Tuesday, June 18, 2013

آسمان حداقل چهار متر با زمین فاصله دارد.

 رفته بودم دراز کشیده بودم رو لبه ی بالکنی که پایینش باغ رُزه. هوا که آفتابیه، یکی ازمسائل اینه که بشینم لَبِش پایین رو نگاه کنم یا دراز بکشم دستامو کش بدم تو آسمون، درختای سرو و دستامو آسمونو نگاه کنم. دستامو کش میدادم تو آسمون ، '' هِه!‌ دستم تو آسمونه ''.  یکی توم میگه '' نه. آسمون حداقل چهار متر با زمین فاصله داره!‌ '' برگشتم اینجا دنبال صاحب صدا. کتابِ من و خارپشت و عروسکم. نمیدونم کدوم یکی از '' تَرین'' های زندگیم میشه. فقط متنش نیست. تصویر سازیشم خیلی خوب بود.  اینجا پیداش کردم و چند جای دیگه

 ------------------------
من و خارپشت و عروسکم 
 
امروز صبح که از خواب بیدار شدم، دیدم که عروسکم یه چشمی شده. همه جا رو گشتم؛ ولی چشمش رو پیدا نکردم. یک تکه آدامس به جای چشمش چسباندم و روی آن رو با خودکار آبی یک دایره کشیدم.
من وسط لب های عروسکم را سوراخ کرده ام و همیشه از اونجا توی شکمش غذا می ریزم. بعد هم یک پایش را در می آورم و غذاها از آن بیرون می ریزد. دیروز پول مدادم را دادم یک پاکت کوچک ارزن خریدم. ناف عروسکم را سوراخ می کنم؛ ارزن ها را توی دهانش می ریزم و بعد از مدتی تکانش می دهم تا ارزن ها از نافش بیرون بریزد.
او می گوید: «من که جوجه نیستم.»
و من می گویم: «من این را نمی دانستم.»
تا وقتی که ارزن ها تمام نشده است، او جوجه است!
خار پشت بیچاره همیشه وقتی به عروسک غذا می دهم، با حسرت نگاه می کند. او توی شکمش خالی نیست. گودالی هم که با قیچی زیر دماغش کنده ام، بی فایده است؛ فکر می کنم که او بالاخره یک روز از گرسنگی بمیرد.
امروز مثل همیشه خارپشت و عروسکم را توی نایلون، لای کتاب هایم می گذارم و به مدرسه می برم. یک روز کتاب هایم را توی بقچه به مدرسه بردم و همه به من خندیدند.
خانم معلم دارد دیکته می گوید. صدای گریه عروسکم را از توی نایلون می شنوم. می روم زیر میز و نایلون را باز می کنم. می بینم خارهای خارپشت توی لپش فرو رفته
 
جای خارپشت را عوض می کنم. می خواهم بیایم بالا که خانم معلم به گردنم می چسبد و می کشدم بیرون. مثل همیشه بچه ها به من می گویند: «خفت، تنبل»!
توی خانه متوجه می شوم که خارپشت و عروسکم هم به من گفته اند «خفت، تنبل»! هر دو را با نخ لحافدوزی از دستگیره دار می زنم؛ ولی آنها همیشه زنده می مانند.

خانم دارد حساب درس می دهد. یک دستم را توی نایلون کتاب هایم کرده ام و با دست دیگرم تند تند آستینم را می شکافم. خانم معلم سر می رسد؛ با عجله در نایلون را باز می کند و فریاد می زنه: «دیوانه»! و عروسک و خارپشتم را توی کشوی میزش می گذارد. اگر عروسکم مو داشت، من این کار را نمی کردم.
تا فردا صبح که می خواهم به مدرسه بروم، یک ریز اشک می ریزم. ننه جان سر کار نمی رود. با من به مدرسه می آید و به خانم معلم می گوید: «خانم تو را به خدا پسش بدهید. بودجه ما آن قدر نیست که دوباره برایش بخریم».
خانم معلم، عروسک و خارپشتم را به مادرم می دهد و من می پرسم: «بودجه یعنی چه»؟
توی خانه، خارپشت و عروسکم مثل همیشه از من خواهش می کنند که «مدرسه بازی» کنیم. من به آنها فارسی درس می دهم و وقتی نوبت حساب می رسد، می بینم عروسکم دستش را توی نایلون کتابهایم کرده.
می پرسم: «چیزی می خواهی»؟
میگوید:‌دارم آستینم را میشکافم.


عروسکم مو ندارد و من مثل همیشه با او قهر می کنم؛ چون او خیلی حسود است.


امروز، ننه جان زود از سر کار می آید و ما نمی توانیم بازی کنیم. من دفترم را باز می کنم و به جای مشق، یک صفحه می نویسم «عروسک» و یک صفحه می نویسم «خارپشت». عروسک و خارپشتم هم دفترهایشان را باز کرده اند. آنها خیلی بیشعورند. من به آنها سرمشق داده ام تا اسم خودشان را یاد بگیرند؛ ولی آنها به جای اینکه هر کدام یک صفحه اسم مرا بنویسند، دارند نقاشی می کشند. عروسکم دو تا کوه بزرگ کشیده. نوک یکی را بنفش کرده؛ از پشت آن یکی هم نوک خورشید بیرون آمده است. یک اسب سوار دارد از کوه بالا می رود. یک چشمه جلوی کوه است.
عروسکم می گوید: «این یک رودخانه خیلی گود است و تهش یک عالمه ماهی قرمز هست».
توی رودخانه یک آدم دارد شنا می کند و یک اردک هست که یک ماهی گرفته. نضف آن را خورده و نصف دیگرش را هم روی آب افتاده است. لب رودخانه پر از گاو و مرغ است. یک مرغدانی کنار رودخانه هست که عروسکم می گوید نصف مرغ ها توی آن هستنند. یک گاو خالخالی یک وری میان یک زمینی افتاده که دور تا دورش را نرده چوبی کشیده اند.
می گویم: «چرا این گاو یک وری است»؟
مدتی فکر می کند و بعد می گوید: «خرها که دراز می کشند دیده ای که دست و پایشان را پخش می کنند»؟ می گویم: «بله» می گوید: «این هم مثل آنها کرده». می گویم: «تو چه طور این نقاشی را کشیدی»؟ می گوید: «همه این عکس ها را توی کتاب داستانی که دیروز برایمان خواندی دیدم».


من فکر می کنم که عروسکم یک روز نقاش بزرگی بشود؛ ولی این خارپشت احمقم با مداد قرمز دوتا خط دراز کشیده و دارد وسط آنها را رد رد می کند و می گوید: «این یک نردبان است».
شب توی حیاط می خوابیم. نصفه های  شب صدای خش خش می شنوم یواشکی نگاه می کنم می بینم خارپشتم ورق دفتر نقاشی اش را به دیوار چسبانده و دارد از نردبان بالا می رود.
می گویم: «بگیر بخواب. چه کار داری می کنی»؟
می گوید: «دستم را دراز کردم ماه را بگیرم، نرسید. می خواهم از نردبام بالا بروم».
می بینید چه قدر احمق است؟ آسمان حداقل چهار متر از زمین فاصله دارد!



امروز ننه جان رفته چهلم یکی از دوستانش. من خیلی دلم می خواهد برای خارپشت یا عروسکم چهلم بگیرم؛ ولی آنها هیچ وقت نمی میرند. یک پای عروسکم را در می آورم و همان طور که با قیچی خردش می کنم و توی «راه آب» می ریزم، گریه می کنم. عروسکم نشسته و با حسرت به خرده های پایش که یکی یکی «نیست» می شوند، نگاه می کند. ناگهان پشیمان می شوم؛ اما افسوس! دیگر پایی وجود ندارد. سه روز آزگار نجاری می کنم و برایش یک پای چوبی می سازم.
امروز خانم معلم می گوید: «فردا توی یک ورقه شغل پدرتان را بنویسید و بیاورید».
از ننه جانم می پرسم: «آقا جانم چکاره بود»؟
آه بلندی می کشد و می گوید: «یک چرخ دستی کوچولو داشت. آدامس و شکلات می فروخت... ولی اگر کور نبود، اگر پا داشت، هیچ وقت این کار را نمی کرد».
یاد عروسکم می افتم. شاید اگه من نگهش ندارم، او هم آدامس فروشی کند. توی خانه که تنها می مانم، می روم انباری و کالسکه ای را که آقاجان توی آن چیز می فروخته، از زیر کرسی بیرون می آورم. این کالسکه زمانی مال من بود. پارچه ای را که کف کالسکه پهن کرده اند، بالا می زنم، چندتا آدامس و یک شکلات کثیف و یک قران پول هست.
لباس های آقاجانم را از آن پشت بیرون می آورم و می پوشم؛ خیلی گشادند. کالسکه را هم بر می دارم و تا وقتی ننه جان بیاید، با عروسک و خارپشتم آدامس فروشی بازی می کنیم. ننه جان که می آید، موهایش را می کند و شیون می کند. بعد هم مرا کتک می زند و لباس ها را از تنم بیرون می آورد. دلم می گیرد و گریه می کنم. عروسک و خارپشتم هم گریه می کنند. کاش من پسر بودم!



شب دچار کابوس می شوم. آقاجانم را می بینم که عینهو عروسکم، یک پایش چوبی و یک چشمش آدامس است. همه جا تاریک است. آقاجان یک مشعل به دستش گرفته و آن را، هی به صورتم نزدیک می کند. صورتم می سوزد.
او فریاد می زند: «لباسهایم، لباسهایم».
طنین وحشت انگیز صدایش را که می شنوم، جیغ بلندی می کشم و ناگهان از خواب می پرم. می بینم عروسک و خارپشتم از ترسشان پا به فرار گذاشته اند و جیغ می کشند. همان جا عهد می بندم که دیگر لباس مرده ها را نپوشم!



فردا صبح که از سر خاک آقاجان بر می گردیم، توی باغچه یک قبر می کنم، و چیزهایی را که از توی کالسکه پیدا کرده بودم، توی آن چال می کنم. بعد هم با عروسک و خارپشتم می رویم سر خاک و گریه می کنیم. وقتی من موهایم را می کنم، عروسکم حسودی اش می شود.
ننه جان دور لب هایش پر از تب خال شده است. کمرش هم درد می کند؛ اما پول ندارد که به دکتر برود. برایش کته دم می کنم. می روم می بینم عروسکم دارد تند تند کنه ها را می خورد و خارپشتم با در قابلمه کشتی بازی می کند. هر دو را با کمربند آقاجان کتک می زنم. عروسکم می گوید: «ما فکر کردیم داریم مهمان بازی می کنیم».


تازه گی ها یک اسب از توی کوچه پیدا کرده ام. امروز صبح اسبم جیب روپوشم رو خورد. سه رج از دامن بافتنی خانم معلممان را هم شکافت و خورد. خانم هم مرا کتک زد.
خاک بر سر بیشعور!
این اسب خرم را می گویم! دیروز به او گفتم: «غذای تو یونجه است». گفت: «یونجه چه رنگی است»؟ گفتم: «سبز است». حالا هر چیز سبزی را می بیند می خورد







امروز خانم معلم روی تخته سیاه، یک مزرعه را می کشد تا ما هم توی دفترهایمان بکشیم. ناگهان می بینم اسبم روی میز خانم معلم ایستاده و دارد تند تند علف های مزرعه تخته سیاه را می خورد. توی دلم نفرینش می کنم و می گویم: «الهی ذلیل بشوی»! جلو که می روم، می بینم ذلیل شده است.


ناگهان، می بینم که اسبم مداد قرمز یکی از بچه ها را از دستش قاپیده و به دندان گرفته و دارد چهار نعل دور میزها می تازد و با خوشحالی عرعر می کند. تا خانم می خواهد بگیردش، از پنجره می پرد توی حیاط.
خانه که می روم، می بینم مداد قرمز را توی باغچه کاشته و هی دهانش را از آب حوض پر می کند و پای مداد می ریزد و به زبان خرها ترانه می خواند.
می گویم: «خاک بر سرت! چرا عرعر می کنی»؟
می گوید: «از اسب هندوانه فروش یاد گرفته ام».
می بینید چه قدر خر است! هنوز اسب را از خر تشخیص نمی دهد. آن قدر برایش شیهه می کشم تا یاد می گیرد.
امروز اسبم یک کار بد انجام می دهد. من هم او را توی انباری می اندازم و به مدرسه می روم. از مدرسه که بر می گردم، می بینم ننه جانم اسب را توی بخاری انداخته و او همان طور که جرق جرق می سوزد، آرام آرام عرعر می کند.
امروز از مدرسه که برمی گردم، می بینم یک ستاره دریایی توی جوی آب است.
می پرسم: «اینجا چه کار می کنی»؟
می گوید: «بعضی ها از جوی به دریا می افتند؛ ما هم از دریا به جوی افتادیم». بعد آه بلندی می کشد و می زند زیر گریه.



دلم برایش می سوزد. آن را بر می دارم می برم خانه و می گذارمش توی یک تشت آب. تا صبح صدای آه و ناله اش به گوش می رسد.
صبح که می خواهم بروم مدرسه، هر کاری می کنم نمی آید. از مدرسه که بر می گردم، می بینم دفتر نقاشی و مداد رنگی هام روی زمین ولو هستند. توی دفتر نقاشی ام عکس یک دریاست. همه جا را می گردیم؛ ولی ستاره دریایی را پیدا نمی کنیم.
عروسکم می گوید: «شاید خودش را انداخته توی دریا».
اشک، چشمهایم را پر می کند. با دقت نگاه می کنم، آن سوی دریا یک نقطه قهوه ای می بینم که دارد دور می شود.
توی کتاب فارسی مان عکس یک خورشید هست. خانممان گفته: «یک صفحه بنویسید درباره خورشید». اما من عکس خورشید را می کشم که افتاده توی نهر بزرگی پشت یک کوه بلند و آسمان را هم پر از ستاره می کنم. زیر نقاشی ام می نویسم: «آسمان پر از ستاره است. خورشید افتاده توی نهر. آب نهر آبی رنگ است و از پای درختان پر از شکوفه های صورتی رنگ عبور می کند».
عروسکم خنده بلندی می کند و می گوید: «خاک بر سرت! اصلا تو به درس گوش نمی دهی. مگه دیروز خانم معلم نگفت گشتن زمین به دور خورشید باعث به وجود آمدن شب و روز می شود».
می گویم: «حرفت رو  ثابت کن».
پایش را می کوبد به زمین و می گوید: «راست می گویم! ما که نمی توانیم حرکت زمین را احساس کنیم».
(دیدید کنف شد.)



می رویم پشت یک کوه بلند. یک شهر بزرگ است. آسمان پر از ستاره است؛ آب نهر آبی و از پای درختان پر از شکوفه های صورتی رنگ عبور می کند. یک شاخه پر از شکوفه می کنم و می اندازم توی آب. توی آب انگار چراغ روشن کرده اند. خم می شویم و نگاه می کنیم. خورشید است که با ناز و شیطنت، آرام آرام روی ماسه های ته نهر راه می رود و ماهی های کوچولو هم به دنبالش؛ و او قصه روزی را که گذشت برایشان تعریف می کند. می نشینیم لب رود و پاهایمان را توی آب، بازی می دهیم. آب، یخ است. عکس ستاره ها و شکوفه ها و من و عروسکم توی آب افتاده است. بالای یک درخت می روم. یازده تا ستاره از آسمان می چینم و یک شاخه پر از شکوفه هم بر می دارم و می رویم خانه. ستاره ها را به آسمان نقاشی ام می چسبانم و شکوفه ها را به ساقه های درخت بلندی که کشیده ام.
صبح که از خواب بیدار می شویم، ستاره ها غیبشان زده و خورشید از پشت کوه آمده بیرون و باد، شکوفه ها را روی زمین ریخته است.



امروز، همه که از کلاس می روند بیرون، به پرستویی که روی تابلو نقاشی شده، می گویم: «کی تو را توی قفس انداخت»؟
می زند زیر گریه و می گوید: «نقاش مرا از توی آسمان آورد روی تابلو و بعد هم بیخود و بی جهت دورم را با میله های قفس احاطه کرد».
می گویم: «من یک کتاب خواندم که درباره یک توکای زندانی نوشته شده. توکا آن قدر به میله ها فشار می دهد که میله ها از هم باز می شوند و توکا می آید بیرون».
فردا صبح که به مدرسه می روم، می بینم میله های قفس باز شده و پرستو نیست.
خانم معلم بابا نصرت را صدا می زند و می پرسد: « تابلو را عوض کرده اید»؟
بابا نصرت پیر چند بار چشم های خاکستری اش را باز و بسته می کند و با دقت تابلو را تماشا می کند و می گوید: «نه».
می گویم: «خانم، آنجا را نگاه  کنید. پرواز کرد»!
همه سرها به طرف دورترین نقطه آسمان، آنجا که خال سیاهی به چشم می خورد، برمی گردد


خانم معلم خشمناک از بالای عینکش به من زل می زند. بعد هم فکرم را از توی مغزم می کشد بیرون، می اندازد توی قفس و می گوید: «زیادی بلند پروازی می کند»! اما فکرم میله های قفس را فشار می دهد، می آید بیرون. خانم معلم کف دستم صدتا خط کش می زند و بچه ها به من «خفت، تنبل»! می گویند.
پسر همسایه مان سه سال است که زندانی است. صدای گریه مادرش تمام اهل کوچه را می گریاند. پیش مادرش می روم و می گویم: « می خواهید یک حدف حسابی به شما بزنم»؟
می گوید: «بله».
می گویم: «پسر شما از توکا و پرستو هیچ چیز کم ندارد. اینها هر دو آن قدر به میله های قفس هایشان فشار آوردند که میله ها از هم باز شدند و آنها هم آزاد».
فردا بعداز ظهر که از مدرسه می آیم، همسایه مان جلوی خانه گوسفند قربانی کرده است. صدای پسر همسایه مان را می شنوم که بلند حرف می زند: «آره، همین جور میله ها را فشار می دادم تا ...».
جلوی مدرسه مان یک عالمه آقای تفنگ به دست ایستاده اند. همه شان عصبانی هستند و پشت دیوارها کمین کرده اند. یک پسر جوان در کنار جوی آب افتاده و دور و برش پر از خون است. چشمانش که باز مانده اند، آبی هستند و به آسمان خیره شده اند؛ آنجا که یک کبوتر سفید دور می شود. جلو می روم و دستش را می گیرم. دستش گرم است

یکی از آقاها می گوید: «کوچولو، برو کنار». صدایش کلفت است.
بدنم می لرزد. می روم دستهایم را دور گوش او حلقه می کنم و می گویم: «شما او را کشتید»؟
چپ چپ نگاهم می کند. بعد، چشمانش پر از اشک می شود و سرش را بر می گرداند آن طرف. بغضم می ترکد و دانه های درشت اشک روی گونه ام جاری می شود. به خانه که می روم، عکس آقای تفنگ به دست را می کشم که دارد گریه می کند و عکس آن پسر جوان را که دو بال آبی دارد و بر فراز ابرها پرواز می کند.



امروز یک شاخه که شبیه تفنگ است از درخت می چینم. عروسک و خارپشتم دارند توی حیاط قدم می زنند.
می گویم: «ایست».
اول بهتشان می زند و بعد که تفنگ را دردستم می بینند، پا به فرار می گذارند. هر دو شان را گلوله باران می کنم. بیچاره ها می افتند زمین. وقتی که خاکشان می کنم، هنوز دست هایشان گرم است. پسر جوان چشم آبی را هم که دفن می کردند، هنوز گرم بود.



امروز صاحبخانه ما می آید اتاقمان. تن ننه جانم مثل بید می لرزد. مرا می فرستد برای صاحبخانه بستنی بخرم، اخم صورت چاقالوی زن، باز می شود و جایش را لبخند می گیرد. بعد هم او دلش را می دهد به ننه جانم و او هم قلوه اش را به او می دهد.
می روم جلو و می گویم: «خانم لطفا آستینتان را بالا بزنید»! وقتی که آستینش را بالا می زند، خارهای خارپشت را توی بازویش فرو می کنم و پا به فرار می گذارم.
زن، بلند می شود و با مشت می کوبد توی سینه مادرم و می گوید: « یادت باشه! کرایه اتاقت را سه ماهه که ندادی»! بعد هم شلنگ را بر می دارد و دنبال من می گردد؛ اما پیدایم نمی کند؛ چون روی درخت نشسته ام و در حال کشیدن نقشه نابودی او هستم.
امروز کارنامه ام را می گیرم. بالاخره قبول شدم.
ننه جانم می گوید: « دخترم تا حالا روی پارک ندیده! می برمش پارک»!
خارپشت و عروسکم را می زنم زیر بغلم و راه می افتیم.
به ننه جانم می گویم: «مرا به یک پارک آبی ببر»!
می گوید: «پارک آبی دیگر چه صیغه ای است»!؟
می نشینم زمین و پاهایم را ولو می کنم و پاشنه هایم را می کوبم به زمین. ننه جانم گوشم را می کشد و می گوید: «تمام پارک ها سبز هستند».
من هم دیگر گریه نمی کنم و راه می افتم. توی پارک می خواهم از شیر فشاری آب بخورم. نمی دانم از کجایش آب در می آید. از عروسک و خارپشتم می پرسم. آنها هم نمی دانند. فریاد می زنم: « این همه زحمتتان را کشیده ام، خرس گنده شده اید؛ هنوز نمی دانید از کجایش آب در می آید»؟ هر دوی آنها شروع می کنند به لرزیدن.



عروسکم می گوید: «خانم بزرگ جان، من فقط یک دفعه خواب پارک را دیده ام، اما اینجور نبود. تازه آب هم نخوردم. تمام درخت ها و علف هایش هم آبی بود!» (می بینید چه دروغگوی خبیثی است! ننه جان همین الآن گفت همه پارک ها سبز هستند.)
می گویم: «خاک بر سرت! پس تشنه نشدی؟» و یک شاخه از درخت می کنم و حسابی کتکشان می زنم. یک پسر بدترکیب توپش را به وسط کمرم می زنه و می گوید: «بچه گدای دیوانه!» من هم توپش را می اندازم روی یک درخت بلند. بعد هم می رویم پی بازی. وقتی که بر می گردیم، طفلک ننه جان از زور خستگی خوابش برده و کله اش یک وری افتاده روی پشتی نیمکت. می خواهم کولش کنم، ببرمش خانه، از خواب می پرد و با مشت می کوبد وسط کمرم.



خورشید، غروب کرده است. هوا ابری است. باران، نم نم می بارد. ننه جان کنار پنجره نشسته است و دارد مثل ابر بهار گریه می کند و با صدای بلند صلوات می فرستد و مرا نفرین می کند. دفتر نقاشی ام را باز می کنم و با مداد رنگی آبی عکس او را می کشم.
امروز خانم معلم می گوید: «یکی یکی بیاید و بگویید که توی خانه چه کمک هایی به مادرتان می کنید».
حرفهای مرجان توجه همه را جلب می کند: «من هر روز از مدرسه که به خانه می روم، دو تا جارو برقی را کار می اندازم، و اتاق های هر سه طبقه مثل گل می شود. گاهی وقت ها اتویمان را به برق می زنم و یا گازمان را روشن می کنم. قبل از مدرسه آمدن هم لپ های داداش قنداقی ام را گاز می گیرم. گاهی وقت ها هم به گل ها آب می دهم و بویشان می کنم.


بچه ها برایش کف پر آب و تابی می زنند و خانم معلم با تحسین از بالای عینکش او را نگاه می کند. بعد، نوبت من می شود.
می گویم: «خانه ما شش طبقه است. من هر روز از مدرسه که به خانه می روم، چهارتا جارو برقی را به کار می اندازم و اتاق های هر شش طبقه مثل گل می شوند! گاهی وقت ها هم دو تا اتویمان را به برق می زنم یا دو تا گازمان را روشن می کنم! دو تا داداش قنداقی هم دارم و قبل از آمدن به مدرسه هم دو دفعه چهارتا لپ گاز می گیرم!»
خانم معلم گوشم را می کشد و می گوید: «دروغگوی عقده ای!»
احساس می کنم لپ هایم و گوشم آتش گرفته. همین طور که سرم را پایین گرفته ام، می روم زیر میز قایم می شوم.
هوا خیلی سرد است. ننه جانم می خواهد برایم بلوز ببافد؛ ولی پول کافی ندارد کاموا بخرد. امروز یک تکه ابر چند رنگ پر از کرک، مثل کاموا، توی آسمان می بینم. می روم بالای پشت بام. سر کلاف ابر را پیدا می کنم و به کمک یک شاخه درخت می پیچمش و می دهم به ننه جان و او هم برایم یک بلوز می بافد که رنگش مخلوطی است از نیلی، آبی آسمانی، سفید برفی و خاکستری.


دل همه بچه ها آب می شود؛ مخصوصا دل مرجان. خانم معلم حسودمان از بالای عینکش، با غضب نگاهم می کند و به دستور او بچه ها بیخود و بی جهت به من «خفت، تنبل»! می گویند.
توی کوچه که بچه ها به بلوز آسمانی ام دست می زنند، با خارپشتم بهشان حمله می کنم. فردا ظهر از مدرسه که بر می گردم، ناگهان آفتاب از زیر ابرها بیرون می آید. تا خوردم را به خانه برسانم، بلوزم آب می شود و تمام بدنم خیس. بعد هم سه چهار روزی توی رختخواب می مانم.
دارم به مدرسه می روم. یک آقای شکمو دارد از بانک خارج می شود. یک عالمه اسکناس دستش است.
می گویم: «هی، آقا شکمو، مگر همه اسکناس ها مال توست؟ بده به من می خواهم بچسبانم جای اولش!» و توی چشم هایش زل می زنم.
آقا شکمو یک مشت می کوبد توی سینه ام و من می افتم توی جوی آب و تا می آییم به خودم بجنبم، می بینم آقا شکمو سوار ماشینش شده و دارد دور می شود. فوری به خانه بر می گردم و عکسش را می کشم و می آورم به شیشه بانک می چسبانم. زیر عکسش نوشته ام: «این یک آقا شکموست! او مرا کتک زد! او یک عالمه پول داشت»!
آسمان آبی است. کوه، بنفش است. ما در قله کوه هستیم. مادرم را گوشه ای دراز کرده ام و دارم تماشایش می کنم. چشمانش آبی آبی شده اند؛ رنگ آسمان. روسری اش پر از گل های ریز آبی رنگ است. خارپشتم ساکت و آرام برای خودش می گردد. عروسکم آرام و بی صدا گریه می کند. باد خنکی می وزد. ابر صورتی رنگی از دور می آید و به قله کوه می رسد، می ایستد و می پرسد: «کجا می روید؟»
-آمده ام مادرم را راهی بهشت کنم.
- این کار همیشگی من است.
- بهشت چه شکلی است؟
- پر از درختان سبز، پر از کبوتر ها و گنجشک های کوچک آبی و صورتی و سفید برفی، پر از ستاره های کوچک آبی بلور.
- تو آن را دیده ای؟
- نه خوانده ام. بویش را شنیده ام. بوی گل یاس می دهد.
 قلبم می فشرد. می گویم: «من هم بیایم؟» خمیازه ای می کشد و چیزی نمی گوید. آهی از ته دل می کشم و می گویم: «کجاست؟» به آن دورها خیره می شود. زمین خالی است. زمین سراسر کویر است و تک و توک گیاهانی که سر از خاک در آورده اند، مورد هجوم شن های روانند. فکورانه جواب می دهد: «دور... حدود چهل سال پیش فقط بویش را شنیده ام.» مادرم را روی ابرها دراز می کنم. خودم هم می نشینم کنارش و سرش را می گذارم روی زانوانم. موهایش سپید است. دست های پینه بسته اش زرد و خشک است و مثل یک تکه چوب خشک و بی حرکت.


راه می افتیم. آسمان آبی است و ابرها صورتی و سپید است. به قله کوه نگاه می کنم. عروسکم زانو به بغل، آرام و بی صدا گریه می کند. خارپشتم با سنگریزه ها برای خودش خانه می سازد. باران، نم نم می بارد... هوا سرد است... دلم می خواهد گریه کنم...
آن روز عصر، خورشید که غروب کرد، ننه جانم هم تمام کرد. حالا باز هم غروب و دلم پر از درد است. یاد مدرسه و دفتر نقاشی و کتاب هایم به خیر! عروسک و خارپشت هم دیگر برای خندیدن و ادا در آوردن دل و دماغ ندارند. هر دو شان را با نخ لحاف دوزی از دسته کالسکه آویزان کرده ام و آنها ساکت و مبهوت اطراف را تماشا می کنند. خارپشتم سرما خورده و مرتب سرفه می کند. عروسکم استخوان هایش بیرون زده و لاغر شده. دیروز می گفت: «برایمان دفتر نقاشی بخر».


برگ های زرد روی زمین پارک جولان می دهند. تماشای زرد شدن و از شاخه جدا شدن برگهای سبز برایم عادت شده. دلم پر از درد است. روی نیمکتی دراز می کشم و کالسکه را زیر نیمکت هل می دهم. توی آسمان یک تکه ابر چند رنگ کرکی است. به یاد بلوز بافتنی ابری ام می افتم و یاد دست های مادرم و انگشت های زردش.
باد می آید. برگ ها رویم را می پوشانند. انگار مرده ام. شب که نگهبان ها همه را از پارک بیرون می کنند، متوجه من نمی شوند و من زیر برگ ها مدفون می شوم.



ر- رهگان
4/9/57

Tuesday, June 11, 2013

دعای روز یازدهِ جون

خدایا. تِریسام من و میگرن و سوماتریپتان را از ما دریغ مدار. لطفا از این به بعد هماهنگ کن به جا صبح روز میتینگ با سوپروایزر، آخر شب جور شه که من یه خواب راحت هم بکنم.  متشکرم، آمین

Thursday, June 06, 2013

calling family

Although I do not remember the proof now, I am pretty sure last night he managed to prove to me that I should call my uncles regularly.

رقاص آبی پوشه

هه هه. عجب برگ سوخته ای شده این '' دوسِت دارم '' برا بازی. دیگه در حد فیلم پورن ده دفعه دیده هم جواب نمیده. یه عکس نیمه لخت یه رقاص عربی رو میمونه پشت یکی از اون ورق بازی های اون چنینی آقا جون که مونده باشه تو کمد اتاق بچگی ها و خاک میخوره. بعد تو میری سراغش که کارتو را بندازه تو عصر جمعه ای که خونه آقا جون اینایی و لپ تاپتم نداری و خانم جونم از بعد مردن آقا جون بساط ماهواره رو جم کرده باشه
در کمد و وا میکنی. بیبی پیک اون گوشه افتاده سمت راست.  سعی میکنی امیدوار باشی که عکسش اون رقاص آبی پوشه باشه که موهاش مشکی بود و سینه هاش از همه گنده تر بود. دستتو دراز میکنی و برش میداری. چشماتو میبندی و سعی میکنی تاثیر گذارترین حالت ممکن رو داشته باشی. دوربین رو رو خودت تنظیم میکنی. نور هم. حتی سعی میکنی یه بغضی هم بکنی. بغض همیشه احساس رو بیشتر میکنه. با یه حالت ساده ای که انگار حسیه که تا حالا نداشتی و خودتم ازش متعجبی،  میگی '' آخه من دوسِت دارم. '' بعد چشماتو باز میکنی تا تاثیرش رو ببینی. همون رقاص آبی پوشه است. یه کم نگاش میکنی. به چاک سینش زل میزنی. کمرش. شکمش. کم کم حس میکنی گریمت روصورتت ماسیده. انگار که داره میریزه پایین. هرچی زور میزنی اشک تو چشمات  هم پایین نمیآد. نَشد. یه چند  ثانیه ای فرصت نداری  بیشتر تا اینکه لبخندش بندازتت یه جا دورتر از اونی که بودی، یه ''مَنَم'' پلاستیکی بذاره سر جملت و بگه '' منم دوسِت دارم''. ورق بازی رو میذاری تو کمد. اون گوشه، همونجا که بود. میری رو تخت دراز میکشی. خندت میگیره به فیلمی که درآوردی. به هیجانی که داشتی وقتی داشتی کارت و برمیداشتی


Monday, June 03, 2013

نقطه ها

 اول
نمیدونم ارتباط آدما با روانشناسشون چه طوریه. بعضی ها میگن که طرف مثل دوستشونه. یه طور دوست یه طرفه. من نمیدونم برای روانشناسم چیم.  به نظرم این شغل رو داره، چون از آدمها و زندگی هاشون خوشش میآد. آدم خوبیه فک میکنم. برای  من ولی،  یه آدمیه که باید/احتمالا سیستم عصبی- روانی من به عنوان یک انسان رو، بهتر از من بشناسه، بعد جاهایی که من گم میشم،  براش توضیح میدم که داستان چه طوریه. و اون میگه که داره چه اتفاقی میافته. بعضی وقتا،‌ میتونه کمک هم بکنه.  حالا که اینا رو دارم میگم، حس میکنم طرف دقیقا مثل دکتره


دوم
حالا من خیلی چیزارو بهتر میدونم فک کنم. حتی یه کم حس میکنم که دیگه خودم میتونم تشخیص بدم چه خبره. حس میکنم سیستم روانیم نمیتونه جایی بره که من کاملا گم شم یا هیچ تصوری نداشته باشم که چه خبره. کلکسیون خوبی از اتفاقهایی دارم که ازشون سالم درومدم، جاهای جورواجوری بودم. مثلا حس اینکه یکی یه چیز تیز بکنه تو سینت. حس اینکه یکی لگد بزنه به ستون فقراتت و تو هرچی که تو معدت هست رو بالا بیاری. حس اینکه یکسره بالا بیاری. حس اینکه زمین دور سرت بچرخه. حس اینکه تو هوا باشی. سبک. گم باشی، حس توپ بسکتبالی که یکی داره باهاش دریبل میکنه. بالا پایین، بالا پایین، بالا پایین. حس اینکه یه قیچی برداشته باشی و انگشتات و دونه دونه قیچی کنی. بعد تیکه های پوستت رو. چیزی رو از خودت جدا کنی، مثلا چیزی که انقدر جزوته که هرچی میکنی تموم نمیشه. و آخرش از تو یه تیکه ی خیلی کوچولو میمونه،  بعد تو حتی یادت نمیآد که قبل همه ی اینا چه شکلی بودی. حس اینکه یه چاقو برداری یه چیزی رو از تو سینت دربیاری. خالی باشی. پر باشی


سوم
من فک کنم آدم زندگیشو  با یه نقطه هایی تو آیندش میتونه سر کنه. چیزی رو اون جلو تصور میکنه. بعد دلش میخواد بهش برسه. اینه که میتونه حرکت کنه. من یاد گرفتم که نقطه های آینده میتونن اصلا وجود نداشته باشن، ولی درعین حال کافی باشن برای اینکه تو حرکت کنی وبعد اونجاها چیزای دیگه ای رو ببینی. برای همین من دیگه میترسم که چیزی رو تو آینده بخوام. احساس میکنم چیزایی که میخوام،  با احتمال خوبی اون چیزایی هستن که وجود نخواهند داشت و من باید یاد بگیرم که با چیزای دیگه ای خوشحال باشم. باشه. به خودم میگم. و بعد نقطه ها اصلا برای خودشون مهم نیستن. مهم اینن که کافی باشن که امروز رو آدم تا آخرش نفس بکشه

چهارم
آدم نمیتونه فکر نکنه. خیالهای شیرین مثل درختی که تو بهار جوونه میزنه،  از گوشه کنار آدم میزنن بیرون. رشد میکنن. بزرگ میشن. نمیشه کاریش کرد. اوضاع که یه کم مرتب میشه،  جوونه ها میزنن. مخصوصا وقتی که تازه هرس کرده باشی. تازه شاخه ها رو کنده باشی. (همون حسی که با یه قیچی انگشتا و بقیه جاهای بدنتو بریده باشی انداخته باشی دور). دو سه روزه نشستم دارم خودمو نگاه میکنم که اینطور جوونه زدم. کم کم تمام دورم گل گلی میشه لابد. زمستون بعد دوباره هرسشون میکنم، لابد
فک کنم اینکه خیالهای شیرین،  شامل چیزهایی غیر از نیست شدن توی دریا تو خنکای صبح،‌ یا خواب آرومی که ازش بیدار نشی میشن،  یعنی اوضاع مرتبه.  حالا هر چه قدرم بدونی که نقطه ها وجود ندارن

Saturday, June 01, 2013

The door keeper song

Door keeper, door keeper
Close the doors,
and let the feelings be alone on their owns

Keep them quiet, but try to keep them sound
Like if someday they might even become important
But I don't even wanna hear now, don't wanna know
Where these fucking feelings ever wanted to go

Door keeper, door keeper
I love you
For all the door closing works you always do

And if some of them died inside - I know some would do
Just keep it quiet, like as if you never knew
Let them be behind those fine doors closed,
As if they didn't ever even existed before

Door keeper, door keeper
Close those doors,
I have some feelings,
I don't want'em no more.

-------------------------------------------
I know, I have been listening to too many nursery rhymes lately 

Thursday, May 30, 2013

مکالمه

یو بی سی دانشگاه مهربونی نیست. ولی از انصاف نباید گذشت، خیلی خوشگله.  من امتحان نکردم. ولی مثلا شاید بری بالای سخره های ساحلش،‌ بغلتم بکنه.  من میرم گاهی میشینم رو بالکن باغ رز.  اونجا که جلوت خلیجه و زیرت یه باغ گل رز ناز. ملت میآن عکس میگیرن.  من گاهی اون لبه دراز هم میکشم آسمونو نگاه میکنم.  هنوز بغلم نکرده اونجا هم،  ولی کنار هم سکوت خوبی داریم.  امیدی هست که رابطه پیشرفت هم بکنه

همیشه هم دلم میخواسته از درختاش بالا برم.  شاید یه شب این کارو کردم وقتی مست بودم. درختای مهربونی داره.  من وقتی مست میشم رابطم با درختا خوب میشه. نه که گِردَن،  دست دورشون میپیچه.  گاهی از کتابا و اینا بهترن، چون حجم دارن. یه کم مهربونیشون از حالت مجازی در میآد

دارم اسلاید میسازم. احساس میکنم با تمام دلقک بازی ممکن و نهایت رنگ آمیزی،  دارم میرم که پروژمو به همه توضیح بدم. در این لحظه حس میکنم حتی میتونم اسلایدامو تو کودکستان هم نشون بدم و بچه ها میفهمنش. من یه مشکلم اینه که همه چی رو خیلی جدی میگیرم. استادم گفت که توضیح دادن این پروژه به ملت خیلی سخته. من گفتم یعنی باید همه چی رو توضیح بدم؟‌ گفت آره. منم نشستم  همشو شکل کشیدم. نقاشی و اینا. رنگی و اینا. قصه طور و اینا. نزدیک بود حماسه هم توش داشته باشم

ربط اسلایدا به یوبی سی اینه که اگه الآن نباید اسلاید میساختم میرفتم لب سخره ها و یه رابطه باهاشون ایجاد میکردم. فک کنم میشد حتی روشون دراز بکشی. مکالمه هم میکردیم. من نفس میکشیدم. سخره سکوت میکرد

Saturday, May 25, 2013

The desert town

I was in a desert town, it was in the morning. I had been standing somewhere in the middle of a small field, surrounded by wooden fences, where they used to sell horses, ships and all those kinds of animals. Straws were all around on the ground, moving in the air, up and down, being played by the wind as if the little field was its playground. I had something in my hands,  I had been there for a long time, like ready to give it away, but I just had realized the desert town was dead, people had left long ago.I put it back in my dress, pushed it firmly inside, like to hide it. Then I sat there and cried until Migraine came and put the white pill in my mouth, with a couple of blue pain killers. I fell asleep. I woke up after a while, in my bed this time. Migraine was gone, my hands were empty.







Thursday, May 23, 2013

suicide

Relationships are like life. You can't tell if the pleasure worth the pain or not. Getting out is a suicide. Someone inside grabs a knife. Does a neat cut, and if you are still waiting there, goes on "Go home now". Then there is silence for a while, no pain no pleasure, just the bleeding. The nice comforting bleeding, you feel lighter, lighter and lighter for a while. Then the lightness becomes unbearable. But that's another day's story.
 




Monday, May 20, 2013

Do you love me, and other questions.

- The answer is blowing in the wind.

----------------------------------

I love Chopin Funeral March. But, my "Chopin Funeral March" time has not happened in my life yet. I never heard it in my ears, feeling it's happening, notes filling the moments as they pass by, perfect fit. I am wondering when would it happen.

Saturday, May 18, 2013

Daily

Migraine! You are back! hugs and kisses taking the pill I was beginning to worry, I thought there was something terribly wrong with me not having you for such long time. 

Phew, I am wondering what a day it would be, starting at 7 with migraine, and a crave for "A thousand kisses deep". I mean, that is not a "morning" song, not usually, but damn it feels just perfect for today.

Thursday, May 16, 2013

Bridge to Terabithia

I checked some of the "fantasy, adventure, creative" list of movies on the internet for the second time. The first time, I was looking for a film called "Pan's Labyrinth". I had some idea of the story, I remembered some characters, but could not remember the name or the year it was made. This time, I was looking for a movie called "Bridge to Terabithia". I remembered the story and some dialogues, but not the name. Like most of the best creative stories/movies (including Pan's Labyrinth and Alice in Wonderland), I did not like it very much in the beginning, but as I grew up, I realized how much I enjoy watching them, and that I love them, indeed.

What I like the most about these stories, is that apart from fantasy world brought into it through the imagination of the characters(which I love and have no way to prove that does not exist), the real-life story is, the life as I know it. Bitter, with kind/sad/mad/loving people. Not trying to be nice. Not trying to be happy ending. 




Tuesday, May 14, 2013

hard life.

I have been beggin' myself so badly to prepare a mango for me for half an hour now, with no success. Life is hard, people are mean sometimes.

Uh.


خوب و بد

یه روزیَم بود که بابا مامان و بغل کرد و بوسید. جلوی همه ی ما. مال وقتی بود که تازه رفتیم بودیم تو خونه ی خیابون شصت و چهار. خونه ی آپادانا و باغ و ماشین و فروخته بودیم تا بخریمش. مونده بود چک آخرش که پاس شه،  پولش مونده بود تو یه سرمایه گذاری. مال شهرداری بود،  کرباسچی رو که دادگاهی کردن کارا خوابیده بود پولا هم معلوم نبود تکلیفش چی میشه.  مامانم یک جفت کفش آهنی پاش کرده بود با یک جفت عصای آهنی تو دستاش، انقدر این پله های شرکت پیمانکار رو بالا پایین رفته بود و واسه جهیز منشی ربع سکه داده بود تا پول و پس گرفته بود. معلوم نیست به چند نفر اون وسط درس اخلاقم داده بود و از سی سال گچ خوردنش سر کلاس درس تعریف کرده بود. نمیدونم اینم گفته بود که بابا سه شب بود خوابش نبرده بود یا نه. بابا میترسید آبروی سی سالش تو بانک تجارت سر کوچه ی شرکت بره. تا حالا چک بی محل نکشیده بود. تا حالا مامانم جلوی ما بوس نکرده بود. اونروز ولی از شرکت که اومد بغلش کرد بوسیدش

 فک کنم همون سالِ اولِ خونه ی شصت و چهارم هم بودیم که برای تولد روزبه تمام نرگسای گلفروشای چهار راه آاِسپِ رو خریدیم. اونموقع چهار راه بود. هنوزم من میخوام با تاکسی اونجا پیاده شم میگم چهارراه آ اِس پِ. دو سه تا پسر گلفروش داشت سر چهارراه که روزبه باهاشون دوستم بود. انقد که ازشون نرگس میخرید. نرگس دوس داشت. اصلا بعدا هم که رفت کانادا یکی از دغدغه هاش این بود که نرگس ندارن. من و مریم برا تولدش تمام نرگسای پسرای گلفروش سر چهار راه و خریدیم. بعدشم رفتیم یه گلفروشی بازم نرگس خریدیم. برنامه این بود که همه ی اتاقش رو پر نرگس کنیم. کردیم. خوشگل شد. کیکش هم شکلاتی بود. شب که اومد خونه یه کم خوشحالیش ساکت بود. یادم نیست اون روز یا فردا صبش که ازش پرسیدم چیزی هست، زیر لب گفت '' بابا به من تبریک هم نگفت ''. بابا به تولد اعتقادی نداشت

زندگی خوب و بد زیاد داره

Tuesday, May 07, 2013

روزای معمولی


- Oh, I don't think it's hard to believe in God. hhmm,,, don't worry, they will come and get you soon.
- They?
- Yes, they got to be more than one, like an organization or something.


---------------------
   اوضاع خوب نیس. صُبَم تو خونه یه هزار پا دیدم رو زمین را میرفت. انقد جریان ناجور بود که با یه تیکه دستمال کاغذی جمش کردم انداختمش تو سطل آشغال.  مثلا تو یه روز خوب، آدم یه کفشدوزک  میبینه دم در خونش، خیلی با احتیاط میکُندش رو یه کاغذ، نرمی نرمی میندازدش تو باغچه. هزارپا و دستمال کاغذی و سطل آشغال درست اونسر خط کفشدوزکه و ایناس. مثلا حتی تو روزای معمولی آدم عنکبوت میبینه تو خونش، کاریشونم نداره. میشه روز معمولی

روزای اینطوری قبلاام داشتم، یادمه. ولی یادم نیست آخرشون چی میشده

Monday, May 06, 2013

تو حافظ میخوانی

یکی از وقتهایی که خودم و خودت تنها بودیم، توی هواپیما بود، موقع رفتن. حافظ رو برداشته بودم وساطت کنم که چیزی هم گفته باشی، خارج از خیال و خاطره های من. اومد

حالیا مصلحت وقت در آن میبینم،     که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم

خودت خوندیش. حافظ ها رو تو میخوندی و من همیشه فک میکردم که چرا وقتی مامان معلم ادبیاته تو باید بخونی،  ولی حافظ رو تو گویا بیشتر حفظ بودی یا بلد بودی

مامان زنگ زد امروز گفت که اینو نوشتن رو سنگقبرت. شعر خیامِ اون روز رفتنت رو من نگه داشتم که بدم یه دایی بنویسه بزنم به دیوار خونم. بیشتر مناسب زندگی منه تا مرگ تو. گیریم اونقدی فرقی هم نکنه. ولی این بیت حافظ، حقش بود بیاد رو سنگقبرت

خوش بشینی،  تا مصلحت خوش نشینی ما کِی باشه

-------------------------------------------

یک بخشی داشت یه کتابی که پدرِ خانواده مرده بود. مادره ورداشت بچه ها رو یک روز برد سر قبر پدره پیک نیک. نویسنده گفته بود '' میخوایم امروز با مرده هامون خوش باشیم

کسی اینجا نیست. من تنهام. به قبر و اینا اعتقاد ندارم. من همین طوری همین جا با تو خوشم. کلکسیونم از زندگی داره کامل میشه. عشق شکست خورده، خانواده ی افسرده، دوستای خوب و حالا هم عزیزی که فوت کرده. همیشه هم کسایی که دلم براشون تنگ شه، تو یه عالم شهر دنیا. خودش یه زندگی رویاییه. ما طوری بزرگ شدیم که اسم کشورهای خارجی همیشه برامون به معنی لاکشریه. شاید برای بقیه دنیا هم اینطور باشه، نمیدونم. به هر حال من نتونستم از خودم جداش کنم. رفته تو خونم. بگذریم. همیشه نگران بودم که اگه پولدار شم یه مریضی دامنم رو بگیره. یه چیزی بهم میگفت زندگی همه چیش با هم نمیتونه خوب باشه. ولی حالا خیالم راحته. حس میکنم میتونم خوشبخت باشم. احساس میکنم حسابم با زندگی برای یه خوشبختی طولانی مدت صافه. احساس میکنم دیگه ایمن شدم. شایدم یه مرضی گرفتم که دیگه جای نگرانی نداره. نمیدونم چه طوریه. به هر حال نگران نیستم 

Sunday, May 05, 2013

یادداشت برای خودم


کسی که نشده باهاش درست صحبت کنی این روزا
کسی که باهاش میشه خندید
کسی که دلت براش تنگ شده (‌این مورد دو ستاره است، چون هیچ وقت نمیفهمی برای چی باهاشون صحبت کردی)
کسی که باهاش میشه گریه کرد

و آدمهایی که میشه باهاشون سیگار کشید و الکل خورد
و همه ی آدمهایی که یک طورهایی مهم هستند

  وقتی استرس لِوِل سقف آسمون و اعتماد به نفس لِوِل زیر خط فقر داریم نباید با آدمهای لیست بالا صحبت کنیم

کارهای زیر رو میتونیم بکنیم به جاش
سریال ببینیم
نفس بکشیم
حواسمون باشه که با آدمهای لیست بالا صحبت نکنیم
 

Friday, May 03, 2013

ژانر خوشی های کوچک میان روزی

باز کنین بازکنین، شل کنین خودتونو ببینم چه خبره،  بِکَنین از اون دیواره، درس بیاین وسط پخش شین
 
من در حال لوگ گرفتن از دیتا برای کشیدن پلات

Thursday, May 02, 2013

زندگی

بیتابی موها در گیس برای رها شدن
رهایی سینه ها از سوتین زیر سیاهِ ساتَن
کوهن
ابسلوت
 سیگار


Tuesday, April 30, 2013

دغدغه ی مکالمه

گردنت زیادی برهنه است. تمام فاصله نیم فاصله های بین کلمه هات دستم داره میکشه روش، یا خم شدم دارم بوش میکنم. سر انگشتام از پایین گوشا تا استخون بالای سینه. هر دو طرف. ده بار. صدبار. هزار بار.
 تو حرف بزن

Saturday, April 27, 2013

Belongingness

I love the cloudy Spring mornings in Vancouver. It smells like north of Iran in the spring. I can almost hear grandma and mum talking in the morning, the kettle boiling water on the stove, and when mum sees me, she asks me to put the grandma's fig jam on the breakfast table. The huge fig tree in the old garden gives several kilos of big black fig, by around mid June. Everyone in the family who is lucky enough to visit around then would have taken some home too. The rest of the year, visitors would have grandma's thick fig jam for the breakfast.
It's chilly in the old house, except for the big room, where grandma sleeps. I open up the curtains in the balcony, I might open up the the huge windows for a bit as well, asking the morning fresh air to touch the breakfast table.
As mum brings in the tray of tea, the oldest uncle (the only one who lives in town) opens the balcony door from outside, brining in fresh "barbari" bread. If I was lucky, some friend of grandma had brought local eggs some days ago and then mum would have made sunny side up for breakfast as well. 

It's said that one must live in the moment. This is also an old house I am living in, in Vancouver. My living room is messy, as I have just arrived from Iran. I have unpacked, but few things are remaing here and there, on the floor and couch. When I am finished writing, I would make breakfast and start the day, but I know I am gonna be taken away again as soon as I open the fridge and smell the pepper mint I bought yesterday. I am gonna be taken to my mum's town, Bazaar this time. I think I must look for things to do here which would not take me away, things I would miss when I am not in this place, people as well. If I can't make it in a few years, I think I must leave. Everyone would end up where they belong to. I mean, they should.




Friday, April 12, 2013

عزاداری ششم - عزاداری همیشه

شب آخر-خریدکروات - فروشگاه -  ساعت هشت عصر

کراوات تو از بین رنگ به رنگِ کروات ها خودش را انتخاب میکند. کراوات سبز چهارخانه ایست با گلهای نارنجی. ناگهان نبودنت خلائی تاریکی میشود، انتهای حفره ای در سینه ی من که مقصد کروات سبز چهارخانه را تا ابد میبلعد. کرواتت را میخرم

Thursday, April 04, 2013

عزاداری پنجم، شکوفه های گیلاس و بارون

باران میبارد. هنوز هم بارانهای ونکوور رو دوست دارم. دستام بیحس شدن و سنگین، انگار که قرص میگرن خورده باشم. زیر بارون و رو زمین شکوفه های پرپر خیس گیلاسای عقیم راه میرم. اینجا واقعا شهر خوشگلیه.  نمیدونم ساختمون آتلیه کجاست. گفته برم تو یه میدون واستم. نمیدونه هنوز. نمیخواستم پشت تلفن بگم. از اون کساییه که بهش بگم و یه دل سیر گریه کنم. آدم نباید فرصت دل سیر گریه کردن رو پای تلفن هدر بده. میبینمش. زیادی نمیکشه که بغلش کنم و گریه کنم. بعدش میشینیم یه جایی مثل ایوون. بهش میگم هوا مناسب عزاداریه. میخندیم.  شکوفه های سفید گیلاس و بارون واقعا خیلی مناسبن 

عزاداری چهارم


میآد و میره گریه. مثلا آخرین بار برای چی گریه کردی؟  از سر خوشحالی. حس کردم دیگه پدرم شد مال خودم. دیگه مجبور نیستم وصلش کنم به اون بدن تو اون اتاق بیمارستان. حالا فقط خاطره هاش موندن،  حرفهاش. حالا میتونم بشینم دوسش بدارم بدون اینکه عذاب وجدان بگیرم که هیچموقع زنگ نزدم اونجا یا نخواستم بدونم چه طوره حالش. احساس میکنم من و پدرم تنها شدیم، بدون اون درد، بدون اون بیماری. و حالا تنها کاری که میتونم بکنم،  کاریه که دوس دارم بکنم. هرموقع کفش پاشنه دار میپوشم کنارش وا میستم و میخنده میگه  '' هنوز مونده تا قدت به بابات برسه ''. بعد بلند میشه.  بلند تر. من سرم و بالا میگیرم و نگاش میکنم.  خم میشه بند کفشهامو میبنده. بغلم میکنه. حالا تب میکنم.  تا صبح روی شکمم حوله ی خیس میذاره. شب های امتحان اونطور که مزاحمم نشه میآد تو اتاقم و برام چایی میآره و چند تا قند رو میذاره رو میز کنارش، بعد یه کم نگاه میکنه به کتابم. به خودم.  داریم میریم مهمونی.  یه کم خجالت میکشه که من و با اون آرایش و سینه های برجسته تو لباسم میبینه.  سر تا پام رو نگاه میکنه. میگه '' خوب لباس میپوشی ''. میخندم میگم دختر بابامم دیگه. دستمو میندازم دور بازوش و از آسانسور میرم بیرون. میریم فروشگاه هاکوپیان آ اِس پ.  من و میشناسن دیگه. میخواد کت و شلوار بگیره. من براش انتخاب میکنم پیراهن ها رو.  دفعه ی آخر حتی پولش رو هم من میدم.  کارت بانکش دست منه. حالا صبح از خواب بیدار میشم. من و خواهرم تو یه اتاقیم. سنمون کمه. پدر شب قبل از ماموریت برگشته. کنار بالشم، یه گل سر خیلی ظریفه. کنار بالش خواهرم هم هست. اولین باری نیست که برام گل سر میآره از سفر،  ولی من هنوز کوچیکم.  موهام رو کوتاه نگه میدارم. بعدا که بزرگ شدم گل سرها رو میزنم به موهام. بلند میشم از تخت. حالا میرم دم در. کنارم میآد.  دیگه خیلی آخرهاشه. میخواد یادم بده چه طور ماشینش رو توی پارکینگ تنگ خونه پارک کنم. حالا که دیگه رضایت میده که من به جاش رانندگی کنم.  مریم گفته که دو تا فرمون رو باید یاد بگیرم که بابا بلده. به اون هم بابا یاد داده. میریم پارکینگ. پارک میکنم. بغلش میکنم. بازم کفشهای پاشنه دار دارم. بهم افتخار میکنه.  دستامو میگیره تو دستش. حالا لباس سفید تنمه. آخر عروسیه. دستهای پارتنر من رو میگیره. نگاهش میکنه. چشماش خیس میشه.  میگه '' قدرش رو بدون
تموم شد. بوق ممتد داخل اتاق بیمارستان، سردی و تیزی تیغی میشه که خاطره ها رو اینجا میبّره. این خاطره ی نداشته ی آخری، حد فاصل زندگی و مرگ پدره. تو اینجا مردی برای من، سه سال پیش. و من فکر کرده بودم پس حالا روزبه یا کدوم دایی دست من رو میذاره تو دست کس دیگه ای و میگه بهش که قدر من رو بدونه؟ و اگه هم بگه،  اون قدری که تو میگفتی فرق میداشت. خیلی فرق میداشت
  اون موقع دستم هم دنبال دست کس دیگر ی بود. اونموقع زندگی معنای دیگری داشت.  گریه میکردم برای رفتنت آن روزها. سه سال گذشت. سه سال درد تموم شد. تو نفهمیدی پدر. تو سه سال مشغول مردنت بودی و مرگ سه سال از همه ی ما غافل مانده بود

Tuesday, April 02, 2013

دیر‌ آمدی مرگ،‌ زندگی مدت ها قبل از اینجا رفته بود

یادم نیست.  و هیچ موقع دیگر هم یادم نخواهد آمد.  کجای روز دوم آوریل دو هزارو سیزده میلادی، یا همان چهارده فروردین هزار و سیصد و نود و دوی شمسی، درست دو روز بعد از تولدش که آن هم امسال یادم نمانده بود، این رباعی از خاطر من گذشت و نرم نرم تراش گرفت روی سنگ قبر سیاه کداممان، او یا من، یادم نمیآید قبل از این بود که به من زنگ بزنند یا بعدش. یادم است که فکر کرده بودم چه قدر مناسب است، برای هردومان

از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جلال و جاهش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود

حیف. سنگ قبر را قبل از رفتن من سفارش میدهند

Friday, March 29, 2013

روزهای خوش

فرودگاه۱
ساک های دستی و کُتهای تلنبار روی کالسکه ی بچه. اجتماع پراکنده ی پنج آدم بزرگ و جیغ های شاد یک بچه ی دو ساله که از فراخی راهرو های فرودگاه به شعف اومده و یکسر میدوئه


هواپیما
یک ساعت پرواز. به من میگه موقع بلند شدن خوابش میبره. میگه فقط مال بلند شدنه و بعدش بیدار میشه. آفتاب ونکوور، کلگری و فیمابین. تمام پرواز خواب و بیدار. میگه معلوم نیست کی دیگه همچین پروازی داشته باشیم. عکس میگیریم. میره جلو از بقیه هم عکس میگیره. دم نشستن سرش و نرم میذاره رو شونم. خوابه

فرودگاه۲
از تصور اینکه چند بار از هفته ی پیش تا به حال اومدن فرودگاه خندم میگیره. هنوز دو تا پرواز دیگه هم مونده. اومدن ولی. مثل برای یه پازل آدمها شونو جمع میکنن. چیزی نمونده تا کامل شن دیگه. پرواز امروز سه تا ساقدوش آخر لیست ده نفره ی ساقدوش ها رو داشته. دو ساعت دیگه '' بچلور پارتی '' شروع میشه

ماشین
ساعت پیک ترافیک رسیدیم. سه ربع ساعت رو تو ماشین هستیم
راجع به مهمونی '' بچلورت'' از عروس میپرسم. هفته ی پیش بوده و اصلا بهش خوش نگذشته. پیشنهاد بیشرمانه میدم. بهش میگم من امشب میخوام یه بچلورت پارتی بگیرم که اگه دلش بخواد میتونه بیاد و برایدش بشه. نمیآد احتمالا

ورودی خانه
از ماشین اول پیاده میشم. ماشین دوم پشت سرمونه. بچه خوابه. ماشین سوم،  ساقدوش چهارم. هرکدومشون رو که میبینم میشنوم '' کلیک''. انگار عکسی رو از ده سال پیش دیده باشی و حالا آدما دارن میرن سر جای خودشون. پارک میکنه ماشین رو. ورودی ساختمون واستادیم. ساکها کنارمونه. منتظریم.آسانسور باز میشه. '' کلیک''. ساقدوش پنجم

بقیه ی ساقدوش ها
آپارتمان سه خوابه. ملافه های سفید. زنگ در. ساقدوش ششم. زنگ در. ساقدوش هفتم از سوئد اومده. خندم میگیره. بغلش میکنم. ''عزیزم! اینجا من باید تو رو ببینم؟ ''. آره دیگه. اینجا. بعد یک سال و نیم

خرید
 عروس با ملاحظه ی تمام، یخچال رو پر کرده :  مرغ سوخاری، لازانیا،‌ سالاد، ماست، میوه،‌شیر، تخم مرغ. چای و قهوه رو فراموش کرده. نقشه رو نگاه میکنم. نزدیک مرکز شهر هستیم. میرم بیرون خرید کنم. لیموزین غولپیکری که احتمالا باید ده نفر رو تو خودش جا بده جلوی ساختمون نگه میداره. خیابون رو نگاه میکنم. خیابان سوم، بین خیابان های هفت و شش. راه میافتم

شام
بطری ابسلوت،  قهوه، چای و مربای زرد آلو رو میذارم رو میز. هردومون گرسنه ایم. احتمالا بچه هم. سبکی دلچسب ابسلوت،  شام. ساعت نه میرم توی تخت خواب. بعدا که برمیگردن بیدار میشم،  سلام میکنم و باز برمیگردم به خواب. خسته ام

Wednesday, March 20, 2013

خانه، خودکشی، و مارهای جهنمی

فقط سه یادداشت برای امروز

یک،  ترکیب آهنگ،  صدای خواننده و شعر توی این تیکه ی این آهنگ، نفس من رو میگیره
open your heart, I am coming home,


دو، با فرمت '' عزیزان،  دلاورآن،  دوستان آریایی عزیز '' بخوانیم:‌ یادمان باشد،  هیچ موقع به کسی که میخواهد خودکشی کند نگوییم خودکشی نکند و برایش دلیل بیاوریم که چون ما دوستش داریم و دلمان برایش تنگ میشود. این خیلی خودخواهانه است و چیزیه ماورای تصور از لحاظ خودخواهی. طرف یک ثانیه دیگه هم نمیتونه این دنیا رو تحمل کنه.  هر لحظش براش عذابه، اونوقت فقط به خاطر اینکه دل ما براش تنگ میشه بمونه؟ کلا در هر حالی، خوبه که آدما بدونن که کسی دوسشون داره. ولی اینکه انتظار داشته باشیم این دلیل کافی باشه یه کم ناجوره

امروز با علم تمام به فجاعت خودخواهانه بودن  درخواستم، از دوستم خواستم که حداقل در دو ماه آینده پی اچ دی رو کوئیت نکنه،  تا من دو ماه بدون دراما در زندگیم داشته باشم.  لبخند ملیحی زد و داستان دستم اومد و سریع معذرت خواهی رو پاپیون زده تحویلش دادم.  ولی حداقل اینکه میدونستم که این چه قد خودخواهانه است


سه، امروز به هم لبیم داشتم از زبان-نرم افزار مطلب غر میزدم.  گفت که اونم برای همین از مطلب بدش میآد و با زبان آر خوبه. من براش توضیح دادم که ما در فارسی یک ضرب المثلی داریم به این صورت :‌ در جهنم مارهایی هستن که آدم از دستشون به اژدها پناه میبره. یه کم گیج نگام کرد، براش توضیح دادم این ضرب المثل رو. بعد که خوب توجیه شد گفتم آر برای من اون ماره است،  مطلب اژدها. جهنم هم براش تعریف نکردم. اونم احتمالا یه جاییه همین اطراف

Monday, March 18, 2013

پررو

میگرن سمت راست.  میگرن سمت سمت راست.  میگرن سمت راست. سه بار. کوتاه نمیآی؟  باشه. کلا سردرد پشت سر. نه؟ چه پررویی تو بچه. باشه.  میگرن سمت چپ اصلا
 
کوتاه نمیآی؟‌ شب دیر میخوابی صب زود پا میشی اینم وضع غذا خوردنته؟‌ گلو درد اصلا.  تب
آها. افتادی تو تخت؟‌ ها. خیالت راحت شد؟

بخواب حالا


احتمالا زبان بی زبان بدنم اینارو داشته میگفته تو هفته ی قبل تا امروز

Wednesday, March 13, 2013

gift list

Four cups from her great grandmother, which she had carefully chosen and picked for me,

A dehydrator or "food dryer", 

A perfect chocolate and furit birthday cake, 

A book, "A moveable feast"

The precious presence of ten people,  

And a note, "I hope it keeps your body as warm as your heart" on a heating pad, to end the night with. 

Of course I could not ask for more, but what I love the most about this gift list is what it says about the kind of person I am at the beginning of my 28th.

Tuesday, March 05, 2013

پنجم مارچ

 درست در روز پنج مارچ سال دو هزارو یازده میلادی، یک تمرین رو برای استادت فرستادی

تمرین این بوده که راجع به یه تکنیک سه صحفه بنویسی.  طبیعتا تو ویکی چیزی راجع بهش نبوده یا چیز زیادی نبوده.  هشت تا رفرنس رو جوییدی تا پنج تا جمله رو دست و پا شکسته بتونی راجع بهش بنویسی. برای شاد شدن فضای تمرین، برا خودت و استادت نقاشی هم کشیدی از اینکه چه طوری آزمایشه رو انجام میدن ولی ‌آخرشم درس حسابی نفهمیدی چیه

امروز، پنج مارچ دو هزارو سیزده میلادی، دیتای اون تکنیک رو میدن دستت که آنالیز کنی با یه رفرنس تپل که سیر تا پیاز تکنیک رو شرح داده. بعد با خودت فک میکنی این رفرنس کجا بود اونموقع؟‌ میبینی تاریخ انتشارش مربوط به چهار ماه بعد اون تکلیفته.  یعنی احتمالا اونموقع تو صف انتشار بوده

افسوسی نیست.  مسلما اگه رفرنست تپلی ازش موجود بود مشق شب ما نمیشد و به جاش یه چیز دیگه مشق ما میشد که رفرنس درس حسابی نداشت

ولی قضیه اینه که از یه موقعی به بعد از شروع انجام تمرینه،  واقعا برات سوآل میشه که این تکنیک چیه؟  '' خدای من اینجا چه خبره '' ؟  قضیه نمره و اینا هم نیست. بعد یه جور حالت فضاییه خاصیه.  مثلا تا دوماه هرکی اسم اون تکنینک رو هم بگه سرت میچرخه یه طور خلسه واری نگاش میکنی شاید بفهمی آخر چی کار میکردن و همه چیزایی که نفهمیدی چی بودن

هیچی.  همین. خوبه. بعضی از سوآلا رو همین که بدونی تو فضای چهار بعدی زندگی تو براشون جوابی هست خودش کلی آرامشه. حالا درسته که احتمال اینکه تو به نقطه ی جواب اون برسی ممکنه خیلی کم باشه


Monday, March 04, 2013

ذاتا

یادداشت برای خودم. البته به شوپن عزیز بی احترامی نشود سر چرت عصرانه ی ما.  خواندن گفتمان استاد ما با یک آدمی در پنج ماه قبل ذاتا موضوع کسالت آوریست،  هر آهنگی کنارش بود خوابمان میبرد.  وگرنه ما با شوپن ساعتها بیدار ماندایم در این سالها


Sunday, March 03, 2013

بچه ها

پریروز یکی از همکار های لب بهم میگفت که تو تا به حال سعی کردی به مامانت توضیح بدی که چی کار میکنی؟‌ گفتم فک نمیکنم مامانم زیاد علاقه ای داشته باشه. راستش مامان من تصورش اینه که من کامپیوتر خوندم مثل برادرم که البته این درسته. ولی اون وسط یه جاهایی یه کم داشتم زیست هم میخوندم، یعنی یه کم زدم جاده بقلی، این و در جریانه. ولی بقیه ی چیزی که از من میدونه،  '' پی اچ دی '' هست.  البته ایرادی نیست بهش. مثلا منم نمیدونم برادرم داره چی کار میکنه الآن. این چیزارو آدم برای کسایی توضیح میده که بیشتر از ماهی دو ساعت باهاشون صحبت میکنه. ما هردفعه باهم حرف میزنیم یه رب اولش به شرح درد فِراق و اشتیاق فَراغ میره.  بقیشم به آشپزی و سبزی خشک و احوال سه تای دیگه رو پرسیدن.  از کاری که میکنیم در همین حد اطلاعات منتقل میشه که زیاده، سخته، خوبه، بده،  دعا لازمی، نذر لازمی و اینا. مثلا خواهر من چند وقت پیش به من میگفت تو چرا نمیآی تو شبکه ای که من کار میکنم یه شوی آشپزی بذاری؟ تو که آشپزی دوست داری. بعد ادامه داد که آخه شما ( من و برادرم)  اینطور کارها رو کار نمیدونین. من یه ده ثانیه ای سکوت کردم. بهش گفتم من کاری که میکنم رو دوست دارم،  بیشتر از آشپزی یا خیلی کارای دیگه. یه کم فک کرد.  بعد تعجب کرد. بعد گفت که نمیدونسته که اینطوره
پریروز داشت رشته های دانشگاه رو نگاه میکرد. یه هو برگشت گفت این '' بایو انفورماتیک '' چیه؟  شبیه کاراییه که تو میکنی؟  گفتم این کاریه که من میکنم. اسم رشتمه. گفت آهان

دیگه یکی خیلی پا پیچم بشه بهش میگم ژنتیک.  با اینکه نود درصد آدمها هم از ژنتیک همونقد میدونن که از بایوانفورماتیک،  با کلمه ی ژنتیک بیشتر ارتباط برقرار میکنن چون بیشتر شنیدنش. فقط بین اطرافیام،  یه دختر دایی دارم که از من شش سال کوچکتره.  شباهت های روحی خاصی به من داره. گاهی وقتا که حرف میزنه انگار من دارم حرف میزنم،  من شش سال پیش. زیست خونده و بایو انفورماتیک دوست داره و میگه که دوست داره وقتی بزرگ شد مثل من شه.  من سعی میکنم باهاش حرف میزنم ظاهر رو حفظ کنم. خیلی مصمم و با اراده باشم و قوی. اصلا ایمیل هاشو که میگیرم اعتماد به نفسم زیاد میشه. به نظرم آدم که از یه حدی بزرگتر میشه،  باید چند تا بچه دورش باشن، همین که یکی دست تو رو بگیره احساس میکنی که '' پس لابد راه و بلدی ''، چون این حقیقت خیلی هولناکه که دیگه کسی نیست که تو دستشو بگیری و راه رو بلد باشه. همینکه یکی بهت میگه که '' من میخوام جایی باشم که تو هستی ''، حس میکنی لابد جای خوب هستی تو زندگی.  هر چه قدر هم که از دور اینطور به نظر بیاد. شاید برای همینه که ملت بچه دار میشن

منحرف شدم. ولی بد نیست.  رسیدم به یه جای دیگه.  چن وقت پیش داشتم تو دلم به اولین اکس ام میگفتم '' میبینی؟‌ دنیا عوض شده. بزرگ شدیم. الآن دیگه بچه ها دست ما رو میگیرن و فک میکنن ما میدونیم که داریم کجا میریم

Saturday, March 02, 2013

یک ظرف پر میوه، یک باغ پر گل

پیاده روی تو یه روز آفتابی، با یکی که ازت عکس بگیره

مست تو کمپوس یو بی سی راه رفتن ساعت دوازده شب با آدمای نزدیک، تا رز گاردن،  اونجا که میشه آب رو دید

پیاده روی با یه آدم غریبه


راه فرودگاه،  با یه دسته گل دستت
 
فک کنم من وقتی میترسم به اینا فک میکنم
 
 


 
 

Friday, March 01, 2013

سرماخوردگی فصلی

سرما خوردگی فصلی شامل تار بینی و التهاب چشمها ناشی از آبریزش متناوب چشمی
درد متراکم در سینه
خستگی ممتد

یادداشت برای خودم:‌ شب زنجبیل استفاده شود

Tuesday, February 26, 2013

زندگی خانوادگی

امروز خوش و بشی کردیم با خانواده.  دستی کشیدیم به سر و روی هم.  ماچ و بوسه ای. دیدار تازه کردیم

خواهرمان از کدام جا آخر شب خودش،  وسط  ظهر من، آخر شب برادرم در فلان جای دیگر،  یک متن را شِیر کرده بود در گوگل درایو با ما که دستی ببریم درش و نظری دهیم. بنده به شدت سرگرم لودگی خودم روی متن فرستاده ی خواهرم بودم که دیدم نشانگر موس روی متن ریز ریز و تند تند تکان میخورد و اسم برادرم رویش میآید. با یک جدیت و حرارتی داشت این متن را مرتب میکرد. نشانگر موس اش سبز بود.  کمی بعد نشانگر صورتی رنگ خواهرم هم شروع کرد چشمک زدن. دیدم جمعمان جمع است.  فرصت را غنیمت شمرده،  مقادیری ماچ و بوسه انداختم وسط متن برای برادرم.  خواهرم هم لابد نشانگر موس با نام من را دیده بود شروع کرد قربان صدقه ام رفتن

سپس مدتی هر سه به هم در سکوت نشانگر ها روی متن خیره شدیم تا صدای دینگ دینگ زنگ '' هنگ اَوت '' گوگل از جا تکانم داد.  برادرم بود.  هنگ اوت اش را به نرمی ریجکت کردم. دقت کردم کلید موس را به ملایمت فشار دهم.  باز هم با نرمی روی کیبرد برایش تایپ کردم '' من لب هستم عزیزم،  نمیتونم صحبت کنم،  بیام بیرون زنگ بزنم یا احوالپرسی بود؟''.  ماچ و بوسه ای حواله کرد و گفت که احوالپرسی بود

باز برگشتم صفحه ی متن.  انگار که برگشته باشی به اتاق نشیمن خانه ای پس از رفتن مهمانها.  جای خالی نشانگر های موس مثل لیوان های خالی چای بود.  پیغام های مهربانیشان درست مثل عطر کسی که بغلت میکند و به تنت میماند،‌ روی صفحه مانده بود

:**** roozbeh!

:) :***


hala ke hame dore hamim. :))
man az in forsat estefade konam maachetoon konam

e salam jenifer:*

Saturday, February 23, 2013

اوتانازی

زخم ها که از یک حدی بیشتر شوند،  خوشی های زندگی مسکن میشوند.  و همه میدانند.  حالِ خفه کردن درد با  مسکن را. آرامشِ بیخبری از دردی که میدانی که هست،  هرچند که امروز، این لحظه، به فغانت نمیآورد.  زندگی،  آرامش مسکن وار بین دردهای ممتدی میشود که تو را صبر میدهد تا مرگی که فرا برسد. خودکشی دستور اوتانازی ای است که کسی برایت صادر نمیکند.  محکومی به زندگی.  نهایت مسکن میدهند اینجا. بیخود نیست همه چیز گنگ است.  سرت گیج میرود و نمیدانی چه حسی داری.  نشئه ای. بدون نشئگی سر نمیشود دیگر برایت

Thursday, February 21, 2013

Probably one of the last sessions

- So, this guy just walked out of my life. So simple, so clean. And I was like "How should I feel now? should I feel sad, should I cry, should I feel angry?", but you know, that's weird, cause you don't choose how to feel, you just feel the way you feel, but I didn't feel anything.
- Ok, so maybe you didn't feel anything about this guy overall, what's wrong with that?
- Is that fine? I think he was a friend.
- Well, I don't think he was a very nice friend, after all you said.
- Oh, ok, I see.
- Now, what is it, taking your mind? You don't seem quite satisfied.
- I donno. People seem to walk out of my life with the same pattern, one day they come to me and say "I don't want to be your friend anymore, I am leaving", I mean, I think I have a quite high record of getting this sentence. And they were not like this guy, some of them were really good friends.
- So, tell me about other people who told you this, what happened?
- So, a couple of them came to me one day and told me "You broke my heart, I don't want to be your friend anymore," em,... which is, ,,, a totally, different,
- Well, this, is a whole different story [he laughs hard]
- Yeah, I know. Now I see it. I mean I didn't see it last night when I was reviewing the list of people who left my life so neat and clean. So, the problem is solved I guess.
- Is it?
- I donno, at least I know it's not the same pattern. 



Tuesday, February 12, 2013

sipping cardamom tea/Saturday night

I put our dialogues in a romantic scenario. I fix the perfect light and the camera angles for it. I watch it over and over again.

آدمهای تو/آدمهای من

تو دوست داشتنت را میریزی روی آدمها،  و همه به ناگهانی زیبا میشوند. انگار که در ذهن من تو اینها را از سنگ تراشیده باشی.  دستها و صورت هاشان مال خودشان نیست.  چیزیست که تو ساخته ای، دوست داشته ای. تو اشارت های ابرو و پیچش مو را برای من معنی میکنی روی صورت تک تک این آدمها. تو آدمها را اینطور میگویی که من خیسی نازک لبشان هنگام نوشیدن چای را هم میبینم و دوست میدارم. حتی صداشان را هم میشنوم. خنده هاشان را هم میشنوم، استادِ صورتگر


Monday, February 04, 2013

اَبر

غصه که میخورَد، دلم میخواهد برم سراغش. سرابی شوم نقره ای رنگ.  بپیچم دورش مثل دود.  وقتی که خواب است. بعد نرم نرم از روی تنش غصه ها را بکنم با انگشتهایم.  بگذارم دهانم.  بجوم.  قورت بدهم.  من میتوانم با اینها بپرم هنوز. وزنی ندارم من.  چیزی نیستم من.  بعد از روی تنش بلند شوم بروم هوا.  کمی سبک تر شود شاید، سرش نکوبد دیگر روی بالش، آرام بگیرد،  راه نفسش باز شود

راهِ برگشتن، دردهایش را گریه کنم.  یا خودم را بزنم به دیواره ی کوهی، کمی بریزم.  سبک شوم من هم

باران میبارد امشب. معلوم نیست باز چه کسی رفته بوده دیدار خواب یکی.  دردهایش را خورده.  سرِ ما میبارد




Sunday, February 03, 2013

ثبت یک عبارت

این عبارتیست که فعالیت اجتماعی خودش را از جمعه ی اخیر شروع کرده. در دیار اندیشه های ما و دیگران راه میرود و اندام جلوه مینماید،  دستی به اینجا و آنجا میکشد و رخ نمایی میکند و لبخندی نثار شک ها و تردید ها کرده، به تلنگری رهاشان میکند و سپس به سبکی و تازگی نسیم میخرامد. پدر و مادر با اصل و نسبی هم دارد
   
امروز که دخترک میگفت '' دچار مشکل فلسفی شده ام،  نمیدانم که بنویسم یا ننویسم ''،‌ بادی به سینه انداخته و خودنمایی کرد '' سوآل درست این است که، میتوانی بدون نوشتن زندگی کنی؟ '' و دخترک به شنیدنش سکوت کرده، سپس همه قلم ها را یکی کرده و افتاده بود به جان کاغذها، که میدانست نمیتواند و حالا که فهمیده بود زندگیش بسته به نوشتن است، میخواست جبران این صد سال ننوشتن را یکجا بکند

و اما پدرش:‌ بودن یا نبودن،  مسئله این است

Saturday, February 02, 2013

I am sorry, your feeling is not valid.

نمیدونم پاسپورت کدوم مملکتی دستم بود به کجا میخواستم وارد شم. مسئول گذرنامه خانمی بود با موهای قهوه ای.  لباس فرم پلیس های انگلیسی.  لهجه ی انگلیسی هم داشت. پاسپورت رو گرفت.  نگاهی انداخت به من و بنگ،  مهر قرمز رو کوبوند روش. ریجِکت. مات و مبهوت نگاش کردم، خیلی بدون احساس گفت
" I am sorry, your feeling is not valid "

یکدفعه صدای خودم از پشت سر مسئول گذرنامه شنیدم.  پشت سرش ایستاده بودم و خیلی جدی به قیافه ی مبهوت خودم اینور میز نگاه میکردم.  دستام و زده بودم به سینه.  مثل یک آشنایی که حرفی رو برات تکرار میکنه تا بلکه باورت بشه، گفتم 

"go home now."

خیلی شیک و تمیز.  برگشتم توی ترمینال


Friday, February 01, 2013

درمان

  کسی که یکسر سرگرم خیال خوش پولدار شدنش است و هر هفته بلیط بخت آزمایی میخرد تا شاید ناگهان پولدار شود و بعد تمام مشکلاتش حل شود و زندگی خوب شود
 
یا دخترک فقیر قصه ای که روزها را با رویای زندگی در کاخی سر میکند که منتظر است شاهزاده اش سوار اسب سفید بیاید و برای همیشه از خانه ی بدبختی هایش نجاتش دهد و زندگی خوب شود
 
 مثل اینها، درست با استیصال اینها، من دلخوشم به خیال روزی که روانشناسم جعبه ی آبیرنگ قرصهایی را نشانم دهد و بگوید '' تو مریضی و تمام اینها هم به خاطر مریضی ات است.  اینها رو بخور و درمان میشوی و همه چیز درست میشود ''. و من قرصها را که میخورم درمان بشوم و خوب بشود زندگی

Thursday, January 31, 2013

پرفورمنس

 اندیشه هایت را میگذارم در گویهای شیشه ای

برهنه میشوم

دانه دانه برشان برمیدارم از روی زمین

و هرکدام را به سر انگشتی روی تنم رها میکنم
دو تا روی دست
یکی روی شانه
یکی را درقوس نرم ساق پا
میلغزانمشان


اندیشه هایت روی تنم جان میگیرند
  و کم کم، فارغ از من
غلطانِ چهار بعد میشوند
میلغزند
و فضا از آنِ ایشان میشود

 اینک این منم که بین اندیشه های تو غلط میخورم
 میلغزم
و میرقصم



note to myself: thinking of dancing, your thoughts surrounded me, I lost myself in you I was reminded of this kind of performance I had seen once in Soho, London. 2010. I loved that after a while, it was not the the dancer rolling the crystal ball, but the ball itself was alive and the dancer just tried to catch up with it in the space.



Wednesday, January 30, 2013

لاکشری هفتم

یک ساعت و ربع با استادت افتاده باشین رو یه پیپر.  اوج لاکشری هم اونجاشه که میگه '' من باید الآن برم یه میتینگی،  ولی مهم نیست، دیس ایز مور فان* ''.  میگن در پی اچ دی آدم داره رو قله های علم راه میره.  یا مثلا داره مرزهای علم و گسترش میده. من راستش حس نمیکنم دارم رو قله های علم راه میرم، به نظرم حتی نزدیکقلش هم نیستم. من حتی مطمئن هم نیستم که هیچ مرزی رو دارم گسترش میدم یا اصلا بدم. ولی من حس میکنم دارم لاکشری های زندگیم رو دونه دونه به دست میآرم و مزه مزه میکنم، خودش خیلیه

این و نوشتم که بعدا که به اون روزهایی میرسم که همه میگن میرسم، (روزهایی که از خودم میپرسم چرا،  واقعا چرا اومدم پی اچ دی؟) نگاهش کنم و ببینم که بوده لحظه هایی که این تمام چیزی بوده که میخواستم
 

* This is more fun

Tuesday, January 29, 2013

بازی اتوبوسی

وقیحانه یک نفر را در اتوبوس نگاه کنی.  طرف هم وقیحانه نگاهت کند. در فاصله ی هفتاد سانتی متری. اینطور که '' خوشم میآد نگات کنم ''.  مثلا ده درصد بازی های نگاهی هم امتحان کنید. نگاه جدی. نگاه خنده دار. نگاه لبخند دار. نگاه اخم دار. لبخند دندان دار.  دندان روی لب. بعد هم که میرسی به ایستگاهت نگاه شرمنده ای بگیری که داری بازی را ترک میکنی.  سرت را بندازی پایین و '' گود نایتی '' بگویی و بروی. و فکر کنی مثلا، ‌آن چشم ها،  آن لبها و آن لبخند را کجای زندگی ات میتوانستی جا بدهی؟

Monday, January 28, 2013

رابطه

هنوز هم تو را بالا میآورم.  هنوز هم جایی زیر دیافراگمم ناراحت است و نفسهایم را تنگ میکند و مذبوحانه تلاش میکند تو را بالا بیاورد. عرق کرده ام. سرم روی کاسه ی توآلت خم است. نگاه میکنم خودم را در آینه. تو را هم میبینم گاهی. پشتم. کنارم. ماسیده ای به گوشه ی لبم. به کاسه ی توآلت. لعنتی. هربار. هربار فکر میکنم شاید بار‌ آخرش باشد

چه قدر بودی که تمام نمیشوی؟ انگار که آبستن همیشه ام کرده باشی و من جایی بین ماه های دو و چهار مانده باشم. ویارم نشخوار دردهای با توام شده و حالم از بوی رابطه به هم میخورد.  حالم از بوی تو به هم میخورد و تمام مردهای تمام رابطه های دیگر

تمام نمیشوی اینهمه روزها که تو را بالا میآورم؟

تمام شو دیگر



Late night talking

- Women usually have kids to fill their loneliness, when they realize there is no "the one" out there. I can't have kids of my own as I told you. I am, only me.
I don't have any dreams with a loved one either. No home, no family, no kids. No future. All I have is my love, and his smile, and his eyes, and the wrods he says, and the pause in between them.

Sunday, January 27, 2013

حساب

نمیدونم چرا دلم خواست یکی از چیپ ترین رفتار های '' دیتینگ '' رو ثبت کنم.  یارو پول شامت رو به زور میده(یعنی اصرار میکنه که بده). بگیر سی دلار. بعد فک میکنه اوکیه که شب بیاد خونت، یا همون جا هم بعد حساب کردن یه هو دست میندازه گردنت یا روی پات. اصلا این پول شام رو که میده احساس میکنه دیگه '' حساب کرده ''. من حالم به هم میخوره. نه لعنتی، اگه میخوای حساب کنی درست حساب کن حداقل. این پولی که تو دادی با تخفیف هم از یک دهمش کمتره برا یک شب


Friday, January 25, 2013

نزول نا تمام یک فرشته


تمام وجودش در این بود که '' همیشه بماند کنارش ''. افتاده بود روی زمین و ومعلوم نبود در کدام لحظه ای از زندگی اینطور از رسالتش آواره شده بود که خودش هم هنوز در جریان نبود. یک فرشته با هاله ای نور دور سرش که به یک سکه حک شده مگر چه قدر میفهمد . فکر میکرد همچنان کنارش است حتما. برش داشتم. خیلی آرام طوری که انگار بو نَبَرد که مدتهاست از جایگاهش نزول کرده.  هیچ چیز برای یک فرشته دردناکتر از سقوطش نیست


نمیدانم خدایش آن بالا این رسالت ها را به چه نحوی برایشان تعیین میکند. آخر فرشته ای که باید برای همیشه کنار چیزی باشد،  نباید یک قلابی، گیره ای،  زنجیری داشته باشد؟‌ همین طوری روی یک سکه ی گرد باید پهن شود؟  همین؟ 

من زیاد به خدا کاری ندارم. ولی فرشته ها  فرق دارند. فرشته ها را بچه ها لازم دارند.  اگر فرشته ای پیدا کنم که میخواهد همیشه برای کسی ''باشد''،  برایش کسی میشوم

صبر

 فکرش را نکن
صد سال بعد
نه از من چیزی میماند
نه از تو
نه از اینهمه درد

نه از این تنهایی

صبر



یادداشت برای خودم:‌ '' صد سال تنهایی ''  مارکز

Tuesday, January 22, 2013

تئاتر

تئاتری میری که عادت داری کسی توش باشه. طراح صحنه،  هنرپیشه، دستیار کارگردان.  هرجایی توی تئاتر که باشه،  تو قطعا میتونی نقشش رو تشخیص بدی روی صحنه.  جای پاشو اینجا و اونجا میتونی خیلی دقیق نشانه گذاری کنی
 
میری تئاتر رو و حتی خبر هم نداری که یارو نیست دیگه
 
همون طور که نشستی و داری تئاتر رو تماشا میکنی،  این جمله ها خیلی واضح و مشخص توی ذهنت دیکته میشه '' جای خالی تو نصف صحنه ی این تئاتر را پر کرده ''. آگاهی تو به عدم حضورش همزمان با نوشتار  این عبارت تو ذهنت حاصل میشه
 
من از عباراتی که به نظر از یک دید ماورای حقیقی  هستن-مثل اینکه سعی شده جمله ای ادبی گفته شه- ولی درواقع توصیف بسیار دقیقی از حقیقت هستن،  خیلی خوشم میآد
 
به نظرم ادبی ترین جملات،  دقیق ترین توصیف ها از حقیقت هستن. بدون ذره ای کم و کاست

Friday, January 18, 2013

تصویر

اول از یکی تصویر کلی شروع میشود. انگار یک عکس را به تو داده باشند که وضوح خیلی پایینی دارد. چیزی هست درش که شکل مشخصی ندارد، حتی رنگ هم ندارد. انگار که توده ای از مه را میگویی.  این شکل کلی را دوست میداری ولی خودت هم نمیدانی منظورت چیست وقتی میگویی دوستش داری. هیچ جزئیاتی ندارد. کم کم ولی جزئیات پیدا میشوند. مثلا قد. مثلا پا. دست. یک لحظه ای خودت را میبینی که زل زده ای به دست هایش. یک دست را دوست میداری. انگار که روی دستش ذره بین گرفته باشی که واضح تر دیده میشود. ولی بقیه اش مبهم است و حتی روی دستش هم انگشت ها را نمیبینی

 صحبت که میکند،  اول کلمه ها را دوست میداری و سکوت بینشان را. تمام حرفهایی که میزند یا نمیزند.  یک روز خودت را میبینی ولی که دیگر کلمه ها را نمیشنوی.  درگیر صدایش شده ای.  دلت میخواهد چشمهایت را ببندی و برایت حرف بزند و تو اصلا نفهمی که چه میگوید. بعد متوجه لبهایش میشوی. آنطور که نرم لبخند میزنند. آنطور که به هم فشرده میشوند.  آنطور که وقتی صحبت میکند حرکت میکنند
 
یک روز هم میرسد که متوجه نگاهش میشوی. به نگاه که میرسی،  یعنی نزدیک های این است که دچار شوی. دیگر زیاد راه گریزی نداری. چشمها جزو آخرین مرحله ها هستند. به خودت میآیی و میبینی که دیگر وقتی میگویی دوستش داری هیچ چیز گنگ نیست. اصلا توده ی کلی ای وجود ندارد. انگار تصویر را هزار بار زوم کرده باشند و تو را به این کوچکی گذاشته باشند جایی در میانه اش. هولناک است. نمیدانی اصلا از کجا شروع کنی. کوچک شده ای. خیلی. مثلا یک روز جایی بین مژه هایش هستی و گیر کرده ای در تاب های نرمشان. یک روز در مردمک چشمهایش نفس نفس میزنی. هر روز بین حداقل هزار چیز گم میشوی و پیدا میشوی در جای دیگری.
 
 مگر اینکه خودش صدایت کند از میان آن همهمه که پیدا شوی،  یا رد نگاهش را دنبال کنی تا بدانی باید به کجا بروی
 

 
 

Thursday, January 17, 2013

The forbidden fruit.

"With every heaven, comes a forbidden fruit, which you are gonna eat eventually, and you are gonna be kicked out soon." 

I knew what was the forbidden fruit, but this well known scenario had not clicked in my mind before I realized your eyes have become my heaven.



note to myself: Try looking for hell from now on. Hell doesn't have forbidden fruits and you almost never get kicked out.

Tuesday, January 15, 2013

داستان عامه پسند

مدتی ایستاده بود پشت در. قرص ها رو میگیرم دستم.  دو گیلاس شراب میذارم روی میز. شمع ها را روشن میکنم.  میدونم که تکیه داده به ستون کنار در. با همون  روی خوشش.  با صدای آرومش. حتی داره لبخند هم میزنه. لازم نداره من در رو باز کنم، خودش کلید داره. ولی تقریبا همیشه مدتی پشت در وا میسته تا صدای نفس هاش تو سکوت زندگیم شنیده شه و خودم در رو باز کنم و لبخندش رو نثارم کنه

در رو باز میکنم،  میآد تو. گیلاس شرابم رو میگیرم دستم و میگم چه طوره با هم برقصیم یه کم؟  بعد قرصها رو میذارم دهنم و شراب رو سر میکشم.  نمیدونم اصلا میفهمه یا نه که قرص خوردم. میرم بغلش میکنم.  دیگه هیچی اونقدی مهم نیست. من حتی اون رقص هم یادم نمیمونه. انقدر سبک میشم که به راحتی بلندم میکنه. دیگه پاهام رو زمین نیست.  خوابم میآد.  خوابم میبره

میدونم بیدار که بشم تن برهنم رو زمینه و رفته و من هیچی یادم نمیآد از دردش

من واقعا با میگرنم رابطه ی عاشقانه ای دارم. حتی مطمئنم اگه یه روز دیگه نیاد سراغم دلم براش تنگ میشه

Monday, January 14, 2013

آیه

یک آیه داشتیم در قرآن،  به این صورت '' مبادا بر روی زمین با غرور راه بروید ''، البته نه دقیقا. ولی همچین مفهومی داشت. شاید هم مثلا اینطور بود '' آنها که با غرور بر زمین قدم بر میدارند ...'' و یه چیزی گفته بود که یعنی نباید این کار رو بکنن. من اگه میخواستم کتاب نازل کنم،  حتما یه آیه میداشت که به این صورت بود '' مبادا که روی زمین طوری راه روید که انگار هرگز عاشق نمیشوید '' یا باز هم از همون دست '' آنها که روی زمین طوری راه میروند که انگار هرگز عاشق نمیشوند... '' و یه چیزی بگم طوری که یعنی نباید این کارو کرد.  به نظرم از بزرگترین غفلت های آدمی،  اینه که اگر فکر کنه که عاشق نمیشه،  یا طوری رفتار کنه که انگار هیچ موقع عاشق نمیشه


Sunday, January 13, 2013

سکه ها

نشسته بود جلوم حرف میزد و من دونه دونه صدای افتادن سکه های طلا رو میشنیدم. کلینگ کلینگ کلینگ کلینگ،  کم کم برق زدنشون هم داشت برام مجسم میشد که مثل خیلی از بقیه ی‌آدمها که باهام حرف میزنن،  گفت '' تو جای دیگه رو نگاه میکنی، حواست به من هست؟ '' کلینگ.  یه سکه ی دیگه هم اضافه شد. احساس کردم دارم همین طور سرمایه دارتر میشم.  نگاش کردم و گفتم بله. اگه بخوای میتونم جمله ی آخرت رو تکرار کنم.  من وقتی باهام صحبت میکنن راحتترم که به آدمها نگاه نکنم، بهشون نگاه که میکنم گیج میشم. مثلا درگیر چشمهاشون میشم یا حتی لباشون.  یا مثلا موهاشون. بعضی وقتا هم فکر میکنم اگه طرف دختر بود آیا واقعا درگیر چاک سینش میشدم اونطور که همه میگن؟  نمیدونم.  شایدم میشدم.  شایدم چون فکر میکردم درگیر میشم مدام نگاه میکردم.  مثل اینکه بخوای به چیزی فکر نکنی. ادامه دادم '' اِم، آدم گرونی هستی ''. نمیدونم برداشت آدمها از این حرف چیه.  از اینکه جنس خوبی هستن مثلا. از اینکه بودنشون تو زندگی آدم مثل داشتن یه ماشین گرون قیمته. داشتنش در همون سطح به آدم لذت میده و البته طبیعتا از جنس دیگه. مثلا قدم زدم باهاشون همچون طوریه. سرمایه هستن و من نمیتونم صدای افتادن سکه های طلا رو نشنوم وقتی که بهشون دارم نزدیک و نزدیکتر میشم. خروج بعضی از آدمها هم در زندگی، به همین نسبت،  مثل یک ورشکستگی میمونه. یکهو سیل عظیمی از سکه ها از خزانه خارج میشن، بدون اینکه تو چیزی داشته باشی که جایگزینشون کنی

توضیح خرج کردن سکه ها یه کم دشواره. شاید بهتر باشه فقط همین و بگم که یه جا یه چیزی نوشته بود تقریبا اینطور '' پول خوشبختی نمیآره،  ولی گریه کردن تو یه ماشین آخرین مدل، بهتر از گریه کردن تو ایستگاه اتوبوسه''
 
سرمایه های دیگه ای هم داریم. مثلا کتابهایی که میخونی، فیلم هایی که میبینی، دفعاتی که عاشق میشی. ولی جنس سکه ها فرق میکنن. کتابها سرمایه های جاودانه تری هستن و شاید اصلا باید با اونا داستان رو شروع کرد،  ولی تقریبا مطمئنم هیچ جنسی به ارزشمندی آدمها نیست. کتابها اندیشه های استاتیک هستن و آدمها اندیشه های داینامیک، مثلا. احتمالا خاصیت های هر موجودیت استاتیک و داینامیک دیگه رو هم میشه روشون تعریف کرد اگه بخوایم علمی صحبت کنیم. درمورد اندیشه هم باید گفت؟ یه اصل دارم من تو زندگی که'' تو این دنیا هیچی نیست جز محبت آدمها و از اون هم امان، '' ، ولی حقیقت اینه که برای سر کردن این زندگی، اندیشه ها رو لازم داریم. برای اندیشه مصداقی ندارم در اون دنیایی که هیچی توش نیست جز محبت آدمها.  شایدم در عالم موازی در قضیه محبت و اینها باشه و با اون توی یک عدد دنیا نگنجه
 
بعدا  

Saturday, January 12, 2013

The pathway.

You know, there is this addictive drug. They say once you are addicted, you have to gradually increase the dosage, but as this would kill you in a very short time, what to do is to take a break from using it once in a while, and start again with a lower dosage.
They say the first time you can not take this break, you know that you are close to the end.

I was thinking of us getting a break earlier this morning when I was reminded of this drug. The thing is I believe, it is not the first time that you can not take the break, that you truly realize you are actually close to the end, but it is the first time, you need to get your first break, that you see yourslef on this deathly pathway.

Thursday, January 10, 2013

پیچ اول.

Mary Poppins : Let's start from the beginning, that's a good place to start.

Me, in the lab: yay! let's start from the beginning... em, beginning of what?  Oh, Mary poppins, beginning of what? Actually, where am I now?

The Mary poppins virtual machine: Oh, sorry my dear, I thought you already knew that.


احساس میکنم مری پاپینز قضیه رو به صورت دو بعدی دیده، و حالا من اصلا نمیدونم که راه حلش رو چه طوری میشه اپلای کرد.  منظورمه،  انگار اون تو دنیایی بوده که آلردی تو سطح بوده، باید تصمیم میگرفته کجا بره.  دنیای من سه بعدیه،  فضا داره.  حالا من نمیدونم باید روی کدوم سطحی باشم، که بعد از اونجا متد حرکت روی سطح رو اعمال کنم. نه، اینطوری نیست؟ ولی روی سطح هم میشه اینطور ندونست که کجا ایستادیم. درواقع راه حل های پدر مادر دار قابل تعمیم به ابعاد بالاتر هستند، باید باشن(راه حل '' پدر مادر دار '' در همین متن، به همین صورت، تعریف شد الآن). ولی حتی اگه روی خط هم بخوای حرکت کنی ممکنه ندونی که اولش کجاست. الفبا اول داره. شاید ریاضی هم اول داشته باشه.  ولی پی اچ دی اول نداره،  وقتی نمیدونی خودت کجایی،  و تو از کجا میخوای بدونی کجایی،  وقتی که نقشه ای نداری که توش با یه نقطه ی قرمز جای تو رو .مشخص کرده باشن،  یا حداقل اسم خیابونی که توش هستی رو بشه توش پیدا کرد.  انگار جایی هستی در مه،  . که اسم هیچ خیابونی توش درست پیدا نیست




Tuesday, January 08, 2013

The little one

I came home, 9.35 pm. It's raining, it's cold. So usually, I need to eat something when I come home. I was thinking about it on the bus, thinking and asking myself about what I could eat, and then I heard someone from within the crowd inside, you know, when someone is quite short and you can't see them in the crowd, but you could hear them among all the screaming the others make. I heard "milk, cold milk". Well, "cold milk?! in winter? wasn't it warm? does anyone want warm milk?", I asked loudly. No one responded. So I thought ok, I was mistaken and went on thinking about other things I could have. In the end I was convinced that I wanted to have milk, but it had to be warm, "I almost never drink cold milk", I said to myself. When I arrived home and I took the bottle of milk out of the fridge and was about to pour it in my mug, I heard it once again, louder this time, "cold, please", and then I looked more carefully, a little blond girl had come out of the crowd and was standing in the front, where I could see her. She was about six years old, wearing a white dress with a light pink ribbon on it's waist, and she was looking into my eyes with her light brown eyes, saying the world "please" the way you could see the magic of it.

And then I realized, "Oh, you are the Little Cold Milk Appetite! you come in winter, and you crave it mostly when we are outdoor, in rain or walking on the snow!"

She smiled. "Yes, could I have my cold milk now please?"

"Sure", I said. I had completely forgotten about this one, it's first time this year she is here. She didn't visit last winter, maybe that was the reason that I couldn't recognize it in the beginning. 


Sunday, January 06, 2013

دخترها و سوتین ها

خرید لباس. کاریست دشوار. و حوصله سر بر. و خسته کننده. ولی دخترهای معدودی هستند که میتوان باهاشان رفت خرید. سالی دو بار. به خدا من این کارها را اگر بیشتر از سالی دو بار بکنم. اصلا در تمام عمرم چهار بار بیشتر این کار را نکردم. چون من عمدتا به صورت خیلی ضرب العجلی میروم به یک فروشگاهی. یک چیزی میبینم. با اعمال محدودیت یک ساعت ( که تایمر درد پا تعیینش میکند)، از همان جا همان را میخرم و میآیم بیرون و یک خرید موفق را اعلام میکنم. و دعا میکنم خواهرم در جایی برایم چیزی که واقعا میخواهم را بخرد یک روزی پست کند. یا که حتی برادرم. و از جاذبه های توریستی زندگیم آن روزی است که یک بسته ی پستی از کانادا حاوی شش عدد سوتین رسید به دستم در تهران.  و من باکس را باز کردم و سوتین ها را ریختم دور و برم با خوشحالی. و بعد ایمیل برادرم را خواندم که نوشته بود '' قرمز اناری پیدا نکردم، ولی صورتی ای که خریدم خیلی پررنگ است، امیدوارم جایگزین مناسبی باشد ''. و بعد توضیح این را داده بود که چه طور از خانم فروشنده خواسته کمکش کند که سوتین سایز من را پیدا کند و دخترهایی که ریز ریز بهش خندیده بودند
 
آن روز دیگر هم دختر ها را برداشته بودم برده بودم جایی که سوتین سایزشان را بخرند. نگاه بی شرمانه ای به سینه هاشان از روی لباس کردم.  و گفتم سایزشان را. و باور کنید که خرید لباس زیر با دخترها خیلی نشاط بخش است برای یکی دو بار در دوازده سال زندگی بزرگسالی (‌زندگی ای که در آن سوتین جا دارد). از این خوشی های کوچک که بگذریم،  خرید لباس کار سخت و دردناکیست. تا مدتها که من با خواهر و مادرم میرفتم خرید،  کفش های کتانی ام را میپوشیدم و قبلش نیم ساعت با پاهایم صحبت میکردم تا که آرام شوند و حوصله سری نکنند زیر بار نگاه آنهمه ویترین ها و قدم های کند و کلافه کنند. ولی باز هم بعد از چندین و چند بار،  بد عنقی پاهایم موفق شدند خودشان را بالا بکشد  تا ارتفاع مغزم، آنجا آمپلیفای شوند و بعد از چشمهایم خیلی بلند و گیرا پخش شوند طوری که فروشنده هم صدایش را بشنود ودر عوض لب هایم را به هم بفشارند و خوب،  هیچ کس چهره ای بد عنق را دوست نمیدارد. نتیجه اینکه دیگر از من نمیخواستند به خرید هاشان بپیوندم و من خرید های تنهایی و سریع و بی حوصله خودم را خودم انجام میدادم معمولا

از همه ی اینها که باز هم بگذریم،  اگر لحظه ای خوب در خرید لباس وجود دارد،  این است که با یک دختری که دوستت دارد و حوصله اش خیلی بیشتر از تو است،  با یک بغل لباس بروی در اتاق پروی که کمی جا دار است و کفش موکت است، همین طور وسط صحبت های خیلی سبکسر روزانه، لخت شوی و لباس ها را دانه دانه امتحان کنی. و دخترک راجع به تنگی یا گشادی کمرش نظر بدهد. و موهایت را افشان یا جمع کنی با هر لباسی که در آینه چکش میکنی. راجع به ایست سوتینت در زیر این و آن لباس نظر بدهی وبشنوی و میان همه ی اینها، صحبت روزها باشد و آدمها و آشپزی و سایر امور سطح صفر زندگی. به صورت خیلی موازی، بیربط و خونسرد و بتوانی وسطش بشینی روی زمین و قیافه ی خسته ای بگیری و بگویی که اساسا باید اول لاغر میشدی بعد میآمدی خرید
 
زندگی
 
 
 
 

مهمانی چای عصرانه/ سیال اندیشه ها

احساس میکنم میشینیم هملت رو چهار تایی میخونیم. شکسپیر نمیخواد بد باشه،  ولی واقعا فهمیدن زبونش برای من سخته، اینه که صحبت نمیکنه.  وا میسته نگاه میکنه با خوشبینی که من بفهمم چی نوشته.  اون دو تا کتاب رو باز میکنم.  یه جمله رو میخونم.  نمیفهمم.  از ''برتون'' میپرسم '' برتون؟ ویلیام چی میگه؟ ''.  میگه بهم. خیلی آروم دو سه تا کلمه رو معنی میکنه.  یه کم فک میکنم.  از '' دونالد '' هم میپرسم.  دونالد سر جمع جواب میده.  یه جمله ی خیلی تمیزی.  بعضا حتی با هم خیلی اختلاف دارن. بلند بحث نمیکنن. من زیر زیرَکی یادداشت میکنم '' دونالد با برتون کاملا خلاف هم این جمله را برداشت میکنند ''. اینطور وقتها ویلیام لبخندی میزنه شبیه لبخند مونالیزا،  و هیچ طور نمیشه بفهمی که نظرش با کی موافقه. ولی اینطوری که میشه رای من اهمیت پیدا میکنه و این خودش لذت عمیقیه. حتی میشه ممتنع هم شد. ولی حتی ممتنع شدن هم اهمیت پیدا میکنه. میریام هم هست. خودش نه البته، میریام اندیشه نیست.  میریام آگاهیه

اینطوری.  اونا چایی نمیخورن.  ولی من برای خودم چای جینجر دم میکنم

Wednesday, January 02, 2013

twinkle twinkle

- Wow, your balloon is up high in the sky,,, down, down, down again... may I know what were you thinking about?
- It was a friend playing "twinkle twinkle little star" for me, I didn't know that makes me so happy, I just thought "let's try this one, looks like a happy thing",
- And what was next? the unpleasant thing?
- Oh, that was the pain, I am starting to have migrain, it just took me away.
 

reunion.

- Period, is that you?
- em, although I am quite in the house right now, I don't think that's my kind of appetite,
- then who the hell is craving so much food there?
- I like to chew, you know,
- ANGER EATING! oh my god, after all these years?!