Saturday, September 03, 2011

شیرینی بادومی


بَهَ!  تو چه ساده ای بچه

اینهمه گشتی  یکی رو پیدا کنی که دردت نیاره؟

تو دیگه کی هستی
با هرکی باشه درد داره
قضیه فقط اینه که میتونی انتخاب کنی کی دردت بیاره

غصه نخور حالا
شیرینی بادومی میخوری؟

توپ تنیس و گوشت خوک

گاهی آدما از چیزایی که من نمیدونم تعجب میکنن
گاهی از اینکه حرفهاشونو باور میکنم که منظورشون نبوده باور کنم تعجب میکنن

کریس همسر ایرانی داشته.  اینطور بوده که اینها گوشت خوک در سبد خریدشون نبوده.  و عادت به خوردنش نداشتن.  اینطور بوده که هر جا میرفتن همه فک میکردن که چون شوهر کریس ایرانیه و مسلمون اینا گوشت خوک نمیخرن،  یا به طور معمول تو غذاهاشون استفاده نمیکنن.
نه،  اینطور نبوده.  شوهر کریس اصلا مسلمون نیست.  یا فقط اسما مسلمونه.  همه جور شراب و نوشیدنی الکل دار هم میخوره.  شوهر کریس گوشت خوک هم میخوره.  قضیه فقط این بوده که کریس به گوشت خوک یه جور حساسیت داره.  از بچگیش فهمیده که نمیتونه بخوره.  کریس الآن هم خوک نمیخوره


وقتیک ه کاپشن زمستونی سوئدی مو نشون کریس دادم و ازش پرسیدم که میشه اینو تو ماشین لباسشویی معمولی شست یا نه،  فقط یه نگاه کوچیک کردو گفت که مشکلی نداره،  ولی قضیه اینه که اون توپ تنیس نداره.  من داشتم فک میکردم که آیا توپ همون توپه و تنیس همون تنیس،  و آیا کلمه ی توپ تنیس میشه همون توپ قطر ۵-۶ سانتی متری سبز روشنی که باهاش تنیس بازی میکنن یا نه.  و بعد به کریس گفتم که منظورشو نفهمیدم.  گفت که توپ تنیس لازمه و اون نداره،  واسه همین نمیتونه کاپشنم و بشوره.  من با اینکه از جواب منفی این جمله مطمئن بودم ازش مستاصل پرسیدم که آیا داره من و دست میندازه؟ 
کریس برچسب راهنمای کاپشن رو نشونم داد که روش نوشته بود :  با توپ تنیس شسته شود
 
منظورمه،  چیزایی که انقد به نظر ما بدیهین ممکنه کاملا جور دیگه باشن
و اینجا ملت کاپشناشونو قطعا با توپ تنیس میشورن

از کجا معلوم دلیل خیلی چیزای واقعا دیگه چیه
از کجا معلوم مردم خیلی جاهای دیگه چه کارایی رو واقعا میکنن
 
 

Thursday, September 01, 2011

کاندوم تاریخ گذشته

میبینه حال ندارم،‌ میگه چته؟

میگم نمیدونم

میگه حامله شدی؟

میام بگم نه من همیشه کاندوم استفاده میکنم،  هنوز نه شو نگفتم که میگه چه قد من به شماها بگم کاندوم تاریخ گذشته استفاده نکنین،  بعد این میشه وضعتون حالا کی میخواد جمتون کنه؟

کرکر میخندم

Wednesday, August 31, 2011

عاشقی

نشئگیِ عاشق پیشگیمان پرید
  بازیگر شدیم باز

از عاشقیمان جمله هایی مانده 
که حفظ بودیم
از نمایشنامه

صحنه غریب میزند به این جمله ها
کلمات آشفته 

لعنتیِ این نمایش
کِی تمام میشود؟

Tuesday, August 30, 2011

Things one gets to know

"What one must know, one will find out, sooner or later. Facts do not become clear by just asking them, nor do they vanish by ignoring."

And oh they do not vanish,
They don't.
No matter how hard one tries to ignore them.


Reactions.

They say world starts to spin around, and you can not help throwing up, when it happens to you.


People are divided into many binary categories concerning their reactions. Like,
those who consider suicide, those who do not.
those who faint, those who do not,
those who throw up, those who do not
those who go into shock, those who do not

I sometimes believe those who get to faint are the luckiest, cause they don't have to face it. But to the rest of us who does get to face it, it might have pain, and we also have to take tricky decisions, I mean, it's not easy.

Those who throw up are kind of lucky too. cause you do feel like throwing up anyway. You feel so much like it that you want to throw up your brain out of your nose, but the stubborn good working stomach just wouldn't let go. so you just keep the annoying feeling of being sick, or "pain in your heart" - as French say - and not throw up. So, again, I am not in the lucky group here.

There are people who get shocked. It's not fun either, cause you will just get it later than others. So you simply go into some shocking time, which could take some hours, some days, or whenever. In this shocking time you don't feel much. You don't get it why those who cry, cry, those who throw up throw up or those who think of suicide do so. And you just can't decide what to do. But just reaching this point, when you question yourself "what should I do? cry, throw up or kill myself?", you realize you are in shock. Cause it's not like you decide your reactions, you just react the way you do. The numb period of "not knowing  what to do", is the shocking period.
I am of this kind.

I am quite fond of suicide too, but I do consider it generally in life, and not in particular events.

But the thing I am satisfied about my type of reaction is spinning. I get to see the world spinning around for quite a while. It starts from the back of my head, and then the whole things move around. All the facts, the happiness and of course the pain. In a blurry mixture, they keep spinning around and then you feel sick and so on.

I like the spinning around the best.

Saturday, August 27, 2011

Thursday, August 25, 2011

پری های قصه


یارو اصرار که میکرد،  برمیگشتن میگفتن '' آخه آدمیزاد شیر خام خورده،  من با تو نمیتونم کنار بیام
 
یارو که بیشتر اصرار میکرد، شرط میذاشتن،  میگفتن مثلا هیچ موقع این کارو نکن، مرده هم قول میداد،  اینا هم قبول میکردن که پاشونو بذارن رو زمین و یه مدت رو خاک زندگی کنن
همیشه هم شیر خام خوردگی مرده باعث میشد که بزنه زیر قولش و اونم نه یه بار،  سه بار ( تا سه تا نمیشد پریه ولش نمیکرد،  منظورمه اونقدرا هم سختگیر نبود) بعدشم پریه دست دو تا بچه هاشو بگیره بره واسه همیشه

مرده هم بشیه به عزا
 
من همیشه به اینجاش که میرسید خوشحال میشدم که مثلا پریه میتونس بازم بره هرجا که دوس داره،  جم کنه بچه هاشو از این خاک بکنه
 
 منظورمه، یه چیزایی در مورد آدمیزاد اجتناب نا پذیره



Saturday, August 20, 2011

جان

ببین چه ساده

جان میدهم در دستانت

زنده میشوم باز

از تو

هزاران بار

از نو

Wednesday, August 17, 2011

Religion

It's not like I would say these are all lies,

The thing is, If, I was living in a limited world, where people couldn't know much, or couldn't find out much, and I really felt like my ideas would make a change and make the world a better place, with knowing that I am smarter than average,

I would have set some rules and ok, if people asked I would have invented someone much stronger - God - to establish them.

I mean, this is just a matter of having an extra ordinary smart person with limited perspective, with some good will to make the world a better place.

I could see me bringing a religion and even creating a God, I could pretend I got all the books by some sound from the god (common, with a little help of illusion it could look like that, you don't even need to make that big of a lie!)

I mean, a religion is one of the simplest inventions of human beings. Why people buy it then? ok, why not. It's really bothering not to know where you come from, where you are going. it's really depressing the fact that this world has absolutely no rule, no justice. No one would ever tell you why the most disaster things happened in your life, no one would ever give you any guarantee that you are doing the right thing.

and man can not just take this "meaninglessness". It's too much. It's too "pointless", you never know wether you did the right thing, you can never be sure of what you are doing. But having a religion, whatever you do is right, good result is guranteed either in this world or afterwards, and you are never wrong (never need to blame yourself) if you do according to the religion. The more you believe in a religion, the more you get to feel sure of doing the right thing if you do what exactly the religion says. Things would have an end. Bad guys would get punished in hell. Good guys would get rewarded in heaven. little children died in wars would be happily living afterwards.

It's just that, in some world, in some time, I could be the one who brings a religion. Why would I believe in such thing then?

Tuesday, August 16, 2011

Sweden to Canada

- So, when are you expecting to be here?

- Em, I guess by mid-November,

- Oh, I must tell you, it's the worst time to come to Vancouver, it's rainy and honestly, the weather SUCKS. 

- Em, it's probably fine, considering I am gonna leave Sweden to Vancouver, you know, 

- Yeah, I know, but here it's like cold and rainy ALL the time. 

- Freezing, windy, rainy and dark, all the time, here it's gonna be by mid November.

Saturday, August 13, 2011

Not meant to be washed.


- Em, I didn't wash this one, I wouldn't dare! Said Chris coming back from the laundry
- why?!
- No washing, no bleach, no Iron, dry clean, no tumble-dryer,

پولداری با طعم چپ گرایی افراطی

من در یک خانواده ی چپ متولد شدم.  یا اینطور گفته میشد،  اونموقع یا شاید هنوز هم،  خانواده ام کلا چپ نبود،  در واقع تمام نکته ی چپ بودن خانواده ی ما در پدرم خلاصه میشد،  که البته نکته ی مهمی بود چون بخش بیشتری از کل مخارج کل خانواده را پدر تامین میکرد.  پدرم در جایی بین خانواده ی مذهبی پولدارش،  خود غیر مذهبی پولدارش، تمایلات روشنفکرانه ی غیر پولدارش و لباسهای شیک و کت شلوارهایش گیر کرده بود و من را در یک دست کت دامن با کفشهای ورنی پاشنه دار همانقدر زیبا پیدا میکرد که در لباس گلدار مامان دوخته ی تابستانی ام،  که پارچه اش از پارچه فروش سر کوچه ی خونه ی مامان بزرگم در شهر کوچکی در شمال ایران  خریده شده بود و سرجمع یک چهارم یک لنگه ی کفشهای ورنی کت دامنم قیمت نمیداشت

با جفتش دوست میداشت که بازویش را بگیرم و تو تمام خیابان ها با هم راه برویم و بهم افتخار کند،  نه اینکه پدرم به این لباسها اهمیت نمیداد،  پدرم در جایی بین تمام اینها گیر کرده بود

مادرم ولی فقط زندگی را باور داشت،  اوایل پدرم را هم باور داشت،  ولی بعدش زنانگی زندگی اش باور هایش را خالص کرد. ادبیات خوانده بود و شعر را میفهمید، مادرم به شادمانی و مهربانی و بچه هایش ایمان داشت،  یک زن به تمام معنا بود. پدرم را هم دوست داشت،  بعدتر هایش که پدرم مریض شد هم هنوز دوستش داشت،‌ ولی دلیل اولش ما بودیم.  به خاطر اینکه پدر ما بود دوستش داشت

پدرم یک چپ به تمام معنا بود. این را بچه های هم نسل من میدانند، آنها که پدر هاشان چپ بوده اند میفهمند. پدرم برای کتابخانی ما جایزه کتاب میداد،  برای خریدن ماژیک و مداد رنگی بعد از اینکه میفهمید که برای مشق مدرسه لازم داریم یک هفته ای طولش میداد ولی کتاب را که میخواستیم همان روز میخرید،  برای خرید کفش مدرسه باید میدید که کفشهامان دیگر قابل پوشیدن نیست.  مادرم این میان دزدکی برایمان لباس مهمانی های خارجی میخرید،  آنوقت ما تابستان ها میرفتیم سفر، شهرهای مختلف ایران،  با تور و هواپیما، پدرم سفر را یک کار فرهنگی میدانست و کارهای فرهنگی چیزی از چپ بودن کم نمیکند،  این را همه ی بچه های چپ میدانند.  ولی اینکه چه کاری فرهنگیست را آنجا تعیین میکند که پدر ها و مادرهاشان گیر کرده اند،  بین مذهب و درآمد های نسبتا بالاشان،  کودکیشان یا وضع مالی خانواده شان. برای ما هواپیما و تور و هتل هم فرهنگی بود. معمولا رستورانها هم فرهنگی میشدند،  این را احتمالا مادر جا انداخته بود
 غیر از اینها هیچ چیز در زندگی ما نباید پولداری را نشان میداد

پدر موسیقی را فرهنگی نمیدانست،  گفتم که،‌ بستگی داشت پدر مادر ها کجا گیر کرده باشند. خارج هم قابل تصور نبود. خارج رفتن آنقدرها فرهنگی نبود. کلاس شطرنج خوب بود،‌ ورزش خوب بود و کلاس زبان عالی بود
 

من آنقدری در چپی خانواده نبودم که برادر بزرگترم و بعد از آن هم خواهرم بود. 
دانشگاه که رفتم کم کمک پول پدر را میفهمیدم.  سفرهای خارج هم دیگه غیر فرهنگی نبود.  پدر سنش زیاد نبود،‌ ولی خسته میشد کم کم.  زیادی نمانده بود تا بیماریش.  دیگر به خیلی چیزها اهمیت نمیداد.  دوسه باری که از ایران رفتیم،  تمام دلارها را میداد دست من و خواهرم و خیال راحتش را داشت که دیگر نمیخواست نگران خرید ها باشد. آنقدر ها هم زیاد نبود،  ولی مثلا اندازه ی پول کفشهای من میشد. 
من عاشق کفش بودم/ هستم.  هرجا میرفتم کفش میخریدم.  همیشه اول کفش میخریدم،‌ بعد اگر باز هم میماند دامنی، پیراهنی،  تمام لوازم آرایشم به یک رژ خلاصه میشد و هیچ موقع برای مانتو پول نمیدادم.  گهگاهی که با خواهرم بیرون میرفتم شکایتش در میآمد که حداقل با من که میآیی لباس درست بپوش،  ولی زورکی بودن مانتو و اینکه لباسی نیست که انتخابش کرده باشم مانع این میشد که برایش پول بدهم
به جوانی من که رسید پدر کم کم مریض شد،  خواهر برادرم از ایران رفته بودند و مادر مانده بود و من و درآمد پدرم و دغدغه ی مریضی اش و کم کمک افسردگی من
روزهایی میشد که دغدغه ی شرایط پدر خواب را تا صبح به چشمم راه نمیداد و شروع و تمام شدن ماه را نمیفهمیدم،  رئیسم از این شاکی میشد که تو چرا حساب حقوقت را نداری از بس که شکمت سیر است!  آنموقع ها صبر را نرم قورت میدادم و میگفتم نه،  متاسفم،  من واقعا شکمم سیر است گویا.  ذهنم مشغول مسائل دیگریست   

شرایط کودکی و نوجوانی ما در ایران طوری بود که بعدتر ها آدمهای اطرافم یا مثل خودم بزرگ شده ی یک خانواده ی چپی بودند،  یا بزرگ شده ی یک خانواده ی کم درآمد.  خیلی کم میشد که آدمهای معمولی ببینم،  آدمهایی که پدرها و مادرهاشان اندازه درآمدشان که کاملا کافی هم بود و نه لزوما زیاد،  برای بچه هاشان خرج کرده بودند.  آدمهایی که برایشان نه کفشهای فلان قد تومانی من و نه مانتوهای ارزان قیمتم یا گوشی موبایل پنج ساله ام مطرح بود.  آدمهایی که کلا با مسائل مالی درگیری نداشتند.  هر قدر داشتند خرج میکردند،  کاری هم به خرج کردن نکردن بقیه نداشتند.  آدمهای آرامش داری بودند اینها که زیاد پیدا نمیشدند

بعدترهایش عادت کردم که سیستم خرج کردنم توسط آدمهای اطرافم به قضاوت گذاشته شود.  انقدر این زیاد اتفاق میافتاد که یک روز به خودم آمدم و دیدم که حتی متوجه هم نیستم که این برخوردها برایم خوشایند نیست. جالب اینجاست که دیگر هیچ کدام از آدمهای اطراف من به واقع افراد نیازمندی نبودند.  آدمهایی که  خرج کردن مرا مدام زیر نظر داشتند و به تناسب آن با من برخوردهای تلخ و شیرین میکردند،  همه یا اکثرا درآمدی بیشتر از من داشتند،‌ یا پدر مادرهایی پولدارتر از من،‌ یا خیلی ساده  بیشتر از من خرج میکردند. تنها چیزی که داشتند دید چپی بود که از پدرها و مادرهاشان یا زندگی سخت کودکیشان درشان رخنه کرده بود،  دچار یک جور پولداری با طعم چپ گرایی افراطی بودند و اینها هم مثل پدر من جایی گیر بودند

کفش های نویم را با تعجب نگاه میکردند و نیمچه غری میزدند که باز هم کفش خریدی و بعدش میپرسیدند که آیا تا فروشگاه مواد بهداشتی همراهیشان میکنم تا کرم صورت شصت دلاریشان را بگیرند یا نه
گاهی سوارشدن سه ایستگاه مترو را به خاطر دو دلار خرج بلیطش چنان با تعجب تکرار میکردند و اندک غری میزدند که پول دانشجویی به این خرجها نمیرسد و  پیاده برویم،  دیگر اوقات چهل دلار پول تاکسی و ویسکی و شراب میدادند،  آخر همه شان هم یا حقوقشان ته ماه بود که جواب همه را میداد یا پدر مادر پولدارتر از منشان به ته ماه نرسیده حسابشان را پر میکردند،  ولی بدون کلاس چپ گرایی انگار نمیتوانستند،  بلد نبودند خرج کنند

دوستانی که هفته ی قبل در یک رستوران نفری سی دلار پول شام داده بودند،  درحالی که با آیفونشان خط ترافیک شهری را چک می کردند،  درخواست من برای خوردن کافی سه دلاری در یک کافه در مرکز شهر را با عنوان اینکه به اندازه من پولدار نیستند رد میکردند.  در همان حال از زمان سفرم به ایران میپرسیدند و از اینکه قیمت بلیط هواپیمایم پنجاه دلار گرانتر از قیمت یک هفته پیش بود که ایشان بلیط خریده بودند، زیر لب میگفتند که خوب پول این چیزها برای تو مهم نیست

بعد از مدتی فهمیدم این آدمها گیجم میکنند. همه چیز را چرتکه میاندازند و صد بار بیشتر از من به ظاهر بورژوآ اسیر حساب کتاب مالی هستند.  نمیدانستی در مرامشان چی درست هست چی غلط،  گاهی خرج کردن عار بود گاهی فرهنگی ترین کار ممکن بود.  به مورد هم ربطی نداشت،  اینطور نبود که طرف کلا خرج ماشین و رستوران و رفت و آمد لباسش نکند!  به زمان و مود و مکانشان یا آخرین فیلم سینمایی که دیده بودند بیشتر ربط داشت تا به پول تو جیبشان یا باورهای چپی شان. که همه شان همیشه پول تو جیبشان بود،  منتها پول تو جیبشان جایی گیر کرده بود، یا اینها جایی به پول گیر کرده بودند، پولدار بودند، خرج هم میکردند،  ولی انگار پولداریشان بدون طعم چپ گرایی افراطی شان به دلشان نمینشست 

Prescription

Study Math, or something related - the more math the better
Have some Rum - as much as takes you up 4 meters - that will do,
Make love with the girl -
Do not eat anything until you are better or dying out of hunger, - it's good
Keep your breath for sometime, let your body have this desire for oxygen,
Study Math, the more math the better.





Sometime ago



Wednesday, August 10, 2011

Friday, August 05, 2011

club

Handsome bartender, two tequila shots and a mojito,
It's a shame you wouldn't dance, you know,

Sunday, July 31, 2011

پرده های قرمز، چادر، شراب
آلاچیق بتنی پریز برق دارد،  یک لامپ مهتابی و پرده های قرمز رنگی که از نیم متری بتنها از زمین تا سقفش را گرفته اند.  چادر را توضیح میدهد،  بازش میکنیم.  پرده های آلاچیق را میکشد،  میروم تو،  شالم را برمیدارم و همان وسط مبهوت نگاهش میکنم،  '' تا حال تو چادر نبودم ''، میخندد
کمی بعدترش نرم میخزد روی دخترک نیمه مستش،  دستهایش را میگیرد و در گوشش خیلی آرام تنها کاری که  دخترک میتواند انجام دهد را بهش یادآوری میکند
جاده ی جنگلی و پیچ گاوها،  ورودی پناهگاه

از به قول خودش آخرین سوپر مارکتی که میشود خرید کرد در میآید.  سوار ماشین میشود و میگوید که چند دقیقه دیگر خوش به حالم میشود.  جلو میروم.  مسیر تاریک میشود،  کم کمک سر پیچ ها درختها خودشان را نشان میدهند،  نرم میگوید که اینجا جنگل است. راهک آسفالته بالا میرود،  میپیچد و باریک میشود،  از پل ها که رد میشود اندازه یک ماشین بیشتر عرض ندارد،  یک آن جلویم کنده های چوب میبینم،  کنده نیست و جاده میپیچد،  کنده ها شاخه دارند و نور ماشین که بهشان میخورد صورتک ها شان برق میزند،  دو تا دوتا برق میزند،  کنده ها رنگ میگیرند سفید و سیاه و قهوه ای و کهربایی،  چشمهاشان گنده گنده نور ماشین را نگاه میکنند، گاوها هستند که پهن زمین شده اند، 
کمکی بالاتر سمت راست راه نور مهتابی و بعد تخت ها و مردهایی که لم داده اند را میبیند،  همین جا راست، چرخهای ماشین روی سنگریزه ها میلغزد و شیشه را پایین میکشد، هیکلی از نور در میآید و چهره ی خوابآلود متعجبی حتی فرصت زل زدن به ماشین را پیدا نمیکند،  میپرسد جا داری و هیکل به سمت دروازه فلزی چهار متری سمت راست میرود که تا قبل آن پیدا نبود،  در را باز میکند و ماشین را میلغزانم داخل محوطه ی صاف هشتصد متری که دور تا دورش آلاچیق دارد
 

 
صندلی عقب 
 
 دستش را میگذارد روی سینه ام آنجا که ترس دردش میآورد. جانمی میگوید، از ماشین پیاده میشود و من میخزم سمت راست،‌ آنجا که نشسته بود.  کّمکی بعد از راه افتادنش میخزم صندلی عقب،  میافتم به جان دوربین عکاسی اش و سه رخ پشتش و چشمهایش در آینه عقب.  نور که میرود دراز میکشم.  خواب ندارم. فلوت میزنم. حوصله سری میکنم
آخرش دستم را تا کتف میکنم تو صندوق عقب ماشین و بطری شراب را از لای لباسهایم بیرون میکشم. یک لیوانی سر میکشم.  سرحال میشوم،  اول کله ام میرود جلو بعد همان طور که خزیده بودم عقب میخزم جلو. یک ساعت بعدش من در تاریکی شب رانندگی میکنم

منتطر میشوم که بگوید بپیچ به چپ و جاده ی جنگلی شروع شود

جاده های بی صحاب

گفت باید بیشتر بشینی تا درست شود

لابد مثل قبل از رفتنم شود

بعد خاطرش به جاده آمد که خوب بود

مشکلی نداشتم

نمیدانست

جاده بهتر است
 جاده ها همیشه بی صحاب هستند

جاده ها مال آدمهای بی کجا هستند


خیابانها اما
باید صاحبشان باشید

باید مال شما باشند
پیچ ها و
دست اندازها و
چاله ها و
چراغها 
نمیدانست

خیابان های این شهر دیگر مال من نیست

نمیدانست

مهاجرت آدم را جایی بین ناکجایی پرتاب میکند
و میگذارد آنجا آنقدر معلق بزند تا تمام کجاهایش یادش رود

نمیدانست مهاجرت خیابانهایم را
با پیج ها و 
دست انداز ها و
چاله ها و
چراغهایش
از من بی صحاب کرده است



Wednesday, July 06, 2011

Annoyed.

- "you can annoy me, so I exist"
- laughter does not work for me, I am not annoyed easily.
- not even now? not by him? he has been talking for twenty minutes now, he should have stopped ten minutes ago.
- ohum, aha, he is stupid, but I am not annoyed.
- so what are you?
- tired.
- so what would you do if you get too tired?
- If too tired I will leave.
- oh, how "polite "
- If I get too tired, I said. I am also very patient,
- aha, yes, you are
- and very polite
- aha
.
.
.
- and nice.
- you are fantastic.
- oh great you are already there, then I shouldn't tell you about pretty, smart, cute and so on,

دیوونه

مادرش اومده بود سرم جیغ و داد میکرد که تو دیوونش کردی حالا داری میری

به مادرش گفتم تمام مشکلت اینه که چرا عاشق شده؟‌ خوب مگه چیه،  آدم میخواد تو این دنیا باشه عاشق هم نشه؟

رفتم تو خیابون دیدم داره بلند بلند برای بچه ها شعر میخونه

هیچ موقع صداش به اون قشنگی نبود

بغلش کردم گفتم صدات خیلی قشنگه

میخندید

Tuesday, July 05, 2011

Swimming Story

- when did you learn to swim?

- well, I was seven when my mum sent me to a swimming class, but after some sessions I quit,  I stood up and cried and I said I wouldn't go.

- why?

- I was afraid of water, but then when I was fifteen, my mum said "Girl, you got to learn swimming" what would you do when your husband wants to swim with you in the pool or on the  beach on holidays? what would you tell him? that I don't know swimming? what would you tell to your children when you want them to learn swimming?  I am your mum and I am not brave at all, but I managed to learn it, and so must you. mum, it's not like I can swim with my husband, not in Iran. I am not talking about Iran, you are leaving here. you will swim with your family as I did with your father, and it's a shame if you cant!

- And what did the girl say?

- she said "I will try for one session", and she fell in love with it afterwards.

Sunday, July 03, 2011

A love letter.

I need you to fuck me.

Don't get it wrong, It's not an erotic or sexy statement or me being horny  (well, I am horny, but there is much more into it than just being horny, sex is just a little part)

where was I?  Ah, ok, Don't get it wrong when I say I need and need and need and need you to fuck me. like "you" in this sentence is just you and no one else (so it's not the fuck I am asking, you see, it's you  fucking me, that I want, well there are some times that I need the fuck for the sake of fuck, like a physical activity, but this is not one of those), I need the closeness, deeply and thoroughly, the freedom, I need to be relaxed and free and you know how to get me there, oh you do.

There is so much into me, or there is so much of me I have hidden, has been kept for some time, and you like by a touch of your hand could break all the walls and get me out of this, set me free, make me as light as all the flights could ever be,
I want you inside me, but it's not that I need something to be inside me(thats not hard to be fixed, you know), I want you to be as close as possible, to touch me as close as possible, I want to be filled by you, in every possible meaning that sentence could do.

Monday, June 27, 2011

لعنتی

نه لعنتی
اونطور خمار نگاش کنی و بهش بگی خوشگله کافی نیست واسه اینکه بخواد زبونتو بکنی تو دهنش و یه رب بچرخونی
یا وقتی میخوابه رو تخت بهش بگی که مال توئه
 یا حتی وقتی میکنیش بگی که مال توئه
وقت میخواد
خیلی بیشتر از این حرفها وقت میخواد

زحمت بکش، اهلیش کن اول


Sunday, June 26, 2011

بائوباب

این یه درخت بائوبابه
مثل اینکه ریشه هاش تا پنجاه متر هم میرسن
به من گفتن اگه افسردگی مو درس نکنم و بذارم مثل درخت بائوباب ریشه بدوونه،  اونوخ خیلی بد میشه


از ارتفاع این درخت میشه فهمید که این پست خیلی بالاتر از چهار متر و از این حرفهاست

Friday, June 24, 2011

Upside Down

خواهرم

خواهرم را دوست میدارم
خواهر متعادل زندگی گونه ایست
که استعدادش در به فنا دادن خودش و زندگیش
چیزی کم از استعداد من و برادرم دارد

و مثلا آنجاهایی که ما احتمالا به سقف چسبیده ایم از زور به هوا رفتن
خواهرم خیلی ساده و بی اعتنا نخ هایمان را به پایین میکشد
و یک طوری رفتار میکند انگار که بالا رفتن کار احمقانه ی مسخره ایست  کلا
 

برادرم که گفت از خیال روزهای با هم بودنمان دارد میرود
این خواهرم بود که قبلش دستم را در سطح صفر گرفته بود و این را گفته بود
آنطور که محکم به سقف کوبیده نشوم و دنیا چرخ نخورد


با تمام بی اعتناعیش و زندگی گونه اش
به من گفته بود که برادرم به جایی خارج از خیال های با هم شدن من میرود
و با تمام محبتش دستم را محکم گرفته بود

آخرش با همان حال زندگی گونش
گفت که بهتر است من کلا خیالهایم را کمی جابه جا کنم
اینطور هنوز میشود با هم بود

Wednesday, June 22, 2011

Coffee Talk

She is gone, Migraine and I are in charge now, Migraine doesn't talk though. You don't need  to worry, I am kind and caring, to her of course.
And Migraine, well, we had to keep something from her, we chose it to be Migraine. You seem worried, you don't have to. Migraine does pain just to her, and I am really polite, I can even give hugs and kisses, if I am asked politely. Cry? Oh, no, that I don't do, sorry.
Coffee?

مشکل

تو ماشین نشستیم

میگه میخوای بری خونه چی کار

میگم میخوام برم به مشکلاتم فک کنم

خندش میگیره،  مگه تو هم مشکل داری؟

داره گریم میگیره،  مثل خیلی وقتای که یه صبری رو نمیدونم از کجا میآرم و شمرده شمرده چیزیو توضیح میدم،‌ میگم نه درواقع من مشکلی ندارم.
قضیه اینه که من آدم بیکاری هستم
کسی که بیکاره مجبوره که زیاد فک کنه، چون کار دیگه ای نداره
و آدمی که زیاد فک میکنه از هرچی یه مشکل میسازه
درواقع من فقط آدم بیکاری هستم که زیاد فک میکنم،  مشکل ندارم

صحبت هام که تموم میشه برمیگردم سر بقیه نفس کشیدنم

دستمو نرم میگیره

 میدونم برم پیشش بغل  بهم میده
میدونم تمام چیزی که صبح میخواستم و بهم میده
میدونم اگه بگم مثلا بیا یه رب راه بریمم میآد


میدونم اگه همه ی اینارو به من بده 
باز هم طبق منطق شیر عسل زنجبیلی
هیچی نمیدارم در واقع

 مرسی،  فک کنم بهتره برم خونه



فنتزی


یه کافه است که توشیم
اینجا یکی از جاهای پر رفت و آمد شهره
جلومون برج شهر بازی شهره که از ارتفاع شاید دویست متری (‌ اینو شاید باید چک کنم)  ملت و یه طورایی میندازن پایین
هر دور که آسانسور میره بالا  و میاد پایین،  صدای جیغ هاشون شنیده میشه
بهش میگم که دوس دارم اینو برم
میگه که امکان نداره همچین چیزی رو بیاد سوار شه
 
اون وسط راجع به این یه کم حرف میزنیم که شاید ماها جفتمون آدمهای بورینگی هستیم
من یه کم براش توضیح میدم که چرا به نظرم آدم بورینگی هستم

میز کناریمون یه پسری با شلوار کاری که روش پر لکه های رنگه نشسته.  شاید نوزده سالش باشه مثلا
 
میگه آخه آدم میخواد بیاد بشینه تو کافه لباس کارشو عوض نمیکنه؟‌ 
خندم میگیره،  اینجا سوئده دیگه

چند دیقه بعد یه دختره میآد،  پسره از جاش بلن میشه و بغلش میکنه
میگه اوه،  آدم دیگه دیت میخواد بیاد که لباس کارشو عوض میکنه

دارم پسره رو نگا میکنم،  کفشاشو،  شلوارشو،  و پیراهن کارشو
 
بعد نگام میره به دختره که مثل لبو قرمز شده.  یاد خودم میافتم تو فروشگاه لوازم آشپزخونه ی وی.ام.اف
 
میگم از کجا میدونی.  شاید این لباس فنتزی دختره باشه،  شاید اصلا کادو تولدشه که پسره اینو بپوشه
 
یه نگاهی بهم میکنه،  از اون نگاهایی که همیشه وقتی میکنه حرفهای بی ربطی دارم میزنم که نمیدونه این دختری که جلوشه اینارو جدی گفته یا شوخی

گفتم جدی میگم.  میفهمه که جدی میگم

بعد باز نگا میکنم به کفشای پسره،  من به کفشا زیاد نگاه میکنم همیشه

به شوخی میگه که چرا پسره رو نگا میکنی انقد؟  نکنه این فنتزی توئه؟ دوست پسرت و مجبور میکردی برات لباس بپوشه؟

بهش میگم که نه،  لباسارو من میپوشیدم همیشه

دو دیقه ای ساکت میشه.  اینجا اون جاییه که مثل همیشه به من بگه که مگه من همسن تو ام که  باهام شوخی میکنی،  ولی نمیگه
 
سه دقیه ای به سکوت میگذره
بعدش همه چی مثل قبل میشه



 
 

Tuesday, June 21, 2011

منطق شیر عسل زنجبیلی

منطق شیر عسل زنجبیلی این است که
اگر در یک روز ابری تابستانی
تنها چیزی که میخواهید یک لیوان شیر عسل زنجبیلیست

ولی کسی نیست که برایتان درست کند
شما در واقع هیچ چیز در این دنیا ندارید
بیخود خودتان را گول نزنید

منطق شیر عسل زنجبیلی
با بهره گیری از ساده ترین امیال آدمی
هیچیّت وی را به تصویر میکشد

Monday, June 20, 2011

Requiem

گریه میکردم و میگفتم که حالا فهمیدم که تو درس میگفتی و خودکشی برام یه راه حله
میگفت که این مرحله ی درده و باید ازش بگذری
اگه هر کس دیگه ای غیر اون از این تئوری های روانشناسی رو برام میگف پسش میزدم
ولی آروم گوش میدادم به راه حلهایی که میگف
گفت برو با یه دختر بخواب
شایدم گف که برو چیزی بخور
کاری بکن
میدونستم که داره ریز ریز زندگیم و این اتاقی رو که توش بودم
با آدمهای دورم رو بررسی میکنه
این شهر رو
حتی سوئد رو
به شدت داره فک میکنه که چیکار کنه که من و از مرحله ی درد دربیاره
منم نرم نرم گریه میکردم  و  به یه خودکشی آروم فک میکردم
بعد تمام راه حلها که من با صبری که از خودش یاد گرفتم نرم پس میزدم
گف زنگ بزن به من
گفتم من حرف نمیزنم دارم گریه میکنم
گفت که من حرف میزنم

همیشه سعی میکنم این متد های فوق العاده عقلانی رو که میدونم از بیشترین حد محبتش میآد 
یاد بگیرم واسه این جور روزها
که وسط گریه هام
نرم نرم به خودم بگم
این مرحله ی درده
باید ازش بگذری
و بعد سعی کنم با خودم حرف بزنم
و همه چیو درس کنم
دور میزنم دور میزنم دور میزنم
بین این فاز درده باید ازش بگذری ها
و دردها
و این فاز درده باید ازش بگذری ها
و دردها

گریه میکنم
انگار تمام این سالها را
با هم یکجا
با هم یکجا
با هم یکجا
باهم یکجا

همین الآن باخته ام






Requiem




you don't know how much I missed that through the years.
why didn't you try earlier?
I cannot find a good job to stay in this city...

Sunday, June 19, 2011

جعبه ی کوچک آبی رنگ

حالا دیگر کم کم
منظورم این روزهاست

کم کم

میلم به تنهایی میشود باز

نه به خاطر افسردگی هایم

تنها که میشوم،  در اتاق را میبندم
میروم زیر میز کوچک کنار پنجره
آنجا،  جعبه ی کوچک آبی رنگی را در میآورم
درش را به نرمی باز میکنم
جعبه ی کوچک آبی رنگیست که از خاطر دریا
فقط رنگ آبیش را دارد
تو بگیر  تویش کمی شن هم داشته باشد
 تکه صدف هایی هم شاید
از دریا همین ها را دارد

ولی درش را که باز میکنم
خیال دریا میگیرد مرا
سبک میشوم
موجها نرم نرم از زیر پایم به داخل اتاق میخزند
و دریا کم کم مرا در آغوش میکشد

آبیش مرا دور میزند
دور میزند
دور میزند

 خیال دریا مرا غرق میکند
هوس غریبی در سرم میاندازد که هیچ از آن بیرون نیایم

جعبه ی کوچک آبی رنگ زیر میز را
تنها هنگامی جرات باز کردن دارم
که حقیقت دریا در این نزدیکی باشد
و صدای موجهایش
شنیده شود
که مرا از این خیال بی انتها بیرون بیاورد
قبل از غرق شدن هایم
وقبل از مردن هایم
 
تنها این روزها ی قبل از دریاست
که میتوان خزید زیر میز کوچک کنار پنجره
جعبه ی آبی رنگ کوچک را به نرمی باز کرد
و غرق نشد در خیال دریایش
و نمرد

و اگرنه
خیال دریا
خیال دریا
خیال دریا
خیال دریا
خیال دریا
خیال دریا
خیال دریا




چند روز قبل از آمدن

شیر عسل زنجبیلی

آخر داستان

یک روز میخواهی یکی شیر عسل زنجبیلی برایت درست کند فقط

منظورم همین کلا ارضایت میکند


خاک

خیالش به تمام این خاکها نبود

بال داشت،
 
  میپرید پرنده آخرش


Wednesday, June 15, 2011

سیب

میدانم

آنجا که تو ایستاده ای
پشت دیوار این باغ سیب

درختی نیست


ولی آه
که من 

 هیچ خیالم به تمام سیب های تمام درختان اینور دیوار نیست

من فقط یک گاز میخواهم
از سیبی که در دست توست

پشت دیوارهای این باغ سیب

Monday, June 13, 2011

نه

نه

پرنده را
هوس پرواز

قفس نمیشناسد

میپرد پرنده

تو بگو کمی سبک تر
کمی رها تر


یک روز پس از مرگ رضا هدی صابر

Sunday, June 12, 2011

عریان

حامله ام

سنگین

مثل سرب


 نفس ندارد این هوا
دیگر چهار متر خیلی بالاتر است،  مرگ میخواهد همان هم

این کودک ناخواسته چنگ میزند مرا به زمین

مهر ندارد
مهر میکشد از جانم هم
و خیال پرواز هم


فریاد میزند مدام
ضجه هایش خون میکند به سینه ام
خون را میخورد
بزرگ میشود
یکسر
درد میشود


میدانم
تلخی عریانی میشود 

و از من هیچ نمیگذارد

Friday, June 03, 2011

Believe

- It's amazing how could an athiest like you be with a religious person like me,

- well, actually, I am glad that you are religious,
I mean, at least one of us should believe in something for this to work,
and that's not me.

Monday, May 30, 2011

Ethic of Studies. Seq 1.


One should let the studies and exams Fuck her/him

Deeply and Thoroughly.
One should learn to feel and absorb joy and pleasure from a good Fuck,
For that, one should let the mind to be free, extremely absolutely free while doing it, as he/she should let the body free in sex.

May one learn how to get fucked,
cause it so tremendously feels  good afterwards.

Saturday, May 28, 2011

کوهها و سخره ها

ببین چه کار میکنی آخر

تمام کوهها و سخره ها و سخره ها و کوهها
شهوت انگیز شده اند

همه شان به من هوس همآغوشی دارند
و من
شهوت در نوردیدن تنشان را
آنطور که تو را بالا میرفتم
 و پایین میآمدم
و بالا میرفتم
 بالا میرفتم
و فتح میکردم

مساله دشوارتر از اینهاست
فقط شهوتش نیست
این آخری ها
دوستشان هم دارم
تمام کوهها و سخره ها و سخره ها و کوهها
عاشق شدنی شده اند
و من
مهرشان را 
آنگونه که مهر تو را

بالا میرفتم
و پایین میآمدم
و بالا میرفتم
بالا میرفتم
و فتح میکردم

تمام کوهها و سخره ها و سخره ها و کوهها را





به تمام دیوانه

بهم میگف دیوونه
میگفت خیلی دیوونه ای و به دنبالش اسمم و کامل میگف
اسم کوچیکم به دنبالش اسم فامیلم
فکر کنم این حس رو بهش میداد که یک ذرمم از صفت دیوانگیی که بهم داده مصون نمیمونه
  
و من
به تمام
به تمام
دیوانه اش شده ام



Tuesday, May 24, 2011

مو

هی خونه رو جارو میکردم،
هی موهات رو زمین نبود

دلم تنگ شده بود برات

پرنسس

مادر بزرگم به خدا ایمان دارد. از نه سالگی اش یک نماز قضا ندارد. مادر بزرگم چهره ی نورانی هم دارد،‌ یک خاصیت دیگر هم دارد که آدمها را به رفتارشان میبیند. وقتی مادر بزرگ میگوید '' دیروز کسی به خانه ام آمد که مثل یک پرنسس زیبا بود'' مفهومش این نیست که طرف لباس پرنسس را داشته. منظورش این است که طرف به طرز وحشتناکی مهربان بوده و لبخندهایش اندازه ی تمام لبخند های تمام پرنسس ها زیبا بوده


مادر بزرگم با این ایمان و اعتقادش،‌ ریسمان معنوی تمام خانواده ی ما به خدای وجود داشته و نداشته مان هست. برایمان دعا میخواند و حرفهایمان را به خدای وجود داشته و نداشته مان میزند، مادربزرگم اعتقاد دارد و برای من مهم نیست که خدا وجود دارد یا نه، مهم این است که یک کسی که به وجودش اطمینان دارد، از آن همه وجود برای تو چیزی بخواهد. امکان ندارد که نشود.

Monday, May 23, 2011

پروفایل معنوی من

مهد کودک میرفتم که برادرم بهم گفت که از وقتی نه سالم بشه دیگه نباید دروغ بگم،  باید نماز بخونم و روزه بگیرم و از این داستان ها. شش سالم بود. یادمه کلی غصم شد. من دروغ نمیگفتم،  ولی احساس میکردم از یک سنی به بعد دیگر خوشی زندگی تمام میشود.

من هیچ تصوری نداشتم که نه سالگی چه قدر دورتر یا نزدیکتر است.  به دوستام هم که تو مهد گفتم،  بهشون گفتم ولی اینا مال یه سنیه که حالا مونده بهش،‌ و لازم نیست ما نگران باشیم فعلا.

خیال دوستام هم راحت شد
.
تصورم هم از خدا عکس خمینی بود. فکر میکردم اون خداست
بعدترش که صحبت مکه و خانه ی خدا میشد،  فکر میکردم خانه ی خدا همان حرم امام رضاست
به سن تکلیف که رسیدم یه کم معذب شدم.  لابد باید دیگر رفتارم را درست میکردم،  بلکه یک چند روزی شاید خود ارضایی رو هم کنار گذاشته بوده باشم... 
باید نماز میخواندیم و مثلا ساعت های نماز خواندن را برای معلم ها یادداشت میکردیم.  پدر و مادرم کاری به این کارها نداشتند،  مادرم بعد از جشن تکلیف یک چادر سیاه و یک چادر سفید،  یک جا نماز و یک قرآن به من داده بود و گفته بود '' اگه خواستین مومن شین،‌ نخواستین هم نشین.  اینارو دارم میدم که اون دنیا نگین مامانم بهمون چادر نداد ما مومن شیم، وظیفه ی من بود که اینارو بدم

 من هم فکر میکردم که لابد باید یک ارتباط معنویی پیدا شود،  خدا حرفهایم را گوش دهد و مثلا وقتی نماز میخوانم چهره ام نورانی شود، قلبم آرام شود و از این داستان ها.  نشد.

من هم بعد از مدتی بیخیال شدم. مدتش هم کم بود،‌ شاید سه روز نماز خواندم

ماه رمضان ها هم نتونستم روزه بگیرم.  درک نمیکردم داستان را،‌ یا به نظرم نمیارزید.  شاید دو سه سال اول یک روز روزه را گرفتم و بعدش دیگر نگرفتم .  هیچ موقع بیشتر از یک روز نشد. 
من سرتق بودم،  به نسبت تحمل بالایی هم داشتم در غذا نخوردن،‌ دو بار که با مادرم قهر کرده بودم شام و ناهار نخورده بودم،  گرسنگی اش را یادم نمیآید،  ولی روزه را نمیفهمیدم.

ولی به خدا ایمان داشتم. شاید مسلمان هم بودم.  راستش راجع به حجاب و نماز و روزه به روی خودم نمیآوردم
نمیذاشتم هم که خدای داشته و نداشته ام فرصتی گیر بیاورد که سر این چیز ها باهام صحبت کند،  هنوز آنقدری سرتق نبودم که تو رویش باستم و بگم نمیخوام این کارها رو بکنم،‌ اعتقادی بود هنوز فکر کنم

با مدرسه امامزاده و اینها هم که میفرتیم حوصلم در دعاها سر میرفت،  درک نمیکردم

ولی پایش میافتاد برای امام حسین گریه هم میکردم

زلزله ی بم که پیش آمد عدالت خدا را به چالش کشیدم.  ساعتها باهاش صحبت میکردم تا بفهمم این چه داستانیست که راه انداخته.  ریز ریز خبرها را میخواندم برایش یک بار،  میخواستم مطمئن شوم که همه ی اینها رو میبیند و بعد میپرسیدم چرا.  حداقل فکر میکردم چرا.
چند شب بعدی خواب دیدم که همه ی اینها هیچ نبود.  تمام زلزله و داستانهایش به واقع هیچ نبود.  حتی نیمشد گفت که ظلمی به کسی رفته،  حتی غمی هم در این داستان نبود. من فقط در همان خوابم درک کردم که چرا ممکن است یک خدایی باشد و رو زمین همچین اتفاقی بیفتد و خیالش هم نباشد و این داستانها اصلا دغدغه اش نباشد و چه طور میشود که کل داستان دنیا اصلا راجع به این چیزها نباشد... و مثلا آنهمه دردی که من میدیدم اصلا درد نباشد به واقع

بعدترش،
.
دیگر با خدا حرف نمیزدم،  ولی جرات نداشتم بهش بگم که وجود ندارد.  هنوز چیزی بود
کلاس های مدیتیشن هم رفتم چند دوره ای،  باز هم خدا پیدایش نشد یا من نورانی نشدم و از آن داستان ها نشد و حوصله ام سر رفت

اولین صحبت مبارزه طلبانه ام را با خدا قبل از سکس اولم کردم.  یادمه فکر کردم '' من دوسش دارم و هیچ چیز غلطی تو این داستان نیست،  تو میخوای به من بگی که کارم غلطه؟  به نظرم تو اشتباه میکنی  و اگه به خاطر همچین چیزی میخوای من و بندازی جهنم یا هر جای دیگت،  من مشکلی ندارم،  تو هم یه احمقی

و به نشانه ی اعتراض از سکسم بیرونش انداختم
سکس خوب بود،  اتفاق بدی نیفتادد.  

آخرین صحبت هایم با خدا این بود که چرا به من با وجودی که میل پرواز را داده،‌ بال نداده
بعدترش هم یک بار بهش گفتم که اگر وجود دارد که من شک دارم داشته باشد،‌ یک دیکتاتور تمام عیار است که از من نپرسیده که میخوام اصلا زندگی کنم یا نه

گاهی وقتها ازش درخواستی میکنم،‌ مثل یک نون به نرخ روز خور پست لابد.  ولی خیالم نیست.  تقصیر من نیست که هنوز نتوانسته قانعم کند که وجود دارد یا ندارد،  اگر که وجود دارد.  واگر وجود دارد طبق وظایفی که خودش برای خودش قرار داده و همگان بر آن آگاهند لابد درخواست ها را گوش میکند،  بررسی میکند

Wednesday, May 18, 2011

انگور

بچه که بودم،  پدر همیشه برامون آب انگور میخرید
مثلا وقتی تو سفرها بودیم
و میخواستیم چیزی بخوریم

پدر همیشه برامون آب انگور میگرف

من همیشه دوست داشتم آب پرتقال رو امتحان کنم
نمیدونم چرا بهش نمیگفتم

پدر همیشه برامون آب انگور میگرف

بزرگتر که شدیم، برامون شیره ی انگور میفرستادن
و مثلا یک ماه با تمام شامها،  شربت انگور میخوردیم

من هیچ موقع علاقه ی خاصی به شربت انگور نداشتم

پدر پدر تاکستان  داشت

بعدترهایشکه با پدر میوه میخوردم
فهمیدم پدر انگور را خیلی دوست دارد

من علاقه ی خاصی به انگور نداشتم
آب میوه هایی هم که میخریدم همه پرتقال بود

خاطرم دیگر به آب انگور های کودکی نبود
بعدترها، وقتی هاییکه مادر نبود و برای پدر میوه میخریدم،
انگور میخریدم

پدر انگور را دوست تر میداشت، 

ولی برای من همه چیز از آب سیب شروع شد
مادر برامون آب سیب میگرفت
بچه که بودیم

در یک روز خیلی معمولی، به جای آب پرتقال،
آب سیب خریدم

بعدتر داستان رو شیربرنج مادر ادامه داد،  که برایش از کجا نمیدانم شیره ی انگور پیدا کرده بود

شیره ی انگور را با شیربرنج میخوردم
برای خودم و پدر و مادر شیره ی انگور را شربت میکردم

بقیه هم آب سیب یا آب انگور بود که میخوردم
آب پرتقال چیزی کم داشت

انگور را دوست تر میداشتم
به انگور ها دقت میکردم
اسمشون رو زیر لب میگفتم
انگور هایی که برای شراب بودن
و انگور هایی که خیلی شیرین بودن
انگورهای بی دونه
انگور های خیلی مرغوب
پدر را میگفتم زیر لب

تاکستان برایم معنی پیدا کرد
تاکستانها را هم دوست میداشتم
  
 بعدترش برای تمام کسانی هم که دوست میداشتم
و دوستتر میداشتم
و دوستتر میداشتم
آب انگور میگرفتم

پدر هیچ موقع ما را کمتر از آب انگور خریدن دوست نداشت
پرد هیچ موقع مارا اندازه ی آب پرتقال های معمولی بی خاطره و بی کودکی دوست نداشت
پدر همیشه برامون آب انگور میخرید


Saturday, May 07, 2011

هوا

میفهمیدی از اون آدماس که میشه بری بهش بگی بغلم کن

بعد بغلت میکرد و کلی دوست میداشت و بلکه بوستم میکرد
بلکه بوتم میکرد

میخواستی برات قصه هم میگف

گاهی هم اون وسطش میگف چته؟

بعدشم جفتتون میذاشتین میرفتین

فرداشم انگار نه انگار که چیزی شده

انگار نه انگار که اون لحظه ها تو تو بودی و اون اون بود، 
یه چیزی بود که به خودتون کادو داده بودین،  چون هر دوتون آدمای خوبی هستین  مثلا

منظورمه نمیکرد همه اونارو از چهارمتر بالاتر بکشونه پایین بیارشون رو زمین قاطی این زندگی کنشون،  فقط چون دلش میخواس این زندگیه بهتر شه

میدونس اینجا به همین مسخرگی میمونه همیشه،  
عوضش آدم میتونه هر چند وخ یه بار بکنه بره چهار متر بالاتر،‌ یه نفسی بکشه،  

منظورمه میذاش هوای اونجا یه طورایی تمیز اینا بمونه
میفهمید این چیزارو،‌ هوا و نفس کشیدن و اینارو


برداشت اول

بهش گفتم تو خیلی سکسیتر از لباس پوشیدنتی

گفت که میدونه و واقعا میدونس

بهش گفتم خوب چرا؟

گف که دوس نداره اولین برداشت آدما ازش این باشه که سکسیه

داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد

 هر دوتاشون نشسته بودن پشت یه میز 
دو تا جعبه پیتزا رو میز بود که سرجمع یه نصف پیتزا توشون بود،
یه بطری شراب خالی و دو تا گیلاس که ته جفتشون اندازه مساوی شراب بود،
دخترا رو نشونده بودیم راجع به فهمیدن و نفهمیدن حرف میزدن
فک کنم درواقع اصلا حرفی نمی زدن،  نمیشنیدن یا فرقی نداش

نرم گفت '' بگو آ
آ
حالا یه طوری بگو آ که یعنی دوستم داری

تو خیال دوس داشتنش بودم که بگم آ یه طوری که دوسش داشتم بعد فهمیدم خاطرش به داستانه است،  دوس داشتم اون تیکشو
سه صفش همین بود
ببین آدم میتونه،  اگه دوس داشته باشه واقعا میتونه

قضیه اینه که حتی لازم نیست تلاشم بکنه

ببین،  میتونی حتی به طرف بگی اینجا جلو من راه برو یه طوری که دوستم داری،‌ مگه نه اینکه فرق میکنه؟‌ میتونی حتی بهش بگی راه برو یه طوری که ازم متنفری،‌  ممکنه بخواد این کارو بکنه فلج شه بیفته رو زمین،  ولی این میشه اینطور راه رفتنش وقتی انقد دوست داره و باید یه طوری راه بره که ازت متنفره،‌  میفهمی؟


منظورمه دخترا رو نشونده بودیم با هم حرف میزدن
شراب و پیتزا میخوردن
اونطور که همو دوس داشتن
یا نداشتن
یا میخواستن
یا نمیخواستن

Tuesday, May 03, 2011

Phone ring

Telephone rings several times in the evening and I am dead tired asleep/almost awaken, saying to myself "It's Christina, I should pick up the phone, I should get up",
It's only after the third series of phone rings that I manage to jump out of the bed, realizing I can not continue sleeping with the phone calling anyway,

pick up the phone in the living room,

- Yes?
- Oh, at least one of you is awake!
- not considering myself the awake one as I am hardly on my feet, oh no, he is still asleep,
- ...
- oh, you want me to wake him up?
- will you?
- sure, I hesitate going to the other room for a minute and finally dare to talk a little loud so he would wake up em, it's Christina, she wants to talk to you,

And I give the phone to rather slim, green eye, dark brown hair half Swedish half Iranian boy, who had just got up,

There are three of us in the apartment now.
I like changes,
And I like how I feel around the existence of another person, like there is a change in the whole atmosphere of this colorful three bedrooms apartment and the way Christina is even happier.

Sunday, May 01, 2011

Caring.

- Take it easy, I don't think that you are as caring as me, but I don't mean that that's a bad thing, I think it makes you happier and more free than me.

-  You are right, I might be more free than you are, I know people usually prefer "caring people", but it's good to have a sample of "free person" around as well, sometimes they need it, they want me around for whatever which is definitely affected by this "freedom", which also results in you telling me "you are not caring" in this conversation.

Monday, April 25, 2011

Cigarette

- Remember I used to turn off my cigarrette on your
  body when you were making love to me?
- You did? I never realized it.
- yes, It's funny how you/I didn't realize these stuff,
  isn't it? laughter, I mean, seriously, it must have
  had pain, I even remember youbleeding, how come
  you didn't even realize the blood?
- - Remember I used to turn off my cigarrette on
    your body when you were making love to me?
- - You did? I never realized it.
- - yes, It's funny how you/I didn't realize these stuff,
    isn't it? laughter, I mean, seriously, it must have
    had pain, I even remember you bleeding, how
    comeyou didn't even realize the blood?
- - - Remember I used to turn off my cigarrette on
      your body when you were making love to me?
- - - You did? I never realized it.
- - - Yes, It's funny how you/I didn't realize these
      stuff, isn't it? laughter, I mean, seriously, it
      must have had pain, I even remember you
      bleeding, how come you didn't even realize
      the blood?
- - - - Remember I used to turn off my cigarrette
        on your body when you were making love
        to me?
- - - - You did? I never realized it.
- - - - yes, It's funny how you/I didn't realize these
        stuff, isn't it? laughter, I mean, seriously,
        it must have had pain, I even remember you
        bleeding, how come you didn't even realize the
        blood?
- - - - - Remember I used to turn off my cigarrette on
          your body when you were making love to me?
- - - - - You did? I never realized it.
- - - - - yes, It's funny how you/I didn't realize these
          stuff, isn't it? laughter, I mean, seriously, it
          must have had pain, I even remember you
          bleeding, how come you didn't even realize
          the blood?
- - - - - - Remember I used to turn off my cigarrette
            on your body when you were making love to
            me?
- - - - - - You did? I never realized it.
- - - - - - yes, It's funny how you/I didn't realize these
            stuff, isn't it? laughter, I mean, seriously, it
            must have had pain, I even remember you
            bleeding, how come you didn't even realize
            the blood?
- - - - - - - Remeber

- - - - - - - - Remember

- - - - - - - - -  Remember

               

Wednesday, April 20, 2011

تامپون اپلیکاتور دار

تامپون اپلیکاتور دار و نوار بهداشتی عطر دار هم هس اونجا؟

آره فدات شم،  اینجا لندنه،  همه چی هس،  همه خریداتو بیا بکن.

Tuesday, April 19, 2011

خانم بد

بازم من و کردن نقش زن جنده هه

احتمالا مال اینه که دفعه قبل اجرای خوبی داشتی!

نمی دونم،  فک کنم یه کم بقیه خوششون نمی آد که بشن این زنا،  ولی من برام خیلی جالبه،‌ به نظرم شخصیتاشون جالبن. تازه،  اینطور نیست که آدم هرروز بتونه جای یه خانم اینطوری باشه،  این یه فرصته که مثلا یه بارم اینطوری شی، ها؟

Monday, April 18, 2011

Cake

At the birthday party,

- Here you are, - said the lady giving me a piece of the birthday cake
- Ah, no, thanks, not for me.
- her eyes pops out in surprise Why?!
- E, I just don't have appetite for it now,
- Isn't you the person who baked this cake?
- Em, yes, I am,
- Then why don't you have it?!
- !
- Nervous What's wrong with it?!
- !

آدم خوشگل

مامان بزرگم آدم خوشگلیه. خیلی. شاید یکی از خوشگلترین آدماییه که دیدم.

سلام مامانی

تو تهرانی؟ بابلسری؟

نه عزیز دلم، من همونجا که بودمم،‌ سوئدم

تهران نمیآیی؟ چه صدات قشنگ میآد، انگاری میدون بابلسری

جانم، میآم مامان،‌ ولی نه الآن، دیرتر، دلم برات تنگ شده، حرف بزن برام مامانی

دوستت چی شد؟ رفیقت چی شد؟ نمیآین پیش من بمونین یه هفته؟

من میخندم. مامانی من کاری ندارم بهش، اون داره میره یه جا دیگه الآن، دوریم از هم

میره؟ کجا میره؟ خانوادش میذارن بره؟

آره مامان، خوشحال میشن بره،‌ مثل خانواده من

خوب، آفرین. جوون خوبی بود، من اصلا فک نکنی که فکر بد کردم، من هیچ فکری نکردم،‌ نه اینکه بخوام بگم چیزی بود، من اصلا کاری ندارم به این چیزا. اونم زندگی خودشو میکنه، جوان زحمتکشی بود، جوان خوبی بود

میدونم مامان، ولی هرکسی باید بره دنبال زندگی خودش

یعنی میره یه مکان دیگه؟ میره یه شهر دیگه؟

آره مامان.

خوب، عیب نداره، حالا ما اون و از خدا نمی خوایم، همین که خودش خوب باشه، تو هم خوب باشی، موفق باشه، ببین، من هرروز چند بار نماز میخونم؟ هر نماز برای شما ها دعا میکنم. آدم نوه هاشو بیشتر از بچه هاش دوس داره، میدونی که، جوون خوبی بود خیلی.

آره مامان، خیلی مارو دوس داری میدونم، دعا کن برام مامانی

تو خودت عزیزم، خودت به خدا بگو هرچی میخوای، اونوقت اگه بهت نداد بیا به من هرچی میخوای بگو. ببین من دارم چی میگم. گوش کن، هر شهر جدید،‌ هر جای جدید که رفتی، اولش به خدا بگو که اونجا چی میخوای

مامانی من به خدا نمی گم چی میخوام خوب، نمی دونم

گوش کن، تو این کارو بکن.. امتحان کن، ایندفعه که یه جا رفتی، یه جای جدید که قبلا نرفته بودی، همون اولش به خدا بگو چی میخوای. خوب، میخوای بری؟ با خودت میگی این مامان بزرگ پیر شده همین طوری حرف میزنه

نه مامانی من دلم تنگ شده برات زنگ زدم تو برام حرف بزنی خوب

دختر جان خوب تو افتادی یه جا، خواهرتم یه جا، اینطوریه دیگه، دست ما نیست که، حالا برو پولتو نگه دار باز برای دفعه بعد که دلت تنگ شد زنگ بزنی، خوب؟

باشه مامانی، مامانی اون پرنده سیاه، میاد بیرون پنجرت هنوز؟‌ من هر موقع صدای اونارو میشنوم یاد تو میافتم باهاشون حرف میزدی

آره اون که میآد، انقد قشنگه، صب میآد،‌ بعد میره صحرا، عین آدم که میره کار میکنه، بعد باز عصری برمیگرده اینجا صدا میکنه، خیلی قشنگه،‌ انقد این پرنده قشنگه

مامانی خیلی مواظب خودت باش

باشه دختر جان

مامانی قربونت برم

ا، نگو دیگه دختر جان، قربون اگه کسی میخواد بره ما پیرا باید قربون شما جوونا بریم، شما برای چی قربون ما برین، شما باید حالا زندگی کنین، نگو به من قربونت برم، خوب؟

خوب مامانی

خوب برو دیگه

خدافظ مامانی


Name calling

- The only times you called me by my name were about having sex,

- Shocked - oh, did I? but I just called your name three times so far, or maybe four? - a little embarressed I get,

- Yes, I know, but they were all when you wanted to tell something about us having sex,

- sorry, - looking sadly down

- No, it's perfectly fine, just an observation. smile

Sunday, April 17, 2011

actions/person

نگاش کن اونو، به نظرت چه طوره؟

نمی دونم، نظری ندارم،‌ چه طور؟

خیلی خوب میکنه کثافت. عاشقش شدم. اول اصلا عاشقش نبودم، ولی فک کن چه طوری میکنه که وسط کردن عاشقش شدم. ولی فقط کرد رف،‌ بعد مثلا چهار روز بعد زنگ میزد که بیا خونم،‌ ولی بازم فقط همون بود.

واقعا انقد خوب بود؟

عالی،‌ اون ولی فقط همین و میخواس تو من. خیلی هم راضی بود، ولی من عاشقش شده بودم نمی تونستم اینطوری ادامه بدم دیگه. میتونس باهات ده شب پشت هم سکس بداره و تو دیوونش شی، ولی مطلقا هیچی احساس بهت نده

-------------
I remembered this dialogue in a porn story, where the woman seduced by a man told him ", I just fell in love with you", - while he was giving her pleasure -
and the man had replied "Sshh,,, just enjoy. It's the action you love, not the person "
-------------

I guess it must be a terrible feeling once you realize that you have been in love with the actions, not the person-it's somehow scary as well, and one might postpone it for some long time-, but I believe the real nightmare is when your partner is in love with not you, but your actions.
This actions/ real person thing is complicated overall, but I know there is a difference and they are not the same.

Wednesday, March 30, 2011

غریبه

چه نرم و ساده
احمق به نظر میرسی
و عجیب
و مسخره


وقتی غریبه ای


Tuesday, March 29, 2011

خنده

نشست یک شب پستهای وبلاگم و بلند بلند خوند و مسخره میکرد و من کرکر میخندیدم

انقد داشتم میخندیدم که دو بار داش میشد یه هو اون وسط گریم بگیره و راحت شم،

نشد.

ولی خیلی خوب بود.

رها میخندیدم، ‌آزاد

نفس میکشدم

Monday, March 28, 2011

دیوونه

خوبیش این بود که اگه یه روز هوس میکردی دیوونه بشی،

مثل یه اثر هنری تو دنیا رفتار کنی و یه بازی رو بکنی که دوس داری،

میفهمید و فقط وا میستاد نگات میکرد

آدم گاهی دلش میخواد دیوونه شه و طرف نگاش کنه

Sunday, March 27, 2011

اعتراف

تو کتاب مرگ کسب و کار من است
ترجمه ی احمد شاملو

اینطوریه که یه بار، پسره پیش یه کشیش اعتراف میکنه به یه کاری که کرده بوده و باباش نباید میفهمیده
پسر مومنی بوده و به مسیحیت و کشیش و همه چی اعتقاد داشته، خوب قاعدتا هم کشیش نباید به کسی میگفته

شبش پسره میفهمه که باباش از موضوع خبر داره

فک میکنه کشیشه به باباهه گفته و برای همیشه ایمانشو از دست میده، میشه یه آدم بی دین و ایمون

در زمانی حدود دوهفته ( زمان رو مطمئن نیستم)، میفهمه که کشیشه به باباهه چیزی نگفته بوده، یعنی کشیشه هیچی نگفته بود و پسره اشتباه فک کرده بود

ولی تیکه ایش که من دوس دارم اینه که پسره دیگه ایمانشو از دست داده بوده و هیچ موقع دوباره مومن نشد

تموم شد

من فک کنم اینطور اتفاقا یه جور اتفاق فیزیکین که تو سرت میافتن،‌ که تو ایمانتو به چیزی از دست میدی، حتی اگه بفهمی که اشتباه کردیم دیگه نمی تونی اون ایمان رو داشته باشی

یه روز خیلی تلخی که برام چیزی رو تعریف میکرد،
یه صدایی توم گفت '' تو هم از من نبودی ''

خیلی دنیای قبلی رو دوستتر میداشتم که میشد پیشش گریه کرد
ولی دیگه هیچ موقع اشکام پیشش در نیومد

یه چیزی بود که از دستش داده بودم

حتی اگه بعدا میفهمیدم که اشتباه میکردم


Saturday, March 26, 2011

دست

شاکی نمیشد معمولا، عصبانی که تا حالا ندیده بودم بشه،
صداش بالا نمی رفت و نمیدیدی خارج منطق حرف بزنه،

اون پایین که بودی و داشت میکشیدت بالا و تو ام ساکت بودی و فقط دستشو گرفته بودی
که همینطوری بی چک چونه میذاشتی بیارتت بالا، رو زمین، اونجا که هوا هست و میشه برا زندگی نفس کشیدو اینا

از دوست داشتنش و عزیز بودنت همین بس که انقدر بهت نزدیک بود که وقتی اون پایین بودی و دستش و آورده بود که بگیری و بکشتت بالا، یک لحظه هم تامل نکردی، اصلا اون دست تو اون تاریکی تو رو هرجا میکشید بازم برات فرقی نداشت،‌ منظورمه، آسون نبود که یکی برات اینطوری شده بود، خیلی سعی کرده بود

غر هم نمیزد، معمولا خیلی راحت و آروم صحبت میکرد
راجع به آدمها هم معمولا چیزی نمیگف، راجع به آدمهای زندگی تو، معمولا مشکلی نداشت با کلا آدمها، بودن دیگه، کلا آدم بشر دوستی بود

تو اون گیرو دارو سکوتی که صداش و توش میشنیدی و نرم نرم بالا میرفتی، صداش تلخ شد وقتی داشت راجع به این میگف که چی تو رو انداخته اون پایین، لحن تلخ صداش برات تازگی داشت،

و تو یه دفعه میفهمیدی که چه قد دوس نداشت هر چیزی رو که تو رو انداخته بود اونجا،

چه قدر دوس نداشت دلیل پایین رفتنتو،

منظورمه،‌ میدونستم که عزیزم، ولی نه انقد که صداش اینطور تلخ شه وقتی از دلیل ناراحتیم میگه

Wednesday, March 23, 2011

برهنگی

براش اونطوری کافی نبود و بازم میخواست برهنت کنه
نه این لباسایی که همون اول خیلی راحت در آورده بودی و گفته بودی '' شلوارم و دوس ندارم اذیتم میکنه''
این براش کافی نبود،‌ نه این نه بقیه لباسایی که در آورده بودی و شبایی که لخت لخت کنارش خوابیده بودی و گفته بودی من دوست دارم برهنه باشم

یه طورایی فهمیده بود که برهنه نیستی و این براش برهنگی نبود

خیلی زحمت کشیده بود و حرفهایی رو شنیده بود که هرکسی دوس نداره بشنوه و هرکسیم دوس نداره بگه
و تو مطمئن بودی که به چیزی که میخواد هیچ موقع نمیرسه و حتی درستم نمیدونستی چی میخواس اونموقع،‌ ولی میدونستی که این همه ی برهنگیت نیست و حتی شاید یه ذرشم نباشه و خیالت نبود که تا اینجاهارو انقد راحت دیده،‌ که اونم راحت نبود اونقد، کلی زحمت کشیده بود تا دفعه اولی که اونطور نگات کرده بود تپش قلب نگیری و نترسی و به قول خودش '' آروم به نظر بیای ''

کلی زحمت کشیده بود تا خالی نگاهت بعد یه مدتی پر اشک شد و نه از گریت،‌ که از برهنگیت چه لذتی برده بود و تو هنوزم می گفتی که این همش نیست و به همون جا هم تمومش نکرد و نرم نرم بازم کند دیوار سنگی دورتو که چه صبری داشت و چه سکوت هایی کرده بود و چه حرفهایی زده بود - نزده بود

و بعد که کم کم داشت نزدیک میشد و تو تازه داشتی مثل دخترای باکره میترسیدی که برهنگیتو ببینه و بیاد توی تنت و درد بکشی و بعدشم خونی بیاد که تمومی نداره و تو از همینش میترسیدی، که اگه سر زخمه باز شه از درد بمیری،‌ که خودشم ترسید وقتی اینطور شد و پاهاتو که میکوبیدی به زمین و از درد به خودت میپیچیدی و ضجه میزدی بین نفس کشیدنای نا هماهنگت میگفتی نمی خوام ، اینجا رو نمی خوام و مستاصل پرسیده بود کجا رو تو گفته بودی زندگی رو، گفته بودی میخوام برم و بازم صبر کرده بود و دستشو گذاشته بود رو گرمی خونت و گفته بود '' درس میشه ''

دونه دونه اشکاتو از چشمات برداشته بود تا نگاهت بازم برق زندگی بزنه و خندت خنده شه و ببینی و حرفهات حرف شه و بیای پیشش و برهنه پیشش بخوابی و برهنه از تنش بالا بری و مثل قله تمام کوههای دنیا هر شب هزار بار تنشو فتح کنی و باز بری پایین و باز بری بالا از تنش و از برهنگیت لذت ببره

برای تمام اینا خیلی زحمت کشیده بود و خیالش نبود که اگه تو بازم کنار کسی بگی شلوارت ناراحته و درش بیاری و حتی شب تا صبح رو لخت بخوابی و بگی عادت ندارم با لباس بخوابم

به نظرش این اصلا هیچی تو نبود و خیلی بیشتر از اینات و دیده بود و جاهایی که مال اون شده بود به اون آسونی قابل فتح کردن نبود و برهنه ی تو رو دیدن خیلی خیلی کار داشت و خوشش میومد از خودش که انقد کارش درس بوده که دیدش

و بعد که تو یه روز ماتت برده بود از این بازیی که راه انداخته بود و برده بود و فهمیده بودی و گفته بودی تو این دنیا هیچی نیست جز محبت آدمها از اونم امان،‌

که بعد لابد تو دلش خندیده بود که بالاخره اهلیش شده بودی و تو که به این چیزا اعتقادی نداشتی وشایدم داشتی و اینهمه سال واقعا دنبال این بودی که یکی اهلیت کنه و منظورت از تمام چیزایی که خواسته بودی و دنبالشون بودی شاید همین بوده،

منظورمه، یه روز به خودت میآی که خیانت میشه اینکه کنار یکی دیگه گریه کنی و برهنگی چیزیه سوای تن بی لباست شب توی تخت خواب،
که تو این دنیا هیچی نیس جز محبت آدمها و از اونم امان

Monday, March 21, 2011

زرد

یه روزی به من گف که کاش میتونس گریه کنه
گفت که خوش به حالم،‌ چون من رنگ زرد اتاقم یه ذره کمرنگ میشد میزدم زیر گریه

من یاد اون روز افتادم که برای رزهای سفیدم گریه میکردم، چون حس کرده بودم مامانم تحقیرشون کرده
اشکی میریختم،‌

کلی تعجب کرده بود،‌ میگف که مطمئنا اونا خیلی خوشگلن و من های های گریه میکردم که مگه رز سفید چشه که مامانم میگه چرا صورتی و قرمز شو نگرفتی

بعدترها برام رز سفید خریده بود،‌

چند بار

یه طورایی خیالم راحت شد که میتونستم هنوز واسه این چیزا گریه کنم

کافئین و ماهی سلمون

کافئین رو که زیاد بخوری، با یه مسکن سردرد کافئین دار، حال غریبی میشه که من بهش میگم ویبره
اینطوریه که خونت تو رگات میلرزه،‌ بعضا هم دستا و پاهات
شب قبلش هم که کلا سه ساعت با ابسلوت گلابی دو متری بالاتر بوده باشی،
یک سردرد خاصی میگیری که خوب، چی بگم،‌ یه طورایی،،، ببخشید سرم، ولی میرزه

خلاصه،‌ بعد همه ی اینا، پاهای قیمه و قورمتو با کلی معذرت خواهی میکنی تو کفشای اسپانیایی هشت سانتی متر پاشنه و هنوزم مواظبت میکنی درس را بری که کفشات خراب نشن،‌ همین طوری هم البته معذرت خواهی میکنی از پاهات،‌ چون انصافا دستشون درد نکنه و من نصف لاغر شدنام همیشه برای پاهام بوده که به فکرشونم که این تن و همیشه دارن میکشن،

با همه ی اینا، منظورم تن خون ویبره و پای قیمه و قورمه،‌ میری مهمونی شب عید و کلی منت به این تن میذاری که امشبه رو واسه تو دیگه الکل نمی خورم

کلی هم بهش حال دادی، منظورمه نخوردی دیگه،
تازه کلی هم آب خوردی که اون کافئین که میگرن تو درس قبل مهمونی انداخت یه جای دورتر از سال نو،‌ از تنت در بیاد

صب که پا میشی،‌ میبینی کریستینا شب قبل ماهی سلمون گذاشته تو فر

یه طورایی کریستینا رو خیلی دوس میداری، چون واقعا نمی تونی قبول کنی که بی هیچ دلیلی، همینطوری،‌ برای اولین بار که تو تو این خونه ای،‌ یه شب ماهی سلمون گذشته تو فر که اتفاقا شب عید هم هست

حالا با اینکه تو نبودی اصلا شام که ماهیه رو بخوری،‌ ولی دوسش میداری

منظورمه،‌ اینجا اینطوری عید میشه

Saturday, March 19, 2011

ایزی

ایزی ایزی هایش، نفس کشیدن را هم مشکلتر میکرد

Friday, March 18, 2011

قصه

گفته بود بهش که من میترسم و اشتیاقت رو دارم
جواب داده بود که من نه ترس تو رو دارم نه اشتیاقت رو

بعدترش، بهش گفته بود که تو میترسی، چرا گفتی نمی ترسم؟
جواب داده بود که معلومه که میترسم، ولی ترسم از جنس ترس تو نیست

خوشم میومد ازش
خوشم میومد که میشد کنارش بشینی و اینطور قصه هارو بگه

Thursday, March 17, 2011

عشقبازی

یه روز میآم خونت گرسنه
بهت میگم که میشه لطف کنی و برام یه چیزی درس کنی که بخورم؟ - هر چیزی
و بعد اگه تو قبول کردی
میشینم نگات میکنم که چه طوری چیزی - هرچیزی
رو درس میکنی
و هرچی که باشه، من دوس میدارم
میشینم آروم آروم می خورم
احتمالا ازت می خوام که توام بخوری، ولی نمی دونم که این کارو می کنی یا نه
شاید اشتها نداشته باشی
بعدش ازت اجازه می گیرم که تو تختت یا رو مبلت بخوابم
نمیدونم،‌ شایدم بگم بغلم کنی،

بعد، می خوابم
میخوابم

احتمالا به نظرت عجیب میآد
ولی این یکی از عاشقانه ترین کاراییه که من با یکی ممکنه بکنم



Wednesday, March 16, 2011

قرمز

واستادم نگاش میکنم که آروم تیکه میشه از وسط
نرم نرم خونش می چکه رو زمین
من نگاش میکنم، درد نیست دیگه

چه خوشرنگه

دلمو میگم

گیس بریده

به آرایشگر که گفتم میخوام موهامو کوتاه کنم گفت که مدلم رو انتخاب کنم
وقتی بهش گفتم از همه ی مدلهای این مجله کوتاهتر میخوام، یه کم نگام کرد گفت چه قد کوتاه
گفتم خیلی، فک کنم نهایت دو سانتی متر
انگشتاشو کرد لای موهام، گفت حیف نیست؟‌
گفتم خسته شدم، میخوام تنوع بدارم
دلش نمی اومد، با مهربونترین نگاهی که می تونس گفت چیزی شده می خوای موهاتو کوتاه کنی؟
من کلی تعجب کردم، بعدنا هم برای هرکی می گفتم تعجب می کردم که چیزی شدن چه ربطی داره به کوتاهی مو؟

دلش نمی اومد
سه دفعه گفت دیگه بسه،‌ من باز گفتم کوتاهتر

آخرشم یه طوری نگام میکرد که انگار انتظار داشت هر لحظه از گریه بترکم

نمی فهمیدمش

خونه که رفته بودم، بابامو بغل کردم، دستشو کشید پشت سرم، یه هو گفت '' پس زلفات کو؟ ''
گفتم کوتاهشون کردم، دوس نداری؟‌
ماتش برد، سعی می کرد نگه دوس نداره،‌ که من یه موقع فک نکنم دخترشو اونطور که هست دوس نداره،
گفت چرا،‌ خیلی بهت میآد،
ولی ماتش برده بود،‌ یه طورایی انگاری غم تمام قصه هایی یادش اومده بود که دخترای توش زلفاشونو زده بودن

من نمی فهمیدم
من قصه ی دختر های گیس بریده رو نمیدونستم

بعدنا هم نفهمیدم
تا دیروز
یا شاید هفته ی پیش

فهمیدم اگه الآن برم موهامو کوتاه کنم، یعنی چیزی شده
فهمیدم چرا گیس بریده انقد درد داره
فهمیدم چرا آدم یه روز ممکنه بخواد موهاشو از ته بزنه و آرایشگره بترسه که هر لحظه آدم بترکه از گریه

از پله ها بالا می رفتیم، میگفتم که موی کوتاه از دور خوبه موی بلند از نزدیک
گفت که برای دور و نزدیک موی کوتاه و دوس نداره

بعدنا که موهامو انداخته بودم یه طرفم، دستشو کشید روشون گفت انقد قدت بلنده که حالا حالا ها طول میکشه برسه به کمرت

حالا بعضی وقتا که شونه رو میگیرم دستم، اونه که موهامو نرم نرم شونه می کنه

بعضی وقتا سه سال طول میکشه که آدم یه چیزایی رو بفهمه

Tuesday, March 15, 2011

Salty

- ok, here I got another one,
- ?
- Sea or lake?
- Sea, you?
- Lake, sea is too salty.
- I don't like limits.

یه چیزی توم گفت
'' شوریشو به جان میخرم، برای افق بی انتهاش ''
به همشون لبخند زدم
خوشم میآد، خوب سرتق شده این آخریا!ا

Ocean Blue

I was looking at him in the eyes and was saying to myself "please don't say white,,"
- No, definitely not white, no way. I heard.
- Ok, phew, so it's not white, do you see a color? Anything? I asked
Just a moment later, I heard her " Ocean Blue "

- what?!
- Ocean Blue, you are Ocean Blue
- what do you mean?
- It's your color, Ocean Blue, god, how come I didn't notice it before?! you are so Ocean Blue!
- you mean dark blue?
- No, I mean Ocean blue. Oh, I have never seen one Ocean Blue before!
- I don't get it, how could you see colors for people.
- I donno, but that's your color, do you see my color?
- No. not interested

سوپرمن

وقتی می گف فلانی هنرمنده
یا ریاضی دانه
یا برنامه نویسه
یا مدیریت خونده،

همچین یه طوری میگف انگاری که داره می گه
فلانی سوپر منه
یا مرد آهنیه
یا مرد عنکبوتیه
یا زن گربه ایه

خلاصه یه طوری می گف اینطوری که انگار داشت از یه قدرت خارق العاده ای حرف میزد که فلانی داره
بعد آدم فک می کرد که این تو چه دنیای باحالی زندگی میکنه

باحالترین تیکش این بود که اینطوری خودشم لابد یه سوپر منی چیزی بود دیگه

خوشم میآد ازش

Friday, March 11, 2011

New people

So, here it goes when you miss someone.

You start meeting new people, now either of these two might happen:

Either these new people make you forget about him, high five, you beat it!

Or,

They might make you miss him even more in a very painful way,
then,

we have a problem girl, we have a serious problem,,,

زن سکسی روی دیوار

تابلوی زن سکسیی رو که کشیده بود و برام پست کرده بود واسه کادو تولدم نگا می کردم - توئی
تابلوهه رو دوس داشتم

فک می کرد که بقیه تابلوها رو از ایران که می اومدم لابد انداختم دور
گفتم که نه
گفت دیر یا زود این کارو می کنی،‌ نه؟‌ بالاخره یکی بهت می گه که خوشش نمی آد تابلوی دوست پسرهای قبلیت به دیوار باشن

یه چیزی توم گفت '' نه ''

بهش که گفتم تولدش سه روز با من اختلاف داره، مثل تو که چهار روز اختلاف داشتی،‌
گفت که به نظرش زندگی بدترین پرکتیکال جوک ها رو رو آدم امتحان می کنه
من دیگه حتی نمی دونستم که گریه کنم یا بخندم

بعدنا به من گف که شاید یه جورایی جالب هم باشه، چون آدماییی که میآن تو زندگیم شبیه همن، اون شبی قبلیه، قبلی شبیه اون یکیه، این آخری هم لابد شبیه هموناس... گفت یه طورایی انگار اصلا فرقی نداره که کی می آد کی میره، همه مثل همن...
خوشحال نبود وقتی اینو می گفت،
بعدشم رفت یه جای خیلی دوری.
دلم گرف

به من میگف شاید اگه یه موقع یه دوست پسریم داشتم که تولدش تو اسفند نبود، لابد باید بهش بگم هی،‌ من این چیزا حالیم نیس، تولدتو تو اسفند می گیریم،‌ یه طورایی با هم،‌ من جور دیگه ای بلد نیستم!

یاد اون روز افتاده بودم که تابلوهای دوست دختر قبلیشو با هم به دیوار اتاقش آویزون می کردیم، تابلو ها رو خیلی دوس میداشت، یک ساعت افتاده بودیم رو یکیش آروم لاک غلط گیرو از رو امضاش برمیداشتیم که نرم خطش که اسمشو پایین تابلو نوشته بود پیدا شه... حس دست دختری رو می کردم که با همه محبتش اون زیر اسمشو اونطور ناز نوشته بود و دوسش میداشتم،

شایدم تمام قضیه فقط این بود که میدونستم چه قدر عاشق ذره ذرم شده...

فک کنم آخرش تیکه تیکه میشم
یه چیز سرهم نشده ی عجیب غریبی
که کسی نمی تونه تحملش کنه
مدامم سرگرم وصله پینه کردن تیکه هام میشم،

قضیه فقط اینه که
من اونطوری که بلد بودم رو یه بار بازی کردم
بازی اونی نبود که فک می کردم
حالا من دیگه هیچی راجع به این بازی نمی دونم


نمی دونم
گاهی که دلم می گیره
دلم می خواد بگم
من که کاریتون ندارم
برین بازیتونو بکنین،
منم تابلو هامو ور میدارم، با همه بقیه وصله پینه هام،
قید تولدای باهمی اسفندمم می زنم

Wednesday, March 09, 2011

اسم

بعد از سه سال که دیده بودیمش - نه همه، فقط دو نفرمون بودیم که شده بود سه سال
بعد از سه سال که مال بقیه بود مثلا یک سال و نیم
همه بالاخره یه طورایی چشماشون تر میشد
ولی من نه
صاف صاف واسه خودم اینور اونور می رفتم
اصلا خیالم هم نبود
شبش هم مثل بچه ها خیلی زود خوابیدم
بقیه فک کنم تا صبح بیدار بودن و حرف می زدن
حتی یه کم فک می کنم که فک کرده بود من حالم بده
یا ناراحت شدم
خوابیده بودم ولی
مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده
فردا صبش که پاشدم
بین یه عالم چیزایی که تو شب اونا که بیدار بودن گذاشته بودن تو اتاقم و من بازم خیالم نبود
رفتم بیرون از اتاقم
صداش می اومد که داشت تو اتاق کناری حرف میزد
حتی نگاهشم بهم که با خماری خواب صبح رفته بودم تو اتاق یادمه
تن صداش از تمام صداهای محیط جدا شده بود و من با تعجب می شنیدمش

یه چیزی نرم توم صداش کرد - انگار که هم زمان از من و اون با هم می پرسید
صداش کرد اونطور که اسم کسی رو میگیم
و همزمان از مزه ی اسمش که میشه صدا شه زیر زبونمون خوشمون می آد

نرم پرسید خودتی/ خودشه؟

مکالمه ی توم اینطور خاتمه یافت که
'' شوکه شده بودی ''

زار زار تو بغلش گریه میکردم و می گفتم من تازه فهمیدم تو اومدی، واقعا اینجایی


آه
چه اسمهایی که
من جرات ندارم صدا کنم
کی میخواد
غیر بغل خودشون
این همه دلتنگی رو سامون بده
که اگه اسماشون صدا بشه
بیرون می ریزن

Thursday, March 03, 2011

ترس


گاهی تصور لحظه ی ترسناکی رو می کنم
که می فهمم کسی که بهم نزدیک بوده
من رو جوری خیلی متفاوت از اونی که خودم می بینم/ هستم
می دیده

نمی دونم، نمی تونم بگم، تو اون لحظه کی بیشتر می ترسه
من یا اون