Tuesday, May 07, 2013

روزای معمولی


- Oh, I don't think it's hard to believe in God. hhmm,,, don't worry, they will come and get you soon.
- They?
- Yes, they got to be more than one, like an organization or something.


---------------------
   اوضاع خوب نیس. صُبَم تو خونه یه هزار پا دیدم رو زمین را میرفت. انقد جریان ناجور بود که با یه تیکه دستمال کاغذی جمش کردم انداختمش تو سطل آشغال.  مثلا تو یه روز خوب، آدم یه کفشدوزک  میبینه دم در خونش، خیلی با احتیاط میکُندش رو یه کاغذ، نرمی نرمی میندازدش تو باغچه. هزارپا و دستمال کاغذی و سطل آشغال درست اونسر خط کفشدوزکه و ایناس. مثلا حتی تو روزای معمولی آدم عنکبوت میبینه تو خونش، کاریشونم نداره. میشه روز معمولی

روزای اینطوری قبلاام داشتم، یادمه. ولی یادم نیست آخرشون چی میشده

Monday, May 06, 2013

تو حافظ میخوانی

یکی از وقتهایی که خودم و خودت تنها بودیم، توی هواپیما بود، موقع رفتن. حافظ رو برداشته بودم وساطت کنم که چیزی هم گفته باشی، خارج از خیال و خاطره های من. اومد

حالیا مصلحت وقت در آن میبینم،     که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم

خودت خوندیش. حافظ ها رو تو میخوندی و من همیشه فک میکردم که چرا وقتی مامان معلم ادبیاته تو باید بخونی،  ولی حافظ رو تو گویا بیشتر حفظ بودی یا بلد بودی

مامان زنگ زد امروز گفت که اینو نوشتن رو سنگقبرت. شعر خیامِ اون روز رفتنت رو من نگه داشتم که بدم یه دایی بنویسه بزنم به دیوار خونم. بیشتر مناسب زندگی منه تا مرگ تو. گیریم اونقدی فرقی هم نکنه. ولی این بیت حافظ، حقش بود بیاد رو سنگقبرت

خوش بشینی،  تا مصلحت خوش نشینی ما کِی باشه

-------------------------------------------

یک بخشی داشت یه کتابی که پدرِ خانواده مرده بود. مادره ورداشت بچه ها رو یک روز برد سر قبر پدره پیک نیک. نویسنده گفته بود '' میخوایم امروز با مرده هامون خوش باشیم

کسی اینجا نیست. من تنهام. به قبر و اینا اعتقاد ندارم. من همین طوری همین جا با تو خوشم. کلکسیونم از زندگی داره کامل میشه. عشق شکست خورده، خانواده ی افسرده، دوستای خوب و حالا هم عزیزی که فوت کرده. همیشه هم کسایی که دلم براشون تنگ شه، تو یه عالم شهر دنیا. خودش یه زندگی رویاییه. ما طوری بزرگ شدیم که اسم کشورهای خارجی همیشه برامون به معنی لاکشریه. شاید برای بقیه دنیا هم اینطور باشه، نمیدونم. به هر حال من نتونستم از خودم جداش کنم. رفته تو خونم. بگذریم. همیشه نگران بودم که اگه پولدار شم یه مریضی دامنم رو بگیره. یه چیزی بهم میگفت زندگی همه چیش با هم نمیتونه خوب باشه. ولی حالا خیالم راحته. حس میکنم میتونم خوشبخت باشم. احساس میکنم حسابم با زندگی برای یه خوشبختی طولانی مدت صافه. احساس میکنم دیگه ایمن شدم. شایدم یه مرضی گرفتم که دیگه جای نگرانی نداره. نمیدونم چه طوریه. به هر حال نگران نیستم 

Sunday, May 05, 2013

یادداشت برای خودم


کسی که نشده باهاش درست صحبت کنی این روزا
کسی که باهاش میشه خندید
کسی که دلت براش تنگ شده (‌این مورد دو ستاره است، چون هیچ وقت نمیفهمی برای چی باهاشون صحبت کردی)
کسی که باهاش میشه گریه کرد

و آدمهایی که میشه باهاشون سیگار کشید و الکل خورد
و همه ی آدمهایی که یک طورهایی مهم هستند

  وقتی استرس لِوِل سقف آسمون و اعتماد به نفس لِوِل زیر خط فقر داریم نباید با آدمهای لیست بالا صحبت کنیم

کارهای زیر رو میتونیم بکنیم به جاش
سریال ببینیم
نفس بکشیم
حواسمون باشه که با آدمهای لیست بالا صحبت نکنیم
 

Friday, May 03, 2013

ژانر خوشی های کوچک میان روزی

باز کنین بازکنین، شل کنین خودتونو ببینم چه خبره،  بِکَنین از اون دیواره، درس بیاین وسط پخش شین
 
من در حال لوگ گرفتن از دیتا برای کشیدن پلات

Thursday, May 02, 2013

زندگی

بیتابی موها در گیس برای رها شدن
رهایی سینه ها از سوتین زیر سیاهِ ساتَن
کوهن
ابسلوت
 سیگار


Tuesday, April 30, 2013

دغدغه ی مکالمه

گردنت زیادی برهنه است. تمام فاصله نیم فاصله های بین کلمه هات دستم داره میکشه روش، یا خم شدم دارم بوش میکنم. سر انگشتام از پایین گوشا تا استخون بالای سینه. هر دو طرف. ده بار. صدبار. هزار بار.
 تو حرف بزن

Saturday, April 27, 2013

Belongingness

I love the cloudy Spring mornings in Vancouver. It smells like north of Iran in the spring. I can almost hear grandma and mum talking in the morning, the kettle boiling water on the stove, and when mum sees me, she asks me to put the grandma's fig jam on the breakfast table. The huge fig tree in the old garden gives several kilos of big black fig, by around mid June. Everyone in the family who is lucky enough to visit around then would have taken some home too. The rest of the year, visitors would have grandma's thick fig jam for the breakfast.
It's chilly in the old house, except for the big room, where grandma sleeps. I open up the curtains in the balcony, I might open up the the huge windows for a bit as well, asking the morning fresh air to touch the breakfast table.
As mum brings in the tray of tea, the oldest uncle (the only one who lives in town) opens the balcony door from outside, brining in fresh "barbari" bread. If I was lucky, some friend of grandma had brought local eggs some days ago and then mum would have made sunny side up for breakfast as well. 

It's said that one must live in the moment. This is also an old house I am living in, in Vancouver. My living room is messy, as I have just arrived from Iran. I have unpacked, but few things are remaing here and there, on the floor and couch. When I am finished writing, I would make breakfast and start the day, but I know I am gonna be taken away again as soon as I open the fridge and smell the pepper mint I bought yesterday. I am gonna be taken to my mum's town, Bazaar this time. I think I must look for things to do here which would not take me away, things I would miss when I am not in this place, people as well. If I can't make it in a few years, I think I must leave. Everyone would end up where they belong to. I mean, they should.




Friday, April 12, 2013

عزاداری ششم - عزاداری همیشه

شب آخر-خریدکروات - فروشگاه -  ساعت هشت عصر

کراوات تو از بین رنگ به رنگِ کروات ها خودش را انتخاب میکند. کراوات سبز چهارخانه ایست با گلهای نارنجی. ناگهان نبودنت خلائی تاریکی میشود، انتهای حفره ای در سینه ی من که مقصد کروات سبز چهارخانه را تا ابد میبلعد. کرواتت را میخرم

Thursday, April 04, 2013

عزاداری پنجم، شکوفه های گیلاس و بارون

باران میبارد. هنوز هم بارانهای ونکوور رو دوست دارم. دستام بیحس شدن و سنگین، انگار که قرص میگرن خورده باشم. زیر بارون و رو زمین شکوفه های پرپر خیس گیلاسای عقیم راه میرم. اینجا واقعا شهر خوشگلیه.  نمیدونم ساختمون آتلیه کجاست. گفته برم تو یه میدون واستم. نمیدونه هنوز. نمیخواستم پشت تلفن بگم. از اون کساییه که بهش بگم و یه دل سیر گریه کنم. آدم نباید فرصت دل سیر گریه کردن رو پای تلفن هدر بده. میبینمش. زیادی نمیکشه که بغلش کنم و گریه کنم. بعدش میشینیم یه جایی مثل ایوون. بهش میگم هوا مناسب عزاداریه. میخندیم.  شکوفه های سفید گیلاس و بارون واقعا خیلی مناسبن 

عزاداری چهارم


میآد و میره گریه. مثلا آخرین بار برای چی گریه کردی؟  از سر خوشحالی. حس کردم دیگه پدرم شد مال خودم. دیگه مجبور نیستم وصلش کنم به اون بدن تو اون اتاق بیمارستان. حالا فقط خاطره هاش موندن،  حرفهاش. حالا میتونم بشینم دوسش بدارم بدون اینکه عذاب وجدان بگیرم که هیچموقع زنگ نزدم اونجا یا نخواستم بدونم چه طوره حالش. احساس میکنم من و پدرم تنها شدیم، بدون اون درد، بدون اون بیماری. و حالا تنها کاری که میتونم بکنم،  کاریه که دوس دارم بکنم. هرموقع کفش پاشنه دار میپوشم کنارش وا میستم و میخنده میگه  '' هنوز مونده تا قدت به بابات برسه ''. بعد بلند میشه.  بلند تر. من سرم و بالا میگیرم و نگاش میکنم.  خم میشه بند کفشهامو میبنده. بغلم میکنه. حالا تب میکنم.  تا صبح روی شکمم حوله ی خیس میذاره. شب های امتحان اونطور که مزاحمم نشه میآد تو اتاقم و برام چایی میآره و چند تا قند رو میذاره رو میز کنارش، بعد یه کم نگاه میکنه به کتابم. به خودم.  داریم میریم مهمونی.  یه کم خجالت میکشه که من و با اون آرایش و سینه های برجسته تو لباسم میبینه.  سر تا پام رو نگاه میکنه. میگه '' خوب لباس میپوشی ''. میخندم میگم دختر بابامم دیگه. دستمو میندازم دور بازوش و از آسانسور میرم بیرون. میریم فروشگاه هاکوپیان آ اِس پ.  من و میشناسن دیگه. میخواد کت و شلوار بگیره. من براش انتخاب میکنم پیراهن ها رو.  دفعه ی آخر حتی پولش رو هم من میدم.  کارت بانکش دست منه. حالا صبح از خواب بیدار میشم. من و خواهرم تو یه اتاقیم. سنمون کمه. پدر شب قبل از ماموریت برگشته. کنار بالشم، یه گل سر خیلی ظریفه. کنار بالش خواهرم هم هست. اولین باری نیست که برام گل سر میآره از سفر،  ولی من هنوز کوچیکم.  موهام رو کوتاه نگه میدارم. بعدا که بزرگ شدم گل سرها رو میزنم به موهام. بلند میشم از تخت. حالا میرم دم در. کنارم میآد.  دیگه خیلی آخرهاشه. میخواد یادم بده چه طور ماشینش رو توی پارکینگ تنگ خونه پارک کنم. حالا که دیگه رضایت میده که من به جاش رانندگی کنم.  مریم گفته که دو تا فرمون رو باید یاد بگیرم که بابا بلده. به اون هم بابا یاد داده. میریم پارکینگ. پارک میکنم. بغلش میکنم. بازم کفشهای پاشنه دار دارم. بهم افتخار میکنه.  دستامو میگیره تو دستش. حالا لباس سفید تنمه. آخر عروسیه. دستهای پارتنر من رو میگیره. نگاهش میکنه. چشماش خیس میشه.  میگه '' قدرش رو بدون
تموم شد. بوق ممتد داخل اتاق بیمارستان، سردی و تیزی تیغی میشه که خاطره ها رو اینجا میبّره. این خاطره ی نداشته ی آخری، حد فاصل زندگی و مرگ پدره. تو اینجا مردی برای من، سه سال پیش. و من فکر کرده بودم پس حالا روزبه یا کدوم دایی دست من رو میذاره تو دست کس دیگه ای و میگه بهش که قدر من رو بدونه؟ و اگه هم بگه،  اون قدری که تو میگفتی فرق میداشت. خیلی فرق میداشت
  اون موقع دستم هم دنبال دست کس دیگر ی بود. اونموقع زندگی معنای دیگری داشت.  گریه میکردم برای رفتنت آن روزها. سه سال گذشت. سه سال درد تموم شد. تو نفهمیدی پدر. تو سه سال مشغول مردنت بودی و مرگ سه سال از همه ی ما غافل مانده بود

Tuesday, April 02, 2013

دیر‌ آمدی مرگ،‌ زندگی مدت ها قبل از اینجا رفته بود

یادم نیست.  و هیچ موقع دیگر هم یادم نخواهد آمد.  کجای روز دوم آوریل دو هزارو سیزده میلادی، یا همان چهارده فروردین هزار و سیصد و نود و دوی شمسی، درست دو روز بعد از تولدش که آن هم امسال یادم نمانده بود، این رباعی از خاطر من گذشت و نرم نرم تراش گرفت روی سنگ قبر سیاه کداممان، او یا من، یادم نمیآید قبل از این بود که به من زنگ بزنند یا بعدش. یادم است که فکر کرده بودم چه قدر مناسب است، برای هردومان

از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جلال و جاهش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود

حیف. سنگ قبر را قبل از رفتن من سفارش میدهند

Friday, March 29, 2013

روزهای خوش

فرودگاه۱
ساک های دستی و کُتهای تلنبار روی کالسکه ی بچه. اجتماع پراکنده ی پنج آدم بزرگ و جیغ های شاد یک بچه ی دو ساله که از فراخی راهرو های فرودگاه به شعف اومده و یکسر میدوئه


هواپیما
یک ساعت پرواز. به من میگه موقع بلند شدن خوابش میبره. میگه فقط مال بلند شدنه و بعدش بیدار میشه. آفتاب ونکوور، کلگری و فیمابین. تمام پرواز خواب و بیدار. میگه معلوم نیست کی دیگه همچین پروازی داشته باشیم. عکس میگیریم. میره جلو از بقیه هم عکس میگیره. دم نشستن سرش و نرم میذاره رو شونم. خوابه

فرودگاه۲
از تصور اینکه چند بار از هفته ی پیش تا به حال اومدن فرودگاه خندم میگیره. هنوز دو تا پرواز دیگه هم مونده. اومدن ولی. مثل برای یه پازل آدمها شونو جمع میکنن. چیزی نمونده تا کامل شن دیگه. پرواز امروز سه تا ساقدوش آخر لیست ده نفره ی ساقدوش ها رو داشته. دو ساعت دیگه '' بچلور پارتی '' شروع میشه

ماشین
ساعت پیک ترافیک رسیدیم. سه ربع ساعت رو تو ماشین هستیم
راجع به مهمونی '' بچلورت'' از عروس میپرسم. هفته ی پیش بوده و اصلا بهش خوش نگذشته. پیشنهاد بیشرمانه میدم. بهش میگم من امشب میخوام یه بچلورت پارتی بگیرم که اگه دلش بخواد میتونه بیاد و برایدش بشه. نمیآد احتمالا

ورودی خانه
از ماشین اول پیاده میشم. ماشین دوم پشت سرمونه. بچه خوابه. ماشین سوم،  ساقدوش چهارم. هرکدومشون رو که میبینم میشنوم '' کلیک''. انگار عکسی رو از ده سال پیش دیده باشی و حالا آدما دارن میرن سر جای خودشون. پارک میکنه ماشین رو. ورودی ساختمون واستادیم. ساکها کنارمونه. منتظریم.آسانسور باز میشه. '' کلیک''. ساقدوش پنجم

بقیه ی ساقدوش ها
آپارتمان سه خوابه. ملافه های سفید. زنگ در. ساقدوش ششم. زنگ در. ساقدوش هفتم از سوئد اومده. خندم میگیره. بغلش میکنم. ''عزیزم! اینجا من باید تو رو ببینم؟ ''. آره دیگه. اینجا. بعد یک سال و نیم

خرید
 عروس با ملاحظه ی تمام، یخچال رو پر کرده :  مرغ سوخاری، لازانیا،‌ سالاد، ماست، میوه،‌شیر، تخم مرغ. چای و قهوه رو فراموش کرده. نقشه رو نگاه میکنم. نزدیک مرکز شهر هستیم. میرم بیرون خرید کنم. لیموزین غولپیکری که احتمالا باید ده نفر رو تو خودش جا بده جلوی ساختمون نگه میداره. خیابون رو نگاه میکنم. خیابان سوم، بین خیابان های هفت و شش. راه میافتم

شام
بطری ابسلوت،  قهوه، چای و مربای زرد آلو رو میذارم رو میز. هردومون گرسنه ایم. احتمالا بچه هم. سبکی دلچسب ابسلوت،  شام. ساعت نه میرم توی تخت خواب. بعدا که برمیگردن بیدار میشم،  سلام میکنم و باز برمیگردم به خواب. خسته ام

Wednesday, March 20, 2013

خانه، خودکشی، و مارهای جهنمی

فقط سه یادداشت برای امروز

یک،  ترکیب آهنگ،  صدای خواننده و شعر توی این تیکه ی این آهنگ، نفس من رو میگیره
open your heart, I am coming home,


دو، با فرمت '' عزیزان،  دلاورآن،  دوستان آریایی عزیز '' بخوانیم:‌ یادمان باشد،  هیچ موقع به کسی که میخواهد خودکشی کند نگوییم خودکشی نکند و برایش دلیل بیاوریم که چون ما دوستش داریم و دلمان برایش تنگ میشود. این خیلی خودخواهانه است و چیزیه ماورای تصور از لحاظ خودخواهی. طرف یک ثانیه دیگه هم نمیتونه این دنیا رو تحمل کنه.  هر لحظش براش عذابه، اونوقت فقط به خاطر اینکه دل ما براش تنگ میشه بمونه؟ کلا در هر حالی، خوبه که آدما بدونن که کسی دوسشون داره. ولی اینکه انتظار داشته باشیم این دلیل کافی باشه یه کم ناجوره

امروز با علم تمام به فجاعت خودخواهانه بودن  درخواستم، از دوستم خواستم که حداقل در دو ماه آینده پی اچ دی رو کوئیت نکنه،  تا من دو ماه بدون دراما در زندگیم داشته باشم.  لبخند ملیحی زد و داستان دستم اومد و سریع معذرت خواهی رو پاپیون زده تحویلش دادم.  ولی حداقل اینکه میدونستم که این چه قد خودخواهانه است


سه، امروز به هم لبیم داشتم از زبان-نرم افزار مطلب غر میزدم.  گفت که اونم برای همین از مطلب بدش میآد و با زبان آر خوبه. من براش توضیح دادم که ما در فارسی یک ضرب المثلی داریم به این صورت :‌ در جهنم مارهایی هستن که آدم از دستشون به اژدها پناه میبره. یه کم گیج نگام کرد، براش توضیح دادم این ضرب المثل رو. بعد که خوب توجیه شد گفتم آر برای من اون ماره است،  مطلب اژدها. جهنم هم براش تعریف نکردم. اونم احتمالا یه جاییه همین اطراف

Monday, March 18, 2013

پررو

میگرن سمت راست.  میگرن سمت سمت راست.  میگرن سمت راست. سه بار. کوتاه نمیآی؟  باشه. کلا سردرد پشت سر. نه؟ چه پررویی تو بچه. باشه.  میگرن سمت چپ اصلا
 
کوتاه نمیآی؟‌ شب دیر میخوابی صب زود پا میشی اینم وضع غذا خوردنته؟‌ گلو درد اصلا.  تب
آها. افتادی تو تخت؟‌ ها. خیالت راحت شد؟

بخواب حالا


احتمالا زبان بی زبان بدنم اینارو داشته میگفته تو هفته ی قبل تا امروز

Wednesday, March 13, 2013

gift list

Four cups from her great grandmother, which she had carefully chosen and picked for me,

A dehydrator or "food dryer", 

A perfect chocolate and furit birthday cake, 

A book, "A moveable feast"

The precious presence of ten people,  

And a note, "I hope it keeps your body as warm as your heart" on a heating pad, to end the night with. 

Of course I could not ask for more, but what I love the most about this gift list is what it says about the kind of person I am at the beginning of my 28th.

Tuesday, March 05, 2013

پنجم مارچ

 درست در روز پنج مارچ سال دو هزارو یازده میلادی، یک تمرین رو برای استادت فرستادی

تمرین این بوده که راجع به یه تکنیک سه صحفه بنویسی.  طبیعتا تو ویکی چیزی راجع بهش نبوده یا چیز زیادی نبوده.  هشت تا رفرنس رو جوییدی تا پنج تا جمله رو دست و پا شکسته بتونی راجع بهش بنویسی. برای شاد شدن فضای تمرین، برا خودت و استادت نقاشی هم کشیدی از اینکه چه طوری آزمایشه رو انجام میدن ولی ‌آخرشم درس حسابی نفهمیدی چیه

امروز، پنج مارچ دو هزارو سیزده میلادی، دیتای اون تکنیک رو میدن دستت که آنالیز کنی با یه رفرنس تپل که سیر تا پیاز تکنیک رو شرح داده. بعد با خودت فک میکنی این رفرنس کجا بود اونموقع؟‌ میبینی تاریخ انتشارش مربوط به چهار ماه بعد اون تکلیفته.  یعنی احتمالا اونموقع تو صف انتشار بوده

افسوسی نیست.  مسلما اگه رفرنست تپلی ازش موجود بود مشق شب ما نمیشد و به جاش یه چیز دیگه مشق ما میشد که رفرنس درس حسابی نداشت

ولی قضیه اینه که از یه موقعی به بعد از شروع انجام تمرینه،  واقعا برات سوآل میشه که این تکنیک چیه؟  '' خدای من اینجا چه خبره '' ؟  قضیه نمره و اینا هم نیست. بعد یه جور حالت فضاییه خاصیه.  مثلا تا دوماه هرکی اسم اون تکنینک رو هم بگه سرت میچرخه یه طور خلسه واری نگاش میکنی شاید بفهمی آخر چی کار میکردن و همه چیزایی که نفهمیدی چی بودن

هیچی.  همین. خوبه. بعضی از سوآلا رو همین که بدونی تو فضای چهار بعدی زندگی تو براشون جوابی هست خودش کلی آرامشه. حالا درسته که احتمال اینکه تو به نقطه ی جواب اون برسی ممکنه خیلی کم باشه


Monday, March 04, 2013

ذاتا

یادداشت برای خودم. البته به شوپن عزیز بی احترامی نشود سر چرت عصرانه ی ما.  خواندن گفتمان استاد ما با یک آدمی در پنج ماه قبل ذاتا موضوع کسالت آوریست،  هر آهنگی کنارش بود خوابمان میبرد.  وگرنه ما با شوپن ساعتها بیدار ماندایم در این سالها


Sunday, March 03, 2013

بچه ها

پریروز یکی از همکار های لب بهم میگفت که تو تا به حال سعی کردی به مامانت توضیح بدی که چی کار میکنی؟‌ گفتم فک نمیکنم مامانم زیاد علاقه ای داشته باشه. راستش مامان من تصورش اینه که من کامپیوتر خوندم مثل برادرم که البته این درسته. ولی اون وسط یه جاهایی یه کم داشتم زیست هم میخوندم، یعنی یه کم زدم جاده بقلی، این و در جریانه. ولی بقیه ی چیزی که از من میدونه،  '' پی اچ دی '' هست.  البته ایرادی نیست بهش. مثلا منم نمیدونم برادرم داره چی کار میکنه الآن. این چیزارو آدم برای کسایی توضیح میده که بیشتر از ماهی دو ساعت باهاشون صحبت میکنه. ما هردفعه باهم حرف میزنیم یه رب اولش به شرح درد فِراق و اشتیاق فَراغ میره.  بقیشم به آشپزی و سبزی خشک و احوال سه تای دیگه رو پرسیدن.  از کاری که میکنیم در همین حد اطلاعات منتقل میشه که زیاده، سخته، خوبه، بده،  دعا لازمی، نذر لازمی و اینا. مثلا خواهر من چند وقت پیش به من میگفت تو چرا نمیآی تو شبکه ای که من کار میکنم یه شوی آشپزی بذاری؟ تو که آشپزی دوست داری. بعد ادامه داد که آخه شما ( من و برادرم)  اینطور کارها رو کار نمیدونین. من یه ده ثانیه ای سکوت کردم. بهش گفتم من کاری که میکنم رو دوست دارم،  بیشتر از آشپزی یا خیلی کارای دیگه. یه کم فک کرد.  بعد تعجب کرد. بعد گفت که نمیدونسته که اینطوره
پریروز داشت رشته های دانشگاه رو نگاه میکرد. یه هو برگشت گفت این '' بایو انفورماتیک '' چیه؟  شبیه کاراییه که تو میکنی؟  گفتم این کاریه که من میکنم. اسم رشتمه. گفت آهان

دیگه یکی خیلی پا پیچم بشه بهش میگم ژنتیک.  با اینکه نود درصد آدمها هم از ژنتیک همونقد میدونن که از بایوانفورماتیک،  با کلمه ی ژنتیک بیشتر ارتباط برقرار میکنن چون بیشتر شنیدنش. فقط بین اطرافیام،  یه دختر دایی دارم که از من شش سال کوچکتره.  شباهت های روحی خاصی به من داره. گاهی وقتا که حرف میزنه انگار من دارم حرف میزنم،  من شش سال پیش. زیست خونده و بایو انفورماتیک دوست داره و میگه که دوست داره وقتی بزرگ شد مثل من شه.  من سعی میکنم باهاش حرف میزنم ظاهر رو حفظ کنم. خیلی مصمم و با اراده باشم و قوی. اصلا ایمیل هاشو که میگیرم اعتماد به نفسم زیاد میشه. به نظرم آدم که از یه حدی بزرگتر میشه،  باید چند تا بچه دورش باشن، همین که یکی دست تو رو بگیره احساس میکنی که '' پس لابد راه و بلدی ''، چون این حقیقت خیلی هولناکه که دیگه کسی نیست که تو دستشو بگیری و راه رو بلد باشه. همینکه یکی بهت میگه که '' من میخوام جایی باشم که تو هستی ''، حس میکنی لابد جای خوب هستی تو زندگی.  هر چه قدر هم که از دور اینطور به نظر بیاد. شاید برای همینه که ملت بچه دار میشن

منحرف شدم. ولی بد نیست.  رسیدم به یه جای دیگه.  چن وقت پیش داشتم تو دلم به اولین اکس ام میگفتم '' میبینی؟‌ دنیا عوض شده. بزرگ شدیم. الآن دیگه بچه ها دست ما رو میگیرن و فک میکنن ما میدونیم که داریم کجا میریم

Saturday, March 02, 2013

یک ظرف پر میوه، یک باغ پر گل

پیاده روی تو یه روز آفتابی، با یکی که ازت عکس بگیره

مست تو کمپوس یو بی سی راه رفتن ساعت دوازده شب با آدمای نزدیک، تا رز گاردن،  اونجا که میشه آب رو دید

پیاده روی با یه آدم غریبه


راه فرودگاه،  با یه دسته گل دستت
 
فک کنم من وقتی میترسم به اینا فک میکنم
 
 


 
 

Friday, March 01, 2013

سرماخوردگی فصلی

سرما خوردگی فصلی شامل تار بینی و التهاب چشمها ناشی از آبریزش متناوب چشمی
درد متراکم در سینه
خستگی ممتد

یادداشت برای خودم:‌ شب زنجبیل استفاده شود

Tuesday, February 26, 2013

زندگی خانوادگی

امروز خوش و بشی کردیم با خانواده.  دستی کشیدیم به سر و روی هم.  ماچ و بوسه ای. دیدار تازه کردیم

خواهرمان از کدام جا آخر شب خودش،  وسط  ظهر من، آخر شب برادرم در فلان جای دیگر،  یک متن را شِیر کرده بود در گوگل درایو با ما که دستی ببریم درش و نظری دهیم. بنده به شدت سرگرم لودگی خودم روی متن فرستاده ی خواهرم بودم که دیدم نشانگر موس روی متن ریز ریز و تند تند تکان میخورد و اسم برادرم رویش میآید. با یک جدیت و حرارتی داشت این متن را مرتب میکرد. نشانگر موس اش سبز بود.  کمی بعد نشانگر صورتی رنگ خواهرم هم شروع کرد چشمک زدن. دیدم جمعمان جمع است.  فرصت را غنیمت شمرده،  مقادیری ماچ و بوسه انداختم وسط متن برای برادرم.  خواهرم هم لابد نشانگر موس با نام من را دیده بود شروع کرد قربان صدقه ام رفتن

سپس مدتی هر سه به هم در سکوت نشانگر ها روی متن خیره شدیم تا صدای دینگ دینگ زنگ '' هنگ اَوت '' گوگل از جا تکانم داد.  برادرم بود.  هنگ اوت اش را به نرمی ریجکت کردم. دقت کردم کلید موس را به ملایمت فشار دهم.  باز هم با نرمی روی کیبرد برایش تایپ کردم '' من لب هستم عزیزم،  نمیتونم صحبت کنم،  بیام بیرون زنگ بزنم یا احوالپرسی بود؟''.  ماچ و بوسه ای حواله کرد و گفت که احوالپرسی بود

باز برگشتم صفحه ی متن.  انگار که برگشته باشی به اتاق نشیمن خانه ای پس از رفتن مهمانها.  جای خالی نشانگر های موس مثل لیوان های خالی چای بود.  پیغام های مهربانیشان درست مثل عطر کسی که بغلت میکند و به تنت میماند،‌ روی صفحه مانده بود

:**** roozbeh!

:) :***


hala ke hame dore hamim. :))
man az in forsat estefade konam maachetoon konam

e salam jenifer:*

Saturday, February 23, 2013

اوتانازی

زخم ها که از یک حدی بیشتر شوند،  خوشی های زندگی مسکن میشوند.  و همه میدانند.  حالِ خفه کردن درد با  مسکن را. آرامشِ بیخبری از دردی که میدانی که هست،  هرچند که امروز، این لحظه، به فغانت نمیآورد.  زندگی،  آرامش مسکن وار بین دردهای ممتدی میشود که تو را صبر میدهد تا مرگی که فرا برسد. خودکشی دستور اوتانازی ای است که کسی برایت صادر نمیکند.  محکومی به زندگی.  نهایت مسکن میدهند اینجا. بیخود نیست همه چیز گنگ است.  سرت گیج میرود و نمیدانی چه حسی داری.  نشئه ای. بدون نشئگی سر نمیشود دیگر برایت

Thursday, February 21, 2013

Probably one of the last sessions

- So, this guy just walked out of my life. So simple, so clean. And I was like "How should I feel now? should I feel sad, should I cry, should I feel angry?", but you know, that's weird, cause you don't choose how to feel, you just feel the way you feel, but I didn't feel anything.
- Ok, so maybe you didn't feel anything about this guy overall, what's wrong with that?
- Is that fine? I think he was a friend.
- Well, I don't think he was a very nice friend, after all you said.
- Oh, ok, I see.
- Now, what is it, taking your mind? You don't seem quite satisfied.
- I donno. People seem to walk out of my life with the same pattern, one day they come to me and say "I don't want to be your friend anymore, I am leaving", I mean, I think I have a quite high record of getting this sentence. And they were not like this guy, some of them were really good friends.
- So, tell me about other people who told you this, what happened?
- So, a couple of them came to me one day and told me "You broke my heart, I don't want to be your friend anymore," em,... which is, ,,, a totally, different,
- Well, this, is a whole different story [he laughs hard]
- Yeah, I know. Now I see it. I mean I didn't see it last night when I was reviewing the list of people who left my life so neat and clean. So, the problem is solved I guess.
- Is it?
- I donno, at least I know it's not the same pattern. 



Tuesday, February 12, 2013

sipping cardamom tea/Saturday night

I put our dialogues in a romantic scenario. I fix the perfect light and the camera angles for it. I watch it over and over again.

آدمهای تو/آدمهای من

تو دوست داشتنت را میریزی روی آدمها،  و همه به ناگهانی زیبا میشوند. انگار که در ذهن من تو اینها را از سنگ تراشیده باشی.  دستها و صورت هاشان مال خودشان نیست.  چیزیست که تو ساخته ای، دوست داشته ای. تو اشارت های ابرو و پیچش مو را برای من معنی میکنی روی صورت تک تک این آدمها. تو آدمها را اینطور میگویی که من خیسی نازک لبشان هنگام نوشیدن چای را هم میبینم و دوست میدارم. حتی صداشان را هم میشنوم. خنده هاشان را هم میشنوم، استادِ صورتگر


Monday, February 04, 2013

اَبر

غصه که میخورَد، دلم میخواهد برم سراغش. سرابی شوم نقره ای رنگ.  بپیچم دورش مثل دود.  وقتی که خواب است. بعد نرم نرم از روی تنش غصه ها را بکنم با انگشتهایم.  بگذارم دهانم.  بجوم.  قورت بدهم.  من میتوانم با اینها بپرم هنوز. وزنی ندارم من.  چیزی نیستم من.  بعد از روی تنش بلند شوم بروم هوا.  کمی سبک تر شود شاید، سرش نکوبد دیگر روی بالش، آرام بگیرد،  راه نفسش باز شود

راهِ برگشتن، دردهایش را گریه کنم.  یا خودم را بزنم به دیواره ی کوهی، کمی بریزم.  سبک شوم من هم

باران میبارد امشب. معلوم نیست باز چه کسی رفته بوده دیدار خواب یکی.  دردهایش را خورده.  سرِ ما میبارد




Sunday, February 03, 2013

ثبت یک عبارت

این عبارتیست که فعالیت اجتماعی خودش را از جمعه ی اخیر شروع کرده. در دیار اندیشه های ما و دیگران راه میرود و اندام جلوه مینماید،  دستی به اینجا و آنجا میکشد و رخ نمایی میکند و لبخندی نثار شک ها و تردید ها کرده، به تلنگری رهاشان میکند و سپس به سبکی و تازگی نسیم میخرامد. پدر و مادر با اصل و نسبی هم دارد
   
امروز که دخترک میگفت '' دچار مشکل فلسفی شده ام،  نمیدانم که بنویسم یا ننویسم ''،‌ بادی به سینه انداخته و خودنمایی کرد '' سوآل درست این است که، میتوانی بدون نوشتن زندگی کنی؟ '' و دخترک به شنیدنش سکوت کرده، سپس همه قلم ها را یکی کرده و افتاده بود به جان کاغذها، که میدانست نمیتواند و حالا که فهمیده بود زندگیش بسته به نوشتن است، میخواست جبران این صد سال ننوشتن را یکجا بکند

و اما پدرش:‌ بودن یا نبودن،  مسئله این است

Saturday, February 02, 2013

I am sorry, your feeling is not valid.

نمیدونم پاسپورت کدوم مملکتی دستم بود به کجا میخواستم وارد شم. مسئول گذرنامه خانمی بود با موهای قهوه ای.  لباس فرم پلیس های انگلیسی.  لهجه ی انگلیسی هم داشت. پاسپورت رو گرفت.  نگاهی انداخت به من و بنگ،  مهر قرمز رو کوبوند روش. ریجِکت. مات و مبهوت نگاش کردم، خیلی بدون احساس گفت
" I am sorry, your feeling is not valid "

یکدفعه صدای خودم از پشت سر مسئول گذرنامه شنیدم.  پشت سرش ایستاده بودم و خیلی جدی به قیافه ی مبهوت خودم اینور میز نگاه میکردم.  دستام و زده بودم به سینه.  مثل یک آشنایی که حرفی رو برات تکرار میکنه تا بلکه باورت بشه، گفتم 

"go home now."

خیلی شیک و تمیز.  برگشتم توی ترمینال


Friday, February 01, 2013

درمان

  کسی که یکسر سرگرم خیال خوش پولدار شدنش است و هر هفته بلیط بخت آزمایی میخرد تا شاید ناگهان پولدار شود و بعد تمام مشکلاتش حل شود و زندگی خوب شود
 
یا دخترک فقیر قصه ای که روزها را با رویای زندگی در کاخی سر میکند که منتظر است شاهزاده اش سوار اسب سفید بیاید و برای همیشه از خانه ی بدبختی هایش نجاتش دهد و زندگی خوب شود
 
 مثل اینها، درست با استیصال اینها، من دلخوشم به خیال روزی که روانشناسم جعبه ی آبیرنگ قرصهایی را نشانم دهد و بگوید '' تو مریضی و تمام اینها هم به خاطر مریضی ات است.  اینها رو بخور و درمان میشوی و همه چیز درست میشود ''. و من قرصها را که میخورم درمان بشوم و خوب بشود زندگی

Thursday, January 31, 2013

پرفورمنس

 اندیشه هایت را میگذارم در گویهای شیشه ای

برهنه میشوم

دانه دانه برشان برمیدارم از روی زمین

و هرکدام را به سر انگشتی روی تنم رها میکنم
دو تا روی دست
یکی روی شانه
یکی را درقوس نرم ساق پا
میلغزانمشان


اندیشه هایت روی تنم جان میگیرند
  و کم کم، فارغ از من
غلطانِ چهار بعد میشوند
میلغزند
و فضا از آنِ ایشان میشود

 اینک این منم که بین اندیشه های تو غلط میخورم
 میلغزم
و میرقصم



note to myself: thinking of dancing, your thoughts surrounded me, I lost myself in you I was reminded of this kind of performance I had seen once in Soho, London. 2010. I loved that after a while, it was not the the dancer rolling the crystal ball, but the ball itself was alive and the dancer just tried to catch up with it in the space.



Wednesday, January 30, 2013

لاکشری هفتم

یک ساعت و ربع با استادت افتاده باشین رو یه پیپر.  اوج لاکشری هم اونجاشه که میگه '' من باید الآن برم یه میتینگی،  ولی مهم نیست، دیس ایز مور فان* ''.  میگن در پی اچ دی آدم داره رو قله های علم راه میره.  یا مثلا داره مرزهای علم و گسترش میده. من راستش حس نمیکنم دارم رو قله های علم راه میرم، به نظرم حتی نزدیکقلش هم نیستم. من حتی مطمئن هم نیستم که هیچ مرزی رو دارم گسترش میدم یا اصلا بدم. ولی من حس میکنم دارم لاکشری های زندگیم رو دونه دونه به دست میآرم و مزه مزه میکنم، خودش خیلیه

این و نوشتم که بعدا که به اون روزهایی میرسم که همه میگن میرسم، (روزهایی که از خودم میپرسم چرا،  واقعا چرا اومدم پی اچ دی؟) نگاهش کنم و ببینم که بوده لحظه هایی که این تمام چیزی بوده که میخواستم
 

* This is more fun

Tuesday, January 29, 2013

بازی اتوبوسی

وقیحانه یک نفر را در اتوبوس نگاه کنی.  طرف هم وقیحانه نگاهت کند. در فاصله ی هفتاد سانتی متری. اینطور که '' خوشم میآد نگات کنم ''.  مثلا ده درصد بازی های نگاهی هم امتحان کنید. نگاه جدی. نگاه خنده دار. نگاه لبخند دار. نگاه اخم دار. لبخند دندان دار.  دندان روی لب. بعد هم که میرسی به ایستگاهت نگاه شرمنده ای بگیری که داری بازی را ترک میکنی.  سرت را بندازی پایین و '' گود نایتی '' بگویی و بروی. و فکر کنی مثلا، ‌آن چشم ها،  آن لبها و آن لبخند را کجای زندگی ات میتوانستی جا بدهی؟

Monday, January 28, 2013

رابطه

هنوز هم تو را بالا میآورم.  هنوز هم جایی زیر دیافراگمم ناراحت است و نفسهایم را تنگ میکند و مذبوحانه تلاش میکند تو را بالا بیاورد. عرق کرده ام. سرم روی کاسه ی توآلت خم است. نگاه میکنم خودم را در آینه. تو را هم میبینم گاهی. پشتم. کنارم. ماسیده ای به گوشه ی لبم. به کاسه ی توآلت. لعنتی. هربار. هربار فکر میکنم شاید بار‌ آخرش باشد

چه قدر بودی که تمام نمیشوی؟ انگار که آبستن همیشه ام کرده باشی و من جایی بین ماه های دو و چهار مانده باشم. ویارم نشخوار دردهای با توام شده و حالم از بوی رابطه به هم میخورد.  حالم از بوی تو به هم میخورد و تمام مردهای تمام رابطه های دیگر

تمام نمیشوی اینهمه روزها که تو را بالا میآورم؟

تمام شو دیگر



Late night talking

- Women usually have kids to fill their loneliness, when they realize there is no "the one" out there. I can't have kids of my own as I told you. I am, only me.
I don't have any dreams with a loved one either. No home, no family, no kids. No future. All I have is my love, and his smile, and his eyes, and the wrods he says, and the pause in between them.

Sunday, January 27, 2013

حساب

نمیدونم چرا دلم خواست یکی از چیپ ترین رفتار های '' دیتینگ '' رو ثبت کنم.  یارو پول شامت رو به زور میده(یعنی اصرار میکنه که بده). بگیر سی دلار. بعد فک میکنه اوکیه که شب بیاد خونت، یا همون جا هم بعد حساب کردن یه هو دست میندازه گردنت یا روی پات. اصلا این پول شام رو که میده احساس میکنه دیگه '' حساب کرده ''. من حالم به هم میخوره. نه لعنتی، اگه میخوای حساب کنی درست حساب کن حداقل. این پولی که تو دادی با تخفیف هم از یک دهمش کمتره برا یک شب


Friday, January 25, 2013

نزول نا تمام یک فرشته


تمام وجودش در این بود که '' همیشه بماند کنارش ''. افتاده بود روی زمین و ومعلوم نبود در کدام لحظه ای از زندگی اینطور از رسالتش آواره شده بود که خودش هم هنوز در جریان نبود. یک فرشته با هاله ای نور دور سرش که به یک سکه حک شده مگر چه قدر میفهمد . فکر میکرد همچنان کنارش است حتما. برش داشتم. خیلی آرام طوری که انگار بو نَبَرد که مدتهاست از جایگاهش نزول کرده.  هیچ چیز برای یک فرشته دردناکتر از سقوطش نیست


نمیدانم خدایش آن بالا این رسالت ها را به چه نحوی برایشان تعیین میکند. آخر فرشته ای که باید برای همیشه کنار چیزی باشد،  نباید یک قلابی، گیره ای،  زنجیری داشته باشد؟‌ همین طوری روی یک سکه ی گرد باید پهن شود؟  همین؟ 

من زیاد به خدا کاری ندارم. ولی فرشته ها  فرق دارند. فرشته ها را بچه ها لازم دارند.  اگر فرشته ای پیدا کنم که میخواهد همیشه برای کسی ''باشد''،  برایش کسی میشوم

صبر

 فکرش را نکن
صد سال بعد
نه از من چیزی میماند
نه از تو
نه از اینهمه درد

نه از این تنهایی

صبر



یادداشت برای خودم:‌ '' صد سال تنهایی ''  مارکز

Tuesday, January 22, 2013

تئاتر

تئاتری میری که عادت داری کسی توش باشه. طراح صحنه،  هنرپیشه، دستیار کارگردان.  هرجایی توی تئاتر که باشه،  تو قطعا میتونی نقشش رو تشخیص بدی روی صحنه.  جای پاشو اینجا و اونجا میتونی خیلی دقیق نشانه گذاری کنی
 
میری تئاتر رو و حتی خبر هم نداری که یارو نیست دیگه
 
همون طور که نشستی و داری تئاتر رو تماشا میکنی،  این جمله ها خیلی واضح و مشخص توی ذهنت دیکته میشه '' جای خالی تو نصف صحنه ی این تئاتر را پر کرده ''. آگاهی تو به عدم حضورش همزمان با نوشتار  این عبارت تو ذهنت حاصل میشه
 
من از عباراتی که به نظر از یک دید ماورای حقیقی  هستن-مثل اینکه سعی شده جمله ای ادبی گفته شه- ولی درواقع توصیف بسیار دقیقی از حقیقت هستن،  خیلی خوشم میآد
 
به نظرم ادبی ترین جملات،  دقیق ترین توصیف ها از حقیقت هستن. بدون ذره ای کم و کاست

Friday, January 18, 2013

تصویر

اول از یکی تصویر کلی شروع میشود. انگار یک عکس را به تو داده باشند که وضوح خیلی پایینی دارد. چیزی هست درش که شکل مشخصی ندارد، حتی رنگ هم ندارد. انگار که توده ای از مه را میگویی.  این شکل کلی را دوست میداری ولی خودت هم نمیدانی منظورت چیست وقتی میگویی دوستش داری. هیچ جزئیاتی ندارد. کم کم ولی جزئیات پیدا میشوند. مثلا قد. مثلا پا. دست. یک لحظه ای خودت را میبینی که زل زده ای به دست هایش. یک دست را دوست میداری. انگار که روی دستش ذره بین گرفته باشی که واضح تر دیده میشود. ولی بقیه اش مبهم است و حتی روی دستش هم انگشت ها را نمیبینی

 صحبت که میکند،  اول کلمه ها را دوست میداری و سکوت بینشان را. تمام حرفهایی که میزند یا نمیزند.  یک روز خودت را میبینی ولی که دیگر کلمه ها را نمیشنوی.  درگیر صدایش شده ای.  دلت میخواهد چشمهایت را ببندی و برایت حرف بزند و تو اصلا نفهمی که چه میگوید. بعد متوجه لبهایش میشوی. آنطور که نرم لبخند میزنند. آنطور که به هم فشرده میشوند.  آنطور که وقتی صحبت میکند حرکت میکنند
 
یک روز هم میرسد که متوجه نگاهش میشوی. به نگاه که میرسی،  یعنی نزدیک های این است که دچار شوی. دیگر زیاد راه گریزی نداری. چشمها جزو آخرین مرحله ها هستند. به خودت میآیی و میبینی که دیگر وقتی میگویی دوستش داری هیچ چیز گنگ نیست. اصلا توده ی کلی ای وجود ندارد. انگار تصویر را هزار بار زوم کرده باشند و تو را به این کوچکی گذاشته باشند جایی در میانه اش. هولناک است. نمیدانی اصلا از کجا شروع کنی. کوچک شده ای. خیلی. مثلا یک روز جایی بین مژه هایش هستی و گیر کرده ای در تاب های نرمشان. یک روز در مردمک چشمهایش نفس نفس میزنی. هر روز بین حداقل هزار چیز گم میشوی و پیدا میشوی در جای دیگری.
 
 مگر اینکه خودش صدایت کند از میان آن همهمه که پیدا شوی،  یا رد نگاهش را دنبال کنی تا بدانی باید به کجا بروی
 

 
 

Thursday, January 17, 2013

The forbidden fruit.

"With every heaven, comes a forbidden fruit, which you are gonna eat eventually, and you are gonna be kicked out soon." 

I knew what was the forbidden fruit, but this well known scenario had not clicked in my mind before I realized your eyes have become my heaven.



note to myself: Try looking for hell from now on. Hell doesn't have forbidden fruits and you almost never get kicked out.

Tuesday, January 15, 2013

داستان عامه پسند

مدتی ایستاده بود پشت در. قرص ها رو میگیرم دستم.  دو گیلاس شراب میذارم روی میز. شمع ها را روشن میکنم.  میدونم که تکیه داده به ستون کنار در. با همون  روی خوشش.  با صدای آرومش. حتی داره لبخند هم میزنه. لازم نداره من در رو باز کنم، خودش کلید داره. ولی تقریبا همیشه مدتی پشت در وا میسته تا صدای نفس هاش تو سکوت زندگیم شنیده شه و خودم در رو باز کنم و لبخندش رو نثارم کنه

در رو باز میکنم،  میآد تو. گیلاس شرابم رو میگیرم دستم و میگم چه طوره با هم برقصیم یه کم؟  بعد قرصها رو میذارم دهنم و شراب رو سر میکشم.  نمیدونم اصلا میفهمه یا نه که قرص خوردم. میرم بغلش میکنم.  دیگه هیچی اونقدی مهم نیست. من حتی اون رقص هم یادم نمیمونه. انقدر سبک میشم که به راحتی بلندم میکنه. دیگه پاهام رو زمین نیست.  خوابم میآد.  خوابم میبره

میدونم بیدار که بشم تن برهنم رو زمینه و رفته و من هیچی یادم نمیآد از دردش

من واقعا با میگرنم رابطه ی عاشقانه ای دارم. حتی مطمئنم اگه یه روز دیگه نیاد سراغم دلم براش تنگ میشه

Monday, January 14, 2013

آیه

یک آیه داشتیم در قرآن،  به این صورت '' مبادا بر روی زمین با غرور راه بروید ''، البته نه دقیقا. ولی همچین مفهومی داشت. شاید هم مثلا اینطور بود '' آنها که با غرور بر زمین قدم بر میدارند ...'' و یه چیزی گفته بود که یعنی نباید این کار رو بکنن. من اگه میخواستم کتاب نازل کنم،  حتما یه آیه میداشت که به این صورت بود '' مبادا که روی زمین طوری راه روید که انگار هرگز عاشق نمیشوید '' یا باز هم از همون دست '' آنها که روی زمین طوری راه میروند که انگار هرگز عاشق نمیشوند... '' و یه چیزی بگم طوری که یعنی نباید این کارو کرد.  به نظرم از بزرگترین غفلت های آدمی،  اینه که اگر فکر کنه که عاشق نمیشه،  یا طوری رفتار کنه که انگار هیچ موقع عاشق نمیشه


Sunday, January 13, 2013

سکه ها

نشسته بود جلوم حرف میزد و من دونه دونه صدای افتادن سکه های طلا رو میشنیدم. کلینگ کلینگ کلینگ کلینگ،  کم کم برق زدنشون هم داشت برام مجسم میشد که مثل خیلی از بقیه ی‌آدمها که باهام حرف میزنن،  گفت '' تو جای دیگه رو نگاه میکنی، حواست به من هست؟ '' کلینگ.  یه سکه ی دیگه هم اضافه شد. احساس کردم دارم همین طور سرمایه دارتر میشم.  نگاش کردم و گفتم بله. اگه بخوای میتونم جمله ی آخرت رو تکرار کنم.  من وقتی باهام صحبت میکنن راحتترم که به آدمها نگاه نکنم، بهشون نگاه که میکنم گیج میشم. مثلا درگیر چشمهاشون میشم یا حتی لباشون.  یا مثلا موهاشون. بعضی وقتا هم فکر میکنم اگه طرف دختر بود آیا واقعا درگیر چاک سینش میشدم اونطور که همه میگن؟  نمیدونم.  شایدم میشدم.  شایدم چون فکر میکردم درگیر میشم مدام نگاه میکردم.  مثل اینکه بخوای به چیزی فکر نکنی. ادامه دادم '' اِم، آدم گرونی هستی ''. نمیدونم برداشت آدمها از این حرف چیه.  از اینکه جنس خوبی هستن مثلا. از اینکه بودنشون تو زندگی آدم مثل داشتن یه ماشین گرون قیمته. داشتنش در همون سطح به آدم لذت میده و البته طبیعتا از جنس دیگه. مثلا قدم زدم باهاشون همچون طوریه. سرمایه هستن و من نمیتونم صدای افتادن سکه های طلا رو نشنوم وقتی که بهشون دارم نزدیک و نزدیکتر میشم. خروج بعضی از آدمها هم در زندگی، به همین نسبت،  مثل یک ورشکستگی میمونه. یکهو سیل عظیمی از سکه ها از خزانه خارج میشن، بدون اینکه تو چیزی داشته باشی که جایگزینشون کنی

توضیح خرج کردن سکه ها یه کم دشواره. شاید بهتر باشه فقط همین و بگم که یه جا یه چیزی نوشته بود تقریبا اینطور '' پول خوشبختی نمیآره،  ولی گریه کردن تو یه ماشین آخرین مدل، بهتر از گریه کردن تو ایستگاه اتوبوسه''
 
سرمایه های دیگه ای هم داریم. مثلا کتابهایی که میخونی، فیلم هایی که میبینی، دفعاتی که عاشق میشی. ولی جنس سکه ها فرق میکنن. کتابها سرمایه های جاودانه تری هستن و شاید اصلا باید با اونا داستان رو شروع کرد،  ولی تقریبا مطمئنم هیچ جنسی به ارزشمندی آدمها نیست. کتابها اندیشه های استاتیک هستن و آدمها اندیشه های داینامیک، مثلا. احتمالا خاصیت های هر موجودیت استاتیک و داینامیک دیگه رو هم میشه روشون تعریف کرد اگه بخوایم علمی صحبت کنیم. درمورد اندیشه هم باید گفت؟ یه اصل دارم من تو زندگی که'' تو این دنیا هیچی نیست جز محبت آدمها و از اون هم امان، '' ، ولی حقیقت اینه که برای سر کردن این زندگی، اندیشه ها رو لازم داریم. برای اندیشه مصداقی ندارم در اون دنیایی که هیچی توش نیست جز محبت آدمها.  شایدم در عالم موازی در قضیه محبت و اینها باشه و با اون توی یک عدد دنیا نگنجه
 
بعدا  

Saturday, January 12, 2013

The pathway.

You know, there is this addictive drug. They say once you are addicted, you have to gradually increase the dosage, but as this would kill you in a very short time, what to do is to take a break from using it once in a while, and start again with a lower dosage.
They say the first time you can not take this break, you know that you are close to the end.

I was thinking of us getting a break earlier this morning when I was reminded of this drug. The thing is I believe, it is not the first time that you can not take the break, that you truly realize you are actually close to the end, but it is the first time, you need to get your first break, that you see yourslef on this deathly pathway.

Thursday, January 10, 2013

پیچ اول.

Mary Poppins : Let's start from the beginning, that's a good place to start.

Me, in the lab: yay! let's start from the beginning... em, beginning of what?  Oh, Mary poppins, beginning of what? Actually, where am I now?

The Mary poppins virtual machine: Oh, sorry my dear, I thought you already knew that.


احساس میکنم مری پاپینز قضیه رو به صورت دو بعدی دیده، و حالا من اصلا نمیدونم که راه حلش رو چه طوری میشه اپلای کرد.  منظورمه،  انگار اون تو دنیایی بوده که آلردی تو سطح بوده، باید تصمیم میگرفته کجا بره.  دنیای من سه بعدیه،  فضا داره.  حالا من نمیدونم باید روی کدوم سطحی باشم، که بعد از اونجا متد حرکت روی سطح رو اعمال کنم. نه، اینطوری نیست؟ ولی روی سطح هم میشه اینطور ندونست که کجا ایستادیم. درواقع راه حل های پدر مادر دار قابل تعمیم به ابعاد بالاتر هستند، باید باشن(راه حل '' پدر مادر دار '' در همین متن، به همین صورت، تعریف شد الآن). ولی حتی اگه روی خط هم بخوای حرکت کنی ممکنه ندونی که اولش کجاست. الفبا اول داره. شاید ریاضی هم اول داشته باشه.  ولی پی اچ دی اول نداره،  وقتی نمیدونی خودت کجایی،  و تو از کجا میخوای بدونی کجایی،  وقتی که نقشه ای نداری که توش با یه نقطه ی قرمز جای تو رو .مشخص کرده باشن،  یا حداقل اسم خیابونی که توش هستی رو بشه توش پیدا کرد.  انگار جایی هستی در مه،  . که اسم هیچ خیابونی توش درست پیدا نیست




Tuesday, January 08, 2013

The little one

I came home, 9.35 pm. It's raining, it's cold. So usually, I need to eat something when I come home. I was thinking about it on the bus, thinking and asking myself about what I could eat, and then I heard someone from within the crowd inside, you know, when someone is quite short and you can't see them in the crowd, but you could hear them among all the screaming the others make. I heard "milk, cold milk". Well, "cold milk?! in winter? wasn't it warm? does anyone want warm milk?", I asked loudly. No one responded. So I thought ok, I was mistaken and went on thinking about other things I could have. In the end I was convinced that I wanted to have milk, but it had to be warm, "I almost never drink cold milk", I said to myself. When I arrived home and I took the bottle of milk out of the fridge and was about to pour it in my mug, I heard it once again, louder this time, "cold, please", and then I looked more carefully, a little blond girl had come out of the crowd and was standing in the front, where I could see her. She was about six years old, wearing a white dress with a light pink ribbon on it's waist, and she was looking into my eyes with her light brown eyes, saying the world "please" the way you could see the magic of it.

And then I realized, "Oh, you are the Little Cold Milk Appetite! you come in winter, and you crave it mostly when we are outdoor, in rain or walking on the snow!"

She smiled. "Yes, could I have my cold milk now please?"

"Sure", I said. I had completely forgotten about this one, it's first time this year she is here. She didn't visit last winter, maybe that was the reason that I couldn't recognize it in the beginning. 


Sunday, January 06, 2013

دخترها و سوتین ها

خرید لباس. کاریست دشوار. و حوصله سر بر. و خسته کننده. ولی دخترهای معدودی هستند که میتوان باهاشان رفت خرید. سالی دو بار. به خدا من این کارها را اگر بیشتر از سالی دو بار بکنم. اصلا در تمام عمرم چهار بار بیشتر این کار را نکردم. چون من عمدتا به صورت خیلی ضرب العجلی میروم به یک فروشگاهی. یک چیزی میبینم. با اعمال محدودیت یک ساعت ( که تایمر درد پا تعیینش میکند)، از همان جا همان را میخرم و میآیم بیرون و یک خرید موفق را اعلام میکنم. و دعا میکنم خواهرم در جایی برایم چیزی که واقعا میخواهم را بخرد یک روزی پست کند. یا که حتی برادرم. و از جاذبه های توریستی زندگیم آن روزی است که یک بسته ی پستی از کانادا حاوی شش عدد سوتین رسید به دستم در تهران.  و من باکس را باز کردم و سوتین ها را ریختم دور و برم با خوشحالی. و بعد ایمیل برادرم را خواندم که نوشته بود '' قرمز اناری پیدا نکردم، ولی صورتی ای که خریدم خیلی پررنگ است، امیدوارم جایگزین مناسبی باشد ''. و بعد توضیح این را داده بود که چه طور از خانم فروشنده خواسته کمکش کند که سوتین سایز من را پیدا کند و دخترهایی که ریز ریز بهش خندیده بودند
 
آن روز دیگر هم دختر ها را برداشته بودم برده بودم جایی که سوتین سایزشان را بخرند. نگاه بی شرمانه ای به سینه هاشان از روی لباس کردم.  و گفتم سایزشان را. و باور کنید که خرید لباس زیر با دخترها خیلی نشاط بخش است برای یکی دو بار در دوازده سال زندگی بزرگسالی (‌زندگی ای که در آن سوتین جا دارد). از این خوشی های کوچک که بگذریم،  خرید لباس کار سخت و دردناکیست. تا مدتها که من با خواهر و مادرم میرفتم خرید،  کفش های کتانی ام را میپوشیدم و قبلش نیم ساعت با پاهایم صحبت میکردم تا که آرام شوند و حوصله سری نکنند زیر بار نگاه آنهمه ویترین ها و قدم های کند و کلافه کنند. ولی باز هم بعد از چندین و چند بار،  بد عنقی پاهایم موفق شدند خودشان را بالا بکشد  تا ارتفاع مغزم، آنجا آمپلیفای شوند و بعد از چشمهایم خیلی بلند و گیرا پخش شوند طوری که فروشنده هم صدایش را بشنود ودر عوض لب هایم را به هم بفشارند و خوب،  هیچ کس چهره ای بد عنق را دوست نمیدارد. نتیجه اینکه دیگر از من نمیخواستند به خرید هاشان بپیوندم و من خرید های تنهایی و سریع و بی حوصله خودم را خودم انجام میدادم معمولا

از همه ی اینها که باز هم بگذریم،  اگر لحظه ای خوب در خرید لباس وجود دارد،  این است که با یک دختری که دوستت دارد و حوصله اش خیلی بیشتر از تو است،  با یک بغل لباس بروی در اتاق پروی که کمی جا دار است و کفش موکت است، همین طور وسط صحبت های خیلی سبکسر روزانه، لخت شوی و لباس ها را دانه دانه امتحان کنی. و دخترک راجع به تنگی یا گشادی کمرش نظر بدهد. و موهایت را افشان یا جمع کنی با هر لباسی که در آینه چکش میکنی. راجع به ایست سوتینت در زیر این و آن لباس نظر بدهی وبشنوی و میان همه ی اینها، صحبت روزها باشد و آدمها و آشپزی و سایر امور سطح صفر زندگی. به صورت خیلی موازی، بیربط و خونسرد و بتوانی وسطش بشینی روی زمین و قیافه ی خسته ای بگیری و بگویی که اساسا باید اول لاغر میشدی بعد میآمدی خرید
 
زندگی
 
 
 
 

مهمانی چای عصرانه/ سیال اندیشه ها

احساس میکنم میشینیم هملت رو چهار تایی میخونیم. شکسپیر نمیخواد بد باشه،  ولی واقعا فهمیدن زبونش برای من سخته، اینه که صحبت نمیکنه.  وا میسته نگاه میکنه با خوشبینی که من بفهمم چی نوشته.  اون دو تا کتاب رو باز میکنم.  یه جمله رو میخونم.  نمیفهمم.  از ''برتون'' میپرسم '' برتون؟ ویلیام چی میگه؟ ''.  میگه بهم. خیلی آروم دو سه تا کلمه رو معنی میکنه.  یه کم فک میکنم.  از '' دونالد '' هم میپرسم.  دونالد سر جمع جواب میده.  یه جمله ی خیلی تمیزی.  بعضا حتی با هم خیلی اختلاف دارن. بلند بحث نمیکنن. من زیر زیرَکی یادداشت میکنم '' دونالد با برتون کاملا خلاف هم این جمله را برداشت میکنند ''. اینطور وقتها ویلیام لبخندی میزنه شبیه لبخند مونالیزا،  و هیچ طور نمیشه بفهمی که نظرش با کی موافقه. ولی اینطوری که میشه رای من اهمیت پیدا میکنه و این خودش لذت عمیقیه. حتی میشه ممتنع هم شد. ولی حتی ممتنع شدن هم اهمیت پیدا میکنه. میریام هم هست. خودش نه البته، میریام اندیشه نیست.  میریام آگاهیه

اینطوری.  اونا چایی نمیخورن.  ولی من برای خودم چای جینجر دم میکنم

Wednesday, January 02, 2013

twinkle twinkle

- Wow, your balloon is up high in the sky,,, down, down, down again... may I know what were you thinking about?
- It was a friend playing "twinkle twinkle little star" for me, I didn't know that makes me so happy, I just thought "let's try this one, looks like a happy thing",
- And what was next? the unpleasant thing?
- Oh, that was the pain, I am starting to have migrain, it just took me away.
 

reunion.

- Period, is that you?
- em, although I am quite in the house right now, I don't think that's my kind of appetite,
- then who the hell is craving so much food there?
- I like to chew, you know,
- ANGER EATING! oh my god, after all these years?!


Sunday, December 30, 2012

حاملگی دوم

 حامله ام. موجودی درم شکل گرفته از حضور دیگری، از خون من میخورد و بزرگ میشود و غریبگی متوهمی برایم دارد و من را به فردی وصل میکند که نمیدانم کیست. سنگینم میکند به زودی، نفس هایم را تنگ میکند و آنگاه که هوس کند برای خودش مستقل باشد، نیمی از جانم را میگیرد و از دل من نرم نرم بیرون میخزد و اختیارش برای همیشه از دستم خارج میشود

 از میان اینهمه آدمها، کسی آمده اینجا.  درون من. و آبستنم کرده. و من نمیدانم کیست

Wednesday, December 19, 2012

مناجات

دیری نیست تا که در این خیابان ها. به صدای اذان مسجدی کشیده شوم. یا پیِ صلیب سردر کلیسایی. و نرم و آرام. دعا کنم. دستهای کوتاه از تمامِ دنیا، آه که چه آسان. به آسمان نزدیک میشوند!‌ دنبال کسی میگردد مرجان. که عزرائیل را صدا کند برایش. و من مدتهاست. که با خدا. و بارگاهش. و ملائکش. کاری نداشته ام. ولی عزرائیل و لوسیفر همیشه برایم فرق داشته اند. کسی هست. از شما. که روزانه. به آن بارگاهِ شریف. رفت و آمد میکند. و حرفش آنجا خریدار داشته باشد. و برای من. پیغام کوچکی. به عزرائیل برساند؟ چیزی اینجاست که من نمیفهمم. و احساسی به من میگوید. که عزرائیل. میتواند توضیحش دهد

بس است دیگر. نیست؟‌ منتظر چه هستی آخر؟ چه مانده که به ما نشان بدهی در عذابِ زوالِ تدریجیِ انسانی که سالهاست از زندگی گرفته ای؟ مرگ بدون تبر تیز هم میسر میشود. میدانستی؟‌ ولی لعنتیِ رهایی! رهایی تنها. در دستِ توست

Tuesday, December 18, 2012

زیر تخت بیمارستان

گوشی رو که گرفتم،  منتظر بودم اون جمله رو بگه.  مثل وقتی که رو تخت بیمارستان خوابیدی و منتظری که سوزن سرم بره توی دستت. میدونی که یه دردی میآد و میره و تو روتو برمیگردونی که باهاش کمتر تماس داشته باشی. ولی منتظری. منتظر اون لحظه.  توی این قضیه، یک جمله بود وکلماتی که زمان رو برای اون به تمام توصیف میکرد.  میدونستم وقتی بگه نفسم رو میگیرم و درجا گوشی تلفن رو از گوشم فاصله میدم و سعی میکنم که یادم بره که چه طور با صدای نرم و آرومش که سعی میکرد بقیه نشنون، زیر لب اون کلمات رو ادا کرده. بعد برمیگشتم پای مکالمه لابد و چند بار به سرعت میگفتم که میدونم.  میدونم. وای.  میدونستم
بعد،  با اولین نفسی که بیرون میدادم،  حسرت بغل کردن کسی که اون جمله رو ادا کرده،  انگار که جانم،  از بدنم خارج میشد و مثل دود سیگاری به دورش میپیچید و  ثانیه ای نمیکشید تا محو شه و ختم این نفس تنگی یه '' میدونم '' دیگه میشد که من این بار محکم تر میگفتم و بعدش ادامه میدادم '' مواظب خودت باش،  مواظب خودت باش،  خیلی '' . آروم میومد صداش که میگفت  هوم

گفت مجبور بودیم بیاریمش خونه.  بیمارستان نمیشد.  البته باز باید برش گردونیم بیمارستان.  اینطور خونه هم نمیشه.  چرا؟‌ مشکل بیمارستان چی بود؟ مثلا اینکه نمیذاشتن من برم ملاقاتش.  روز اول من دو ساعت زودتر رفته بودم.  میخواستم برم تو اتاقش.  فقط خودش بود.  نمیذاشتن برم.  گفتم من دخترشم.  گفتن بخش مردونه است نمیذاریم بری.  نمیذارن پیشش بمونی. تو هم نرفتی بعد؟  چرا من رفتم بالاخره.  یکیشون رام داد.  صداش صدای خواهری شد که داره توی کودکی از شیطنتی که کرده با تو صحبت میکنه.  انگار که صدات میکنه توی اتاق و میگه '' من شکلات ها رو پیدا کردم! همش رو نمیشه برداریم، میفهمن،  ولی چند تا برداشتم!  '' برای نیم لحظه ای شاید، یک طور شادی حس میکردی. هرچند کمرنگ، از پس اونهمه ساکتِ درد و کلافگی و کلاف موهای بلندش که خسته ریخته بود روی شونه ها و سینه و پاهاش که جمع کرده بود روی مبل.  چیزی نبود که تو ندونی.  چیزی نبود که تو نبینی.  زیادی نمونده بود که اون جمله رو هم بگه دیگه و سمفونی حس های رنگ به رنگی که تو این مکالمه داشتی،  به اوج خودش برسه. لحظه ای سکوت شه.  و بعد ریتم‌ ملایم نت های  زیر از پایین شروع کنه تو رو نرم نرم بیاره به زندگی معمولی.  جمله ای معمولی بگی.  مثلا اینکه  '' ناهار چی خوردین؟ '' ، مثل اینکه همه ی اینها داستانی بوده که تموم شده.  تو اتاق بودم که یکیشون اومد گفت باید برم بیرون. گفت مسئول بخش نباید ببیندم چون شاکی میشه خیلی.  منم رفتم زیر تخت.  قایم شدم تا یارو اومد و رفت. حالا دیگه نیم لبخندی هم رو لباش بود.  قضیه حتی از برداشتن شکلات ها هم هیجان انگیز تر بوده.  اسمش رو صدا کردم.  تو رفتی زیر تخت؟‌ آره.  تو رفتی زیر تخت بیمارستان قایم شدی تا مسئول بخش تو رو نبینه؟‌ آره.  سایه ای ازم تو پنجره معلوم بود و چشمهام که گرد شده بود. میشه گفت قیافم  خنده دار شده بود. سعی کردم تصورش کنم زیر تخت بیمارستان.  اونطور که جمع شده بود زیر تخت و اگه من نگاش میکردم کر کر میخندید.  زمستونه.  بوت های بلندش پاش بوده احتمالا که من براش خریده بودم پارسال و برده بودم و دوسشون داشته کلی.  پالتوی گشاد مشکیش که ایران مونده و هرموقع من یا خودش میریم میپوشیم.  شلوار لی.  با اون پاهای تپلش،  و شال قرمز یا زردش احتمالا،  با یک روسری که رنگی سیاه یا قهوه ای داشته،  با آرایش ملایمش،  جمع شده زیر تخت بیمارستان،  دستهای ظریفش که احتمالا یکی دو تا انگشتر نقره بهشونه،  نرم گوشه ی تخت رو گرفته.  صبور و آروم و با اندک شیطنتی توی چشماش،  زیر اون تخت قایم شده.  خسته. خسته است.  پروازش صبح نشسته و معلوم نیست که چه قدر تو راه بوده و ترانزیت کجا رو داشته.  نگاهم به سر انگشتاش میره که کناره ی تخت رو گرفتن.  و بعد، چشمهای نگرانش. ولی برش میگردونین بیمارستان، درسته؟  آره. مواظب خودت هستی؟  فردا میری بیرون؟‌ با کسی باشی که دور باشه از اون خونه؟  دو ساعت، به خاطر من؟ نفسی میکشه.  از شیطنت تو صداش خبری نیست دیگه و سراسر خستگیِ توی صداش وقتی میگه '' چیزایی هست که  آدم هیچ موقع نمیخواد تو عمرش ببینه '' .  دردی میپیچه زیر دیافراگمت و فقلش میکنه انگار پس از آخرین دَم.  گوشی رو از گوشت دور میکنی و به سرعت میگی میدونم.  میدونم.  و صبر میکنی،  تا بعد از حسرت بغل کردنش تو اولین بازدم،  ریتم ریز زندگی با نفسهای بعدی تو رو بالا بکشه کم کم 
‌    

Sunday, December 16, 2012

خدا

 استرس گرفته بود،  تازه قضیه رو فهمیده بود و از ترس فلج شده بود.  از اون لحظه هایی بود که باید دستاش و میگرفتی و اسمش رو صدا میکردی،محکم و شمرده. حروف رو با طمئنینه و واضح باید ادا میکردی.  باید چند بار این کار و میکردی تا بتونی بهش وصل شی و بتونه از بین دیوار قطور وحشت، صداتو بشنوه.  باید جوری صداش میکردی که به ذهنش شوک وارد کنی، نوری بشی در خلا تاریک، بعد آروم دستش رو میگرفتی و اینطور میشد که دستت رو حس میکرد و ذهنش از سقوط بی انتهایی که داشت توش معلق زنان پایین و پایینتر میرفت درمیومد.  دستاش رو گرفتم.  بار سوم صدا کردنم بود که دیدم داره میآد بیرون.  اون موقع که خالی چشماش دیگه اون چاه بدون پایانی که توش سقوط  میکرد نبود.  چشمهاش انتهایی داشت.  انتهایی به درکش از لحظه،‌  وصل شده بودم بهش. دستش رو کمی فشار دادم و شروع کردم

اینجا فقط ماییم.  خودمونیم. و نه.  خدایی نیست.  درست فهمیدی.  ما اینجاییم و نمیدونیم چرا.  راه خروجی داره ولی ما نمیدونیم که به کجا و حتی خروجشم ترسناکه.  من تنها چیزی هستم که واقعیت دارم.  تو هَم.  امروز،‌ تو من و بپرست و من برای تو خدایی میشم که وجود نداره. فردا. نفسی میگیرم و ادامه میدم فردا،  من تو رو میپرستم و تو میشی خدای نداشته ی من.  تو میشی انتهای امن بیقراری های من. به من دعا کن امشب.  و من بهت قول میدم اوضاع بهتر میشه. من قول میدم به تمام چیزهایی که هیچ خبری ازشون ندارم. و فردا که تو شدی خدای من،  قول های من رو فراموش کن.  و به من اطمینانی بده.  به فردایی که توش.  خدایی تو رو یادم میره

Lillies in the house.

Time to turn off the heater at night, to wake up and walk out to the cool living room in the morning, filled with the wonderful scent of the Casablanca Lillies.

Monday, December 10, 2012

مرگ

من دخترکم را جایی پنهان کرده بودم آن روزهای آخر.  گذاشته بودمش در اتاق امن.  بقیه ی ما سعی میکردیم آنچه مانده بود از زندگی را چنگ بزنیم،  طاقت بیاوریم تا حالش خوب شود شاید روزی. ما به هیچ چیز فکر نمیکردیم.  مشغول مردگی خودمان بودیم. نه خوب بودیم نه بد. ما هیچ چیز نبودیم. دیروز بالاخره، دخترک به آرامی درب اتاق را باز کرده بود. با همان ظاهر به هم ریخته اش بیرون آمد و انگار که هیچ نشده باشد،  از من پرسید '' دف کجاست ؟  ''. یعنی که دارد خوب میشود.  یعنی دلش میخواهد دف بزند
نوشته بودم

یه صبی میشه

که من دارم قبل بیرون رفتنمون از خونه
ملافه ها رو مرتب میکنم رو تخت
صدای خش خش ملافه ها هم میآد

من اون صب و دوس دارم

یه اتاقی میشه
که مال ما میشه
هرروز
 هر شب
من اون اتاق و دوس دارم

یه بارونی میآد
که ما سعی میکنیم زیرش خیس نشیم
ولی به هرحال
هردومون خیس میشیم

من اون بارونه رو دوس دارم

یه خیابونایی هست
که من با تو توشون راه میرم
من هیچی از اون خیابونا یادم نمیمونه
ولی من خیلی دوسشون دارم

یه فرودگاهی هم هست که من مطمئنم هیچی ازش یادم نمیمونه
 من اون فرودگاه و دوس دارم

یه آدمی هست
که الآن خوابیده
یه شبی هست
که من کنار خوابش بیدار میشم
نگاش میکنم
و دوسش میدارم
اون شب و
اون آدم و
و خوابشو


من. تو. ما. اون بارون.  اون خیابون. اون فرودگاه.  دود میشویم.  هزار بار.  هزار بار در خاطر من دود میشویم. خاکستری از ما میماند. ما مردیم. و من هیچ وقت.  مرگ را انقدر به واقع. لمس نکرده بودم

Sunday, December 09, 2012

برای مردن

آهنگهایی شر میکرد اسم من و دو سه تا دیگر را تگ میکرد،  زیرش مینوشت :‌ برای مردن. مثلا

یک بار یکی آمده بود گفته بود جواد یساری و هایده رو شر نمیکنی؟‌ برای مردن؟  

گفته بود اونا واسه زندگی کردنه.  این واسه مردن


مراعات

آدمی که عاشق شده، مثل زن حامله میماند. سنگین است. قلبش ورم کرده آمده تا گلویش بالا نفس کشیدنش را هم تنگ میکند. یک تشابه دیگرش هم این است که همه میخواهند عاشقیش را بوس کنند. با اینکه همه سختی اش را میدانند، و میدانند که دارد میرود که دردی بکشد که دمار از روزگارش در میآورد، همین عاشق بودنش یک طور حس خوشبینی و نشاط به بقیه میدهد. رفتارش هیچ معیاری ندارد. تمام خوب ها و بدهای زندگیش قاتی شده اند. مثل زن حامله که حالش از بوی شوهرش به هم میخورد، ممکن است از عزیزترین چیزهایش بدش بیاید یا برعکس ویار چیزهای عجیب غریب بدارد. آدمی که عاشق شده وضعیت خاصی دارد. درست مثل زن حامله. باید مراعاتش را کرد.

مراعات کنید.

Saturday, December 08, 2012

The cure

Although there is no cure for love itself,
 the truth is I believe,
 love is the cure for everything else there is.

استیصال

گاهی وقتا هم سکس از سر یک جور استیصال تو رابطه است.  اینطور که:  من با تو چی کار کنم دیگه آخه؟  باهات شعر بخونم؟  کتاب بخونم؟  آهنگ گوش بدم؟  برقصم؟  بدوییم؟  بازی کنیم؟  آشپزی کنیم؟  غذا بخوریم؟‌ حرف بزنیم؟  حرف بزنیم... حرف بزنیم...  بخندیم؟  گریه کنیم؟  برهنه شیم؟

همه این کارارو کردیم و تو فوق العاده ای و همه ی این کارا عالی بود. دیگه چی؟ دیگه چی کار کنیم؟ اینکه سکس نداشته باشیم یک جور ستمه به تمام این کارا. زشته. اصلا چرا باید استثنا قائل شیم؟ معلومه که سکس هم میداریم.  به همون سادگی بقیه کارهایی که کردیم


Friday, December 07, 2012

Moments

note to myself: this post was originally written in early October, 2012.

Among all the things we did not get to do together, we managed to do this last one anyway. I rushed to the hospital for you, after I got your call. You said "Hi" and I knew I needed to ask "which hospital?", and it didn't even matter. This city has no more than three. I was not worried, I knew what was going on, although I rushed in my pyjamas, couldn't waste time, you see, there aren't many times when you have the chance to be there for someone, and once you got it, you better not waste it.

We also checked something in Canada that we would laugh at later, "We got some morphine ", for you. Man, that was some tough pain.

And I got to see you struggle in pain, as your arms were twisted in your chest, trying to push it away, muscles were contracting and I got to admire your muscular arms once again. I had forgotten how gorgeous they looked, couldn't resist to enjoy. Sorry.

I got to be by your side, and people noticed, I could not help hushing you, kissing you on your cheeks or touching your soft black hair while you were being tortured with that pain.
 
Now you are asleep. Morphine and that drug for the nausea have worked at last. They have put you in a room where they can keep the lights off. Light is a torture, that I know. I also fantastically realized that the UBC wireless works in this hospital. I had brought my laptop to keep me busy. I hope the typing sound is not bothering you as it always did when I typed in bed. I am trying to be quiet.

Sleep tight. The pain would be gone soon. 




Thursday, December 06, 2012

Dream



" I am ok, I am fine, it's a long story, but I don't know, why you, out of so many people, after so many years, my mind chose to be by my side while picking flowers for him. You also picked some white flowers, I asked why? you said just in case. "

Wednesday, December 05, 2012

funny

A very funny moment is when people/friends get more upset about things happening in your life than you do, and you have to be the strong one, imagine a person who has his leg broken badly, blood all over and the white bone showing from the torn skin, and of course, people panic. Then he gets kind of embarrassed and try to calm them down, "It's ok, I know, but it shall be alright, no worries, please calm down"




Tuesday, December 04, 2012

vertigo

"You get a call. You get the news. And there again, your hands slip off the cold walls of the endless well you were trying so hard to climb out. There you fall again. Into the endless emptiness, the vertigo. "

Give it a break, seriously life, give it a break. 

Sunday, December 02, 2012

کارتون ها

کسی بود که از تمام این حرفها نزدیک تر بود. یک کانال مستقیم زده بود در جایی بالای معده. یک کانال باریکی بود که از طریق همان دارو را خالی میکرد وسط تنت،  هرموقع که لازم بود.  بعد با چشمهای بزرگ کنجاوش میایستاد به نگاه کردن. میدید که چه طوری '' دوایش '' درمانت میکند.  نرم نرم و ذره ذره. صبور بود. فکر میکرد. عصبی هم اگر میشد از غم یا غصه ات،  یا خاطرش اگر ناراحت میشد، سکوت میکرد. بعدترش که خوب شده بودی شاید بغلت میکرد و چشمهایش تر میشد و میگفت که چه قدر دوستت دارد و نمیخواهد که از دستت بدهد
 
آنروز کسی پیدایم نمیکرد. میترسیدم از آدمها.  مثل خیلی وقتهای دیگر. یکیشان را در دانشگاه به سلامت پشت سر گذاشته بودم. چشمهایم را که دیده بود قضیه دستش آمده بود. نگذاشته بودم گریه ام بگیرد. سریع رفته بودم. نگاهش تا دم درب دانشگاه تنم را دست کشیده بود. من فرار کرده بودم. حالا ایستاده بودم در ایستگاه اتوبوس.  نمیخواستم خانه بروم.  گویش موبایلم را هم جواب نمیدادم به همه شان که زنگ میزدند. دیدم پیغام داده.  گفت بیا خانه.  گفت من در خانه ات منتظرت هستم، تاکسی تلفنی گرفته بود که حتما قبل از من در خانه باشد. بهش نوشتم به مادرم بگو چیزی نپرسد. گفت نمیپرسد. خیالت راحت.  رفته بودم خانه.  از در که رفتم تو تمام آرامشش را ریخته بود روی تنش.  تمام زورش را با مهربانی اش چپانده بود در چشمهاش و سر تا پا ور اندازم کرد.  مادرم در سکوت نگاهم کرد.  بعد نگرانی را از نگاهش دزدید و مشغول تماشای تلویزیون شد.  دنبالش کردم تا اتاق.  سه تا سی دی کارتون گذاشته بود روی میز. گفت '' برات خوشحال ترین کارتونهایی که داشتم رو آوردم، من که رفتم ببینشون''.  خندیدم.  شبش تمام کارتون ها را دیدم


Friday, November 30, 2012

Home



جمله های زنده به گور شده

نشسته است. بر مزار جمله هایی که محکوم بودند به زنده زنده دفن شدن. با بیهودگیِ خاک بازی میکند. منتظر است. تا زیر سرد یا گرمِ خاک. مرگشان اجرا شود. و خاک. بیفتد از تپش.‌آخرین ضجه هایِ تمنایِ  گفتنشان. و امیدوار است. که تاریخِ وجودش. قتل عامِ. جمله هایِ زنده به گور شده یِ. روز سی نوامبرِ. سال ۲۰۱۲ را. ببخشد.

Tuesday, November 20, 2012

صبح ها

 بیست و پنج روز دیگه یک سال میشه که من تو این شهرم. هیچ موقع تو زندگیم، نشده بود که یک سال سفر نرم. بیخود نیست انقدر حالم بده. اصلا '' سفر نرفتنم '' از ۳ ماه بیشتر نمیشد. آدم نمیتونه یکسره تو زندگی خودش سر کنه. باید بکنه بره هر چند وقت یه بار. جایی که هیچ اتفاق روزمره ای نباشه. هیچکی حرف نزنه. صبح ها لای ملافه های سفید هتل پاشی که خش خششونم میآد و تنها دغدغت این باشه که به صبونه برسی. صبح ها روی زمین خونه مامان بزرگ پاشی تنها دغدغت این باشه که صبونش و که باید تو بدی دیر شده. صبح ها پاشی تو لندن تنها دغدغت این باشه که چی بپوشی که کنار خواهرت راه میری از ریختت راضی باشه.  کفشات راحت باشن که معلوم نیست میخواد چه قدر رات ببره

حتی صبح ها پاشی خونه ی دایی. زن دایی جان نازتو بخره تو ام نازش و بخری با هم صبونه بخورین


Tuesday, November 13, 2012

دیالوگ


م:‌ تو ف یِ دانشگاه تهرانی؟ همونی که من و میشناسه؟ حتی خیلی کم؟



ف: آره.همون‌ که تو رو میشناسه، خیلی کم
اما هیچ کی از بعد ها خبر نداره. :)    
سلام.    




م: آخه من یادمه در همون خیلی کم هم رفته بودی تو لیست
let's get close to her   
       اوقاتت خوب باشه    


ف:
(آخه من یادمه در همون خیلی کم هم رفته بودی تو لیست : let's get close to her) 
این رو می‌نویسم توی دفتر - هر روز یک دیالوگ-م که صفحه امروزش خالی بود
-واقعی-


م:‌  پس من درست حدس زده بودم.  تو دفتری داری که دیالوگ ها رو توش یادداشت میکنی؟‌ ها ها.  :))‌ من    عاشق دیالوگ ها هستم    


 ف: اوهوم. یه جمله از میون جمله های اون روز. خیلی وقته که می نویسم. گاهی بر میگردم عقب و یادم نمیاد کی گفته این رو.خودم به یکی گفتم یا کسی به من. جمله ها کانتکسشون رو از دست می‌دن تو گذر زمان و دیگه میتونی باهاشون داستان بسازی. یه تک جمله که افتاده گوشه خیابون.



م:‌ من حس ها رو هم مینویسم. هرچی بزرگتر میشم، زمان کمتری طول میکشه تا بشن '' تک حسی '' مستقل و از آدمها رها بشن. انگار یک بالونی میشن که نخشون وا شده و میرن تو هوا. بعد من هرموقع به اندازه کافی بالا برم میتونم بهشون برسم و به کارشون بزنم. ولی آخرش باز هم دیالوگ چیز دیگه ایه. کلمه هایی که شمرده شمرده لحظه ای، جایی، رنگ رژی رو گرفتن، بوی عطری، بخار نفسی، دود سیگاری، افکت بغضی، افکت خنده ای،‌ تو درهم بک گراند صدای خیابونی،‌ فرودگاهی، هتلی، رستورانی، کافی شاپی. انگار که آش میپزی. ادویه داری. چی بزنم به این جمله ها؟ به این کلمه ها؟‌
چی من و به تو رسوند؟‌ یکی از عکسهای ح.ا. ح دوست خوبیه. عکاس خوبی هم هست



ف:‌ چی من رو به تو رسوند؟ یکی از عکس های ح.ا. چی من رو به ح رسوند؟ سی دی دایی جان ناپلون که تو دکون هیچ عطاری جز خودش پیدا نمی‌شد. سی دی ها رو با خودم آوردم اینجا. تو یکی از این طبقه های چوبی توی هال. دایی جان ناپلون ۱- دایی جان ناپلون ۲- برو بگیر همین رو تا چهار. حکایت این سی دی ها هم مثل همون دیالوگ است. نگهش می‌داری جای همه‌ی دوری‌ها.
دور شدن از شهرت، مثل دور شدن از یک واقعه است. دیالوگ هایی که ثبت میکنم، مثل وسایلین که روز آخر بین ببرم و نبرم، فاتح چمدان سی کیلویی میشن. کدوم جمله های امروز رو بنویسم؟ کدوم سی دی رو ببرم؟ دایی جان ناپلونی که ده بار دیدم، زورش بیشتر از سلکش موزیک محبوبمه و لتز گت کلوز تو هر، فاتح سیزده نوامبر من می‌شه.
اگر دوباره چمدان ببندم سی دی رو بر می‌دارم یا نه؟
باید دوباره رو به روی آینه بایستیم.



م:‌ تو قطعا مانند نداری. ولی از همون آدمایی. از اونا که کلمه ها رو مدتها شلاق زدن و رامشون کردن. حالا فقط منتظر بهانه ای. منتظر بهانه ای که به اشاره ی نرم انگشتات کلمه ها رو پخش کنی روی صحنه. بعد بشنینی و نگاه کنی که به تب و تاب میافتن، به فرمانت نقش میگیرن و رنگ به رنگ میشن. کلمه ها کمترین چیزین که تو استفاده میکنی. هنری هست در ترکیبشون. استاد ترکیب گر!‌
آینه هنرپیشه ی خوبیه در بازی کلمات. توانمنده. در متن بالا، از نقش خودش خیلی راضیه. جمله ی آخر رو گفتی من جلوی آینه ایستاده بودم. تو توش نگاه کردی، جملت رو گفتی و رد شدی. من جلوی آینه ایستادم.
من از ایران سه کتاب آوردم. حافظ. خیام. داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد. باقی مانده ی هیچی نبودن. دو تای اول رو برای ویار کلمات، آخری رو هم برای ویار دیالوگ ها. خوشحالم که آخری زیاد باز نشده. یعنی دیالوگ های خوب میشنیدم به کفایت لابد. از سوئد مهر چند نفر رو آوردم کانادا. یه دامن بلند میبینم تنم تو آینه ف. هرجا میرم چیزهایی بهش گیر میکنه. کلمه ها. جمله ها. حتی یه جاییش یه رادیو هم هست. مثلا یه گوشش یه بشقاب قورمه سبزیه. با یه گیلاس نیمه پر شراب. چند تا قاب و نقاشی و کارت و گل سر. من هی باید جم و جورش کنم. میکشمش دنبال خودم. گاهی که دلتنگ میشم میکشمش روی تخت. میپیچمش دور خودم. هربار یه تیکش نزدیک دلم میشه.



ف:‌ هزار یوسف مصری فتاده در چه توست
تو می‌گی '' آ '' من زنی رو می‌بینم که مثال تابلوهای پیکاسوست. تابلوهایی که از تصویر مناظر طبیعت و اشیا ی بی نقص به مجموعه ای رسیدند که گاهی یک چشم و یک دست و گاه چند قاب و نقاشی و کارت و گل سر
آینه در آینه اسم این آهنگ آروو است، و لابد نام کوچک تو
http://www.youtube.com/watch?v=B8qg_0P9L6c
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد/گناه بخت پریشان و دست کوتاه ماست


 پینوشت:‌ حرف های '' ف''  را خود '' ف''  نوشته است.  نه من.  من فقط حرفهای '' میم '' را نوشته ام

Four hours of laughter, tears, and pure pleasure

Leonard Cohen. Sir, tonight, I felt bad, for all the "words" which have never been touched by your glorious voice, or have never been crowned to their kingdoms in your fantastic poetry.
I was honoured/amazed to see you standing towards your musicians/vocalists, one by one, silent and having your chapeau taken off for them when they were playing/singing.

And Life. No matter how mad I am at you usually, you did a good job doing what you did which led to the presence of Leonard Cohen.

Saturday, November 10, 2012

سمفونی خنده های من و تو دریا

و از آن شبی که من به گریه افتاده بودم و میدانستی که طوری شده که هیچ وقت حرفش را نمیزنیم، که نشستی برایم از ساحل دریایی گفتی که شنهای طلاییش کف برهنه ی پاهایم را قلقلک میداد و بادش دامن پیراهن نازک  سفیدم را به رقص موهای بلند مشکیم میانداخت و خیال رقصیدنمان دلیلی بود برای ماندن، از آن شب، ساحلی شده از آن من، با آسمان آبیش،  پیراهن سفید بلندی و سمفونی خنده های من و تو دریا
 
 
 
 

Saturday, November 03, 2012

نامه ای برای ''ر''

در زندگی هر انسان معطلی هایی هست عزیز.  هرکس حداقل پشت پنج درب به معطلی ایستاده است. آدمهایی میآیند و میروند.  آدمهایی که درب هایی را باز میکنند یا که نرم و آرام کلیدی را در دستهایت جا میدهند. آدمهایی هستند که دربهایی را باز میکنند که تو حتی از وجودشان هم خبر نداشتی.  آدمهایی هستند که تکلیف را بر تو تمام میکنند و راه را هموار.  امان از این آدمها عزیز.  امان از این آدمها.  خواهرت دچار شد باز.  خدایش رحم کند

خجالت هم نمیکشد. رحم ندارد این دل لا مصب به ما.  خون به پا کرده. سنگفرشش را که آنهمه مرتب چیده بودیم با دست خالی کنده،  جایی بالاتر از معده ایستاده و فریاد میزند '' تا باشد از این دشواری ها '' ا

Thursday, November 01, 2012

ُThat last week.

Let's eat cookie.
- ok.
Now let's eat something salty. 
- ok.
No, that didn't work. Let's eat dinner. 
- ok.
I had dinner, but I need something salty. 
- nuts? 
NUTS! That's perfect! I need nuts.
- ok
hhmm,,, didn't work. Some more cookie? 
- I keep eating like this and Migraine would knock.
Ok, can I have some fruits then? I feel like eating orange. 
- Period, is that you? 
Yes. Sorry. I am due in one week. 
 

Saturday, October 27, 2012

دوئت

بله. من میدانم که این بارانهای ونکوور باید قاعدتا بروند روی اعصاب. باید افسرده کنند. شاید هم واقعا افسرده میکنند. ولی در این بِیسمِنت این خانه ی کانادایی بیست و اندی ساله، با آن حیاط خلوت کوچکش که پاییز شده است، با آن دو تا صندلی و میز کوچک در حیاطش که برق باران میگیرند، با این صدای تلق تلق قطره های باران روی جا به جای تن خسته اش، من یکی از آشناترین و دلگرم کننده ترین و '' خانه '' ترین موسیقی های
عمرم را میشنوم. موسیقی خانه ی مادربزرگ. من فکر نمیکردم باران بتواند دقیقا همان آهنگ را بدون یک نت فالش با این خانه هم بنوازد. بسیار شگفت زده ام. احساس میکنم به صورت افتخاری دارد برایم یکی از آهنگهای محبوبم را مینوازد. هرچند که تک نوازی آهنگی را میکند که من به دوئت اش بیشتر عادت دارم. ولی تقصیر ندارد. آن ساز دیگرش مانند ندارد. یکیست فقط. در آن خانه ی پنجاه و اندی ساله در شهری در شمال ایران. صدای مادربزرگ. نت های مادربزرگ را فقط مادربزرگ میتواند اجرا کند.

Tuesday, October 23, 2012

پیاده روی دنیای کناری ۲



یکی هم آمد این را گفت و رد شد:‌ '' آدم نباید مهربانی اش را جنده کند بیندازد توی تخت خوابِ این و آن به خاطر یک شب و یک ساعت سکس. کار خوبی نیست ''

توضیح هم نداد. همین طور رد شد گفت. یعنی اینکه توضیح ندارد. ببخشید به خاطر کلمه ی زشتش هم. معنی لغت نامه ای اش را میآورم که کمی از خجالت چشمهایتان که همین طور بی هوا افتاد روش در
بیایم، که یعنی یک لغت است فقط: (فرهنگ معین) جنده: [ ج ِ دَ / دِ ] (ص ) زن بدعمل . بدکاره . زن تباه کار که شغلش تبهکاریست . فاحشه . روسبی . قحبه . غر. در وجه تسمیه ٔ این کلمه حدسهای مختلف زده اند.

Sunday, October 21, 2012

همخوابگی

آفتابمان خودش را بیرون کشیده از زیر ابر. به سختی. هنوز هم نصفش گیر است. خودش را رسانده آن طرف کاناپه، سمت پنجره. من نشستم اینور. حس میکنی دستش کش آمده تا تنت را لمس کند. من دراز میشوم رو کاناپه که تنم به نورش برسد. اصلا موهایم را هم باز میکنم. بیا آفتاب جان. بیا عزیزم. بیا با هم بخوابیم اینجا روی این کاناپه

Monday, October 15, 2012

تِریسام من و تو سیگار

تو،  خود سیگاری اصلا
اعتیاد سیگارم را جواب میدهی و باز هوس سیگارم میدهی - بیشتر- بدتر

Friday, October 12, 2012

این فصل آنقدر نمور رنگی!‌

این پست به هر دو وبلاگ من بیربطه ولی مفیدِ و بیچاره خیلی آواره بود. اول تو فیس بوک بود ولی میدونین که فیس بوک مثل '' گوشه خیابون '' میمونه و طفلک یه کم بهتر از یه پست خیابونیه. این شد که تو این وبلاگ بهش یه جایی اختصاص دادم فعلا که در به در نباشه

--------------------------------------------------------------------

دوستان و دلاوران، از اونجایی که با اولین باران های پاییزی و روزهای ابری افزایش قابل توجهی رو در تعداد استتوس های با مضمون '' من افسرده ام'' برای دوستان ساکن کشورهای یکَم '' ابر خیز تر '' شاهد هستیم، خواستم توجهتون رو به چند نکته جلب کنم:

صفر. ویتامین '' دی '' بخورین هرروز.


یک. پاییز، فصل کیک شوکولاتی و شکلات داغه. اینارو درس کنین دوستاتونو بگین بیان پیشتون، با پرتغال و نارنگی بخورین. الآن فصل دیدن فیلم تو خونه است. بتِپین رو کاناپه کنار هم، پتو بپیچین دورتون شکلات و نارنگی بخورین فیلم ببینین. از کارتون های شاد شروع کنین. روحیتون که بهتر شد نوبت فیلم ترسناک میشه



دو. کدوتنبل بخرین. کدو تنبل به مناسبت رنگ و ظاهر خنگ و خولش نشاط آوره. بذارین جلو در خونتون ببینینش، هر موقع هم حال داشتین باهاش پای و کوکی درست کنین. یه دستور خیلی خوب رو تو کامنت میذارم. اگه ام حال کوکی ندارین، بپزینش تو قابلمه. با دارچین و شکر سیاه نوش جان کنین.

سه. بیرون که میرین به آسمون نگاه نکنین. آسمون خاکستریه. ابریه. به درختا نگاه کنین. رنگی رنگی ان. شادن. زرد و قرمز. این رنگا نشاط آوره. ملافه های تخت خوابتون رو عوض کنین به رنگ های روشن. پاییز زمستون اصلا فصل های مناسبی برای خوابیدن روی ملافه های آبی، توسی یا سبز و سیاه نیستن. بزنید تو کار قرمز زرد نارنجی و رنگ رنگی و اینا.

چهار. دوستانی که زوج یا زوجه دارن که از هوای '' دونفره'' پاییز لذت میبرن. اونایی که تنهان، آقا جان نشین گوشه ی خونه. این هوا مناسبه دوییدنه. برو بیرون بدو، دوستاتو دعوت کن خونه فیلم ببینین و اینا.

پنج. فصل عکاسی، فصل جنگل نوردی. اصلا خنکی پاییز ملسه. دوستانی که قهوه دوس دارن میدونن که تو هیچ فصلی قهوه اندازه پاییزنمیچسبه :))

شش. پاییز فصلی نیست که توش اشتها زیاد شه. آدم دلش خوراکی های کوچولوی شیرین و طعم دار میخواد. طعم زنجبیل و دراچین و جوز هندی عالین. به کیک شوکولاتی، کدو و شکلات داغتون این ادویه ها رو بزنین.

هفت. اگه من از این استتوس ها گذاشتم خفتم کنین نذارین تو افسردگی خودم بمیرم.

Sunday, October 07, 2012

مکررِ تهوّع

مغزم مذبوحانه تلاش میکند که بالا آورده شود. یکسر به معده فرمان بالا آوردن میدهد. کسی پشتم است.  یک دست را گذاشته روی صافی بالای قفسه سینه، وسط سینه هایم.  یک دست را گذاشته زیر دیافراگم، روی معده.  انگار که میخواهد معده را خالی کند.  بالا میآورم یک بار دیگر. نفس میگیرم.  بوی استفراغ توی دماغم میپیچد و باز دلم میخواهد بالا بیاورم.  هنوز نفسم تنگ است.  هنوز انگار معده ام خیلی جا گرفته و دیافراگم نمیتواند حرکت کند.  نفس میکشم،  بالا میآورم.  قلبم تند میزند.  میترسد کمی بعد نوبت خودش برسد.  میترسد بالا آورده شود.  تندتر میزند. دست بالای قفسه سینه را فشار میدهد،  انگار بخواهد قلبم را نگه دارد.  مغزم فرمان میدهد.  باز من بالا میآورم. حالا دست روی معده آرام حرکت میکند.  نمیدانم با خودش چه فکر میکند.  اشک در چشمهایم جمع شده دیگر. عرق هم کرده ام. میخواهم از پشتم کنار برود. نفس نفس میزنم.  هنوز نفسم کافی نیست.  دوباره معده خودش را جمع میکند.  انقدر شدید این کار را میکند که حس میکنم تا نیمه ی مری بالا آمده.  مری ام درد میکند انگار،  باید بالا بیاورم.  بالای معده،  درست آنجا چیزیست که نفس هایم را تنگ میکند.  معده ام را تحریک میکند.  قلبم را به تپش میاندازد و مغز را کلافه میکندکه تلاشهای مذبوحانه اش را برای بالا آوردن تکرار کند.  یک سر به معده فرمان بالا آوردن میدهد. کسی پشتم است. یک دست را گذاشته روی صافی بالای قفسه سینه...و.  

Friday, October 05, 2012

جاکلیدی


راهت دور باشه.  یکی که میره خونه جدید.  بهش چی کادو میدی؟  

یه پاکت پست. که توش یه جعبه ی پروانه ایه. که دورش یه کاغذ چسبوندن با نخ طلایی.  که روش نوشته برات. که توش یه عالم کاغذ قرمز خِش خِشیه. اینطوری که مطمئن شه بازش که داری میکنی یه عالم خش خش بشنوی. که حس کادو گرفتنت به اندازه کافی ارضا بشه. که بعد توش یه توکان گُل گُلیه نوک قرمزه که بهش یه گردالیه جا کلیدیه

که دوست داره