not giving you the chance to laugh at my grammar mistakes in Persian. back to watching TV
-
well, it would be ok, cause Persian is not your second language.
- No, it is not, well, it is actually my fourth language.

End of conversation

Friday, December 03, 2010

Blue

Yes, some pink, and now some blue. I am just coloring around my blog.

This is the view from one of the lecture room's window,

Yesterday, I walked around the department to find the yard this window faces to.

Pink















I like the golden effect of the shallow sun light of December 1st on the violet orchids, which made them look pink.

Wednesday, December 01, 2010

Suicide in Winter

They say people tend to suicide more in winter.
Cause it's darker and maybe more sad, something like that.

Today I decided to postpone the idea until a sunny day in the middle of the summer,

I put up this rule for me "no suicide in winter"

I don't want people to blame the winter for that,

And I am really interested to see for myself, is it winter or is it just life that is so bothering.

خواب راحت زن های خوب


می دونم
شهلا که اعدام شد
خیلیا خوشحال شدن
بهتره شما هم بدونین که خیلیا خوشحال شدن
خیلی خانم های با فرهنگ با اصل نصب که هیچ موقع از این غلطا که شهلا کرده بود و حقش بود اعدام شه نکرده بودن
گره روسری هاشون رو محکم کردن
چادر هاشونو مرتب کردن
زیر لب گفتن حقش بود

راضی از اینکه
تو مملکتی زندگی می کنن که اگه یکی از این زنای هرجایی یه روز قاپ شوهرشونو زد و زنیکه حیوون اومد خودشونو یه روز که خونه تنها بودن کشت، بالاخره عدالتی هست، قاضی و دادگاهی هست که اعدامش کنه و انتقامشونو بگیره. زنیکه ذلیل مرده. الهی کرما بخورنش تو خاک.

شکر خدا
الحمدلله

البته همه خانم ها اینطوری نیستن
بعضی ها هم هستن که خیلی مهربون ترن با امثال شهلا، نصیحت می کنن‌:‌شهلاها درس عبرت شه براتون،‌ سراغ مرد زنای دیگه نرین
آقایون شما هم گول امثال شهلاها رو نخورین،‌ آخر عاقبت نداره.

پشتشم می آن که :‌ آخه مردا ساده ان. سری گول می خورن. این زنای هر جایی هم که هفت خطن، خدا همه رو به راه راست هدایت کنه.

انشا الله.

البته اگه خدا یه کم تو هدایت کردن آلت جنسی مردا به راه راست هم اهمال می کرد شاید بد نبودا! ولی وای نه استغفرالله!‌ نگو تو رو خدا، خوب مردا باید اینطوری باشن، طبیعتشونه، ذاتشونه... اگه نباشن مرد نیستن... فقط ذلیل شن این زنای هرجایی که مردای مارو گول می زنن...

همون خدا هر چی بیشتر همه چی رو با هم به راه راست هدایت کنه بهتره.

شما هم دعا کنین. می گن دعا خوبه

آمین






Sunday, November 28, 2010

قورمه سبزی، برف، شیر پاکتی کم چرب



بهش می گم هوس کردم قورمه سبزی درس کنم، می گه الآن؟ می خوای شب بخوریش یا فردا ناهار؟

می گم نمی دونم، به خوردنش فک نکردم.
آهان، هوس پختنشو کردی.
حس خوب درک شدن.

باید تمام هفته رو ول کرد یکشنبه شب ها رفت چالمرز.

خوشم می آد وقتی درشو روت نمی بنده هیچ موقع

طفلک دانشگاه تهران
چه قد واسه این در بستش دوسش نداشتم

ساعت ۹ شب یکشنبه از چالمرز پیاده تا خونه. برف می آد، ریزو بی صدا. باد میآد، دما ۳ درجه زیر صفر، حس ۱۰ درجه زیر صفر

دوس دارم وقتی من اون کسیم که اول رو برف راه می ره.

به زور در پاکت شیر کم چرب یه لیتری رو با دستکشای کلفت دسباف پشمی باز می کنم

خونه که میرسم نصف شده